به گزارش مشرق، زمانی که تصمیم گرفتم همراه یک هنرمند به دیدار یک خانواده زندانی بروم، امید زندگانی اولین کسی بود که به دعوتم پاسخ مثبت داد و در این مسیر با ما همراه شد.
قرارمان ساعت 3 بعدازظهر در مسیری بود که ما را به یکی از محلات جنوب شهر میرساند، جایی که زنی تنها و پر درد درست در سنی که دیگر وقت استراحت و به تماشا نشستن ثمرههای زندگیاش بود برای نوههای دوقلوی یک سالهاش مادری میکرد.
فرشتههای کوچکی که پدرشان به جرم سرقت در زندان تحمل کیفر میکرد و مادرشان هم اعتیاد را به بودن در کنار بچههایش ترجیح داده و بعد از به دنیا آمدن دوقلوها از بیمارستان فرار کرده بود.
حالا پرستو سادات و سید پارسا کوچولوی قصه ما مهمان مادربزرگشان بودند، مادربزرگی که بر عکس مادرشان بهشت زیر پا برایش حقی مسلم است.
به محض ورود به خانه اولین چیزی که توجهمان را جلب کرد نگاه معصوم پرستو کوچولو بود که با لبخندی شیرین از ما استقبال کرد، کمی آنطرف تر پارسا کوچولو در خوابی عمیق فرو رفته بود که البته با صدای خنده و بازی ما با خواهرش بیدار شد و تا آخر گزارش ما را به بازی گرفت.
امید زندگانی سر صحبت را با مادربزرگ باز کرد و از او در مورد وضعیت زندگیاش پرسید، خانم «ن» سرش را پایین انداخت و گفت: پدر دوقلوها گل سرسبد بچههایم بود، آنقدر مهربان و خداترس بود که هیچ وقت فکر نمیکردم کارش به اینجا بکشد، اول معتاد شد و بعد هم به خاطر سرقت سر از زندان درآورد.
وقتی فهمیدم معتاد شده خیلی تلاش کردم ترک کند، چندبار هم به کمپ رفت و پاک شد اما بی فایده بود، خواستم برایش زن بگیرم شاید زندگیاش سر و سامانی پیدا کند اما قبول نمیکرد تا اینکه یک روز به خانه آمد و حرف از دختری زد که از بخت بد ما مادر دوقلوها شد.
دخترک اعتیاد داشت و مدام در خیابانها گشت میزد، هرچه به پسرم گفتم این دختر وصله ما نیست قبول نکرد، صیغه محرمیت خواندند و بعد از مدتی هم خبر بارداریاش به گوشم رسید.
گفتم حالا که مادر شده پیش خودم نگهش میدارم تا ترک کند، اما گوش دختر به این حرفها بدهکار نبود و بعد از به دنیا آمدن پارسا و پرستو از بیمارستان فرار کرد، بعد هم پسرم به جرم سرقت به زندان افتاد و نگهداری از بچهها را من بر عهده گرفتم.
خیلیها گفتند این کار را نکن، بچهها را به بهزیستی بده و زندگیات را ادامه بده اما مگر میشود از جگرگوشههایم جدا شوم، چندبار خواستند بچهها را در ازای پول از من بگیرند اما اگر یک میلیارد هم بدهند این دو بچه را به هیچ کسی نمیدهم.
معجزه خدا بود که دوقلوها سالم به دنیا آمدند، مادرشان قبل از زایمان مواد مخدر مصرف کرده بود و دکتر گفته بود عجیب است که بچهها معتاد نشدهاند، من این را جز لطف خدا و جد این دو بچه نمیدانم.
خانم «ن» میگوید: متأسفانه هزینه نگهداری و مخارج دوقلوها گران است و من هم دست تنها از عهده خرج این دو بچه بر نمیآیم، جدا از هزینه پوشک و شیرخشک حالا به سنی رسیدهاند که باید غذا بخورند، دکتر گفته باید به آنها سوپ گوشت بدهم اما توان خرید گوشت را ندارم و مجبورم با سبزی و سیبزمینی غذایشان را آماده کنم.
گوشه خانه تعدادی کارتن میبینم و میپرسم این کارتنها برای چیست؟ مادربزرگ اشک در چشمهایش حلقه میزند و میگوید: کرایه خانهام عقب افتاده، صاحب خانه هم دیگر حاضر نیست من را نگه دارد، اینها را برای جمع کردن اسباب و اثاثیه آوردهام.
کنار رختخواب بچهها یک چرخ خیاطی است که مادربزرگ با آن کار میکند، کلاه پارچهای بچهگانه میدوزد و در ازای آن ماهی 80 تا 90 هزار تومان حقوق میگیرد.
خانم «ن» میگوید: قبلاً بچهها کوچکتر بودند و من هم راحتتر میتوانستم کار کنم اما حالا به محض اینکه از کنارشان بلند میشوم با هم گریه میکنند، نگهداریشان به تنهایی برایم سخت است، دخترم هفتهای یکی دوبار میآید اما او هم زن مردم است و نمیتوانم اسیرش کنم.
کوچولوها حالا دیگر کاملاً با ما انس گرفتهاند و نمیخواهند از آغوشمان بیرون بیایند، موقع خداحافظی امین زندگانی قول میدهد خیرین را در این مسیر همراه کند، خانم «ن» اشک از چشمهایش جاری میشود و میگوید: آبروی آدم مثل یک کاسه آب زلال است، اگر بریزد دیگر بر نمیگردد. من هم یک عمر با آبرو زندگی کردهام و در تمام این یکسال دعایم این بوده که اول این بچهها از آب و گل درآیند و بعد من کمر خم کنم و زمینگیر شوم.
از خانه که بیرون میآییم صدای گریه همزمان دوقلوها بلند میشود و من مادربزرگی را میبینم که صبورانه لالایی مادرانهای را در گوش بچهها زمزمه میکند، به این فکر میکنم که چه خوب میشود اگر هرکدام از ما وقتی می بینیم کسی گرهای دارد و راهش را میدانیم دریغ نکینم.
ما هم به سهم خود همراه با امید زندگانی سری به تنهایی مادربزرگ و نوههای دوقلویش زدیم تا شاید بتوانیم با کمک مردم گرهای از مشکلاتشان باز کنیم.
خیرین برای اطلاع از نحوه کمک به این خانواده میتوانند با شماره تلفن 88300488-021 انجمن حمایت از زندانیان تماس بگیرند.
قرارمان ساعت 3 بعدازظهر در مسیری بود که ما را به یکی از محلات جنوب شهر میرساند، جایی که زنی تنها و پر درد درست در سنی که دیگر وقت استراحت و به تماشا نشستن ثمرههای زندگیاش بود برای نوههای دوقلوی یک سالهاش مادری میکرد.
حالا پرستو سادات و سید پارسا کوچولوی قصه ما مهمان مادربزرگشان بودند، مادربزرگی که بر عکس مادرشان بهشت زیر پا برایش حقی مسلم است.
امید زندگانی سر صحبت را با مادربزرگ باز کرد و از او در مورد وضعیت زندگیاش پرسید، خانم «ن» سرش را پایین انداخت و گفت: پدر دوقلوها گل سرسبد بچههایم بود، آنقدر مهربان و خداترس بود که هیچ وقت فکر نمیکردم کارش به اینجا بکشد، اول معتاد شد و بعد هم به خاطر سرقت سر از زندان درآورد.
وقتی فهمیدم معتاد شده خیلی تلاش کردم ترک کند، چندبار هم به کمپ رفت و پاک شد اما بی فایده بود، خواستم برایش زن بگیرم شاید زندگیاش سر و سامانی پیدا کند اما قبول نمیکرد تا اینکه یک روز به خانه آمد و حرف از دختری زد که از بخت بد ما مادر دوقلوها شد.
گفتم حالا که مادر شده پیش خودم نگهش میدارم تا ترک کند، اما گوش دختر به این حرفها بدهکار نبود و بعد از به دنیا آمدن پارسا و پرستو از بیمارستان فرار کرد، بعد هم پسرم به جرم سرقت به زندان افتاد و نگهداری از بچهها را من بر عهده گرفتم.
خیلیها گفتند این کار را نکن، بچهها را به بهزیستی بده و زندگیات را ادامه بده اما مگر میشود از جگرگوشههایم جدا شوم، چندبار خواستند بچهها را در ازای پول از من بگیرند اما اگر یک میلیارد هم بدهند این دو بچه را به هیچ کسی نمیدهم.
خانم «ن» میگوید: متأسفانه هزینه نگهداری و مخارج دوقلوها گران است و من هم دست تنها از عهده خرج این دو بچه بر نمیآیم، جدا از هزینه پوشک و شیرخشک حالا به سنی رسیدهاند که باید غذا بخورند، دکتر گفته باید به آنها سوپ گوشت بدهم اما توان خرید گوشت را ندارم و مجبورم با سبزی و سیبزمینی غذایشان را آماده کنم.
گوشه خانه تعدادی کارتن میبینم و میپرسم این کارتنها برای چیست؟ مادربزرگ اشک در چشمهایش حلقه میزند و میگوید: کرایه خانهام عقب افتاده، صاحب خانه هم دیگر حاضر نیست من را نگه دارد، اینها را برای جمع کردن اسباب و اثاثیه آوردهام.
کنار رختخواب بچهها یک چرخ خیاطی است که مادربزرگ با آن کار میکند، کلاه پارچهای بچهگانه میدوزد و در ازای آن ماهی 80 تا 90 هزار تومان حقوق میگیرد.
کوچولوها حالا دیگر کاملاً با ما انس گرفتهاند و نمیخواهند از آغوشمان بیرون بیایند، موقع خداحافظی امین زندگانی قول میدهد خیرین را در این مسیر همراه کند، خانم «ن» اشک از چشمهایش جاری میشود و میگوید: آبروی آدم مثل یک کاسه آب زلال است، اگر بریزد دیگر بر نمیگردد. من هم یک عمر با آبرو زندگی کردهام و در تمام این یکسال دعایم این بوده که اول این بچهها از آب و گل درآیند و بعد من کمر خم کنم و زمینگیر شوم.
از خانه که بیرون میآییم صدای گریه همزمان دوقلوها بلند میشود و من مادربزرگی را میبینم که صبورانه لالایی مادرانهای را در گوش بچهها زمزمه میکند، به این فکر میکنم که چه خوب میشود اگر هرکدام از ما وقتی می بینیم کسی گرهای دارد و راهش را میدانیم دریغ نکینم.
ما هم به سهم خود همراه با امید زندگانی سری به تنهایی مادربزرگ و نوههای دوقلویش زدیم تا شاید بتوانیم با کمک مردم گرهای از مشکلاتشان باز کنیم.
خیرین برای اطلاع از نحوه کمک به این خانواده میتوانند با شماره تلفن 88300488-021 انجمن حمایت از زندانیان تماس بگیرند.