«وقتی فیلمی می‌سازم، دلم می‌خواهد حداقل بتوانم روح حسن‌‌آقا را یک‌جور از خودم راضی کنم. نباید فراموش کنم اگر فیلمساز شدم به خاطر خون حسن شوکت‌پور و حسن‌آقاهایی است که من نمی‌شناسم و همه‌شان زندگی را دوست دارند».

به گزارش مشرق، «شب خاطره» عنوان برنامه‌ و سنتی چندساله در حوزه هنری است که در آن، رزمندگان و شاهدان جنگ به دور هم جمع شده و به بیان خاطرات خود می‌پردازند. انتشارات سوره مهر اقدام به انتشار این سلسله جلسات در دو جلد کرده که در آن نام هنرمندان، شاعران و نویسندگان را هم می‌توان در کنار نام فرماندهان جنگ و سربازان آن دوران دید. نگاه به جنگ از دید و روایت یک نویسنده و یا کارگردان شاید برای آنان که جنگ را درک نکرده و تنها خاطرات شب‌های موشک‌باران را از دیگران شینده‌اند، جذابیت دیگری داشته باشد.

خاطره ذیل، روایتی است از زنده‌یاد رسول ملاقلی‌پور، کارگردان، درباره یکی از حوادث جنگ که از جلد نخست این اثر انتخاب و منتشر شده است:

چند روز به عید مانده بود. «حسن شوکت‌پور» تلفن کرد و خواست به منطقه بروم. وقتی می‌گفت بیا، می‌فهمیدم عملیاتی در پیش است و نباید سؤال و جواب اضافه بکنم.
با حسن در حوزه‌هنری آشنا شده بودم. آن ‌وقت‌ها تازه حوزه سر و سامانی گرفته بود. در گوشه‌ای از حیاط تدارکاتی هم برای جبهه می‌شد. او وسایل و امکاناتی که برای جبهه می‌گرفت در گوشه و کنار حوزه انبار می‌کرد و هر وقت لازم بود به جبهه می‌فرستاد. من هم چند بار همراه دوستان دیگر به منطقه رفته بودم. در همین سفرها بود که دوستی من و حسن ریشه گرفت. بعد از تلفن او با یکی از دوستان به اهواز آمدم. می‌دانستم محل استقرارش کجاست. یک جاده خاکی بود که جهاد سازندگی بالای شوش دانیال زده بود که مشرف می‌شد به دشت عباس.

حسن را همان‌جا دیدم. به من سفارش کرد در یکی از سنگرها بمانم و وقتی عملیات شروع شد خودم را به خط برسانم‌. به حسن گفتم: «حسن‌آقا این دوربین سوپر هشتی که من دارم شب فیلمبرداری نمی‌کند.» جواب داد: «فیلمبرداری می‌کند یا نه باید همان جا که گفتم بمانی!» من هم چاره‌ای جز اطاعت نداشتم‌. آنجا، سنگر فرماندهی شهید «حسین خرازی» بود. چند ساعتی ماندم و دیدم خبری نیست. آمدم به چادری که بالای تپه بود و نشستم کنار تعدادی رزمنده که وصیت‌‌نامه می‌نوشتند.

من هم شروع کردم به نوشتن. به نیمه رسیده بودم که با خودم گفتم: «رسول این تو بمیری از آن تو بمیری‌ها نیست.» و کاغذ را پاره کردم برای اینکه نمی‌خواستم شهید بشوم. از نقل و انتقالات فهمیدم که بوی عملیات می‌آید. چند رزمنده وصیت‌نامه‌‌های‌شان را نوشتند و در جای‌شان دراز کشیدند تا موقعی که خبرشان کنند. یادم آمد که حسن‌آقا گفته بود: «رسول مبادا بخوابی‌ها، بیدار می‌مانی و از سنگر هم تکان نمی‌خوری.» ولی من خوابیدم. آن هم یک خواب شیرین. اما با صدای انفجار از خواب پریدم. دور و برم را نگاه کردم. هیچ‌کس در چادر نبود. همه رفته بودند عملیات. از چادر بیرون آمدم و از بالای تپه دیدم که حجم آتش از دو طرف خیلی زیاد است.

با خودم گفتم: «رسول وای به حالت اگر حسن‌آقا تو را ببیند.» او همیشه به من سفارش می‌کرد: «رسول این قدر نخواب. نظم یاد بگیر. مثل بچه‌های دیگر باش. ببین چطور می‌آیند و از کوچک و بزرگ هر کاری که از دست‌‌شان بر‌می‌آید، انجام می‌دهند. آنان نظم دارند. از استراحت خودشان می‌زنند. توهم هیچ فرقی با آنان نداری. بیخودی هم ادای هنرمند را برای من درنیاور.»

دوربین را برداشتم و رفتم به طرف مستراح صحرایی که در سینه‌کش تپه، بچه‌ها با تیرک و گونی درست کرده بودند‌. در مستراح بودم و با خودم فکر می‌کردم که چطور باید بروم به خط مقدم و از آن مهم‌تر جواب حسن‌آقا را چه بدهم که یک‌دفعه صدای انفجاری در کنار مستراح بلند شد و بعد از لحظه‌ای گونی‌های اطراف آتش گرفت‌. من از توالت پریدم بیرون و جیغ و داد می‌کردم و در بیابان می‌دویدم‌. خوشبختانه کسی آن دور و بر نبود‌. حالم که جا آمد، هنوز سپیده صبح نزده بود، حواسم بود که هنوز نماز نخوانده‌ام‌. تند نماز را خواندم و آمدم روی جاده. در همان تاریکی و روشنی هوا شبح یک وانت را دیدم. خوشحال شدم و پریدم جلوی وانت که: «نگه دار» وانت با گرد و خاک زیاد ایستاد و من هم بدون معطلی پریدم بالا. راننده، رزمنده‌ای بود که سر و صورتش پر از خاک بود و از این عینک‌‌هایی که موتورسوارها می‌زنند، به چشم داشت. در ضمن جلوی وانت هم سقف نداشت. به راننده گفتم: «داداش قربونت من رو برسون خط!» راننده ساکت فقط نگاهم کرد. این‌بار دستش بالا آمد و آرام عینک را کشید و گذاشت روی پیشانی‌اش. دیدم ای داد و بیداد، خود حسن‌آقا است‌! به چشم‌هایم نگاه کرد و گفت: «تو خجالت نمی‌کشی؟» جواب دادم: «واسه چی؟» خودم را زدم به آن راه که مثلاً اتفاقی نیفتاده است.

گفتم: «چیزی نشده، فقط یک توالت صحرایی آتش گرفته که من هم آن را آتش نزدم!» دوباره گفت: «رسول! خجالت بکش!» این دفعه صدایم را بلندتر کردم: «واسه چی حسن‌آقا؟ من که کاری نکردم.» گفت: «تو چطور توانستی با خیال راحت تا صبح بخوابی‌. می‌دانی چه تعداد از بچه‌های مردم از دیشب تا این لحظه تکه‌تکه شده‌اند.» سرم را پایین انداختم و زیرلب گفتم: «ببخشید حسن‌آقا!» وسط حرفم پرید: «آخر، رسول‌جان این دفعه اولت که نیست. یک ذره غیرت داشته باش. وقتی به تو می‌گویم بیا منطقه، عملیات است، باید مثل دیگر رزمنده‌ها باشی‌. تو هیچ فرقی با دیگران نداری‌. این عملیات، عملیات فتح‌المبین است و کار بزرگی دارد انجام می‌شود؛ آن وقت تو گرفتی خوابیده‌‌ای‌.» همین موقع دستش را بالا آورد و محکم زد تو سرم. ولی خاطرش بیش از این برای من عزیز بود.

وانت بی‌سقف، در پیچ و خم تپه‌ها بالا و پایین می‌رفت. در آن تاریکی، حسن با استادی تمام می‌راند. رسیدیم کنار تپه‌ای و وانت ایستاد. این تپه را قبلاً دیده بودم. بچه‌ها دل این تپه را کنده بودند و شده بود زاغه مهمات و بعضی از وسایل دیگر. حسن‌آقا، داد زد: «حاجی! حاجی!». از شکاف تپه پیرمرد ریش‌سفیدی بیرون آمد و گفت: «جانم حسن‌آقا!» حسن‌آقا گفت: «کارگر افغانی که خواستی برایت آوردم.» بعد به من اشاره کرد که بروم پایین. من هم نمی دانستم داستان از چه قرار است. با خودم گفتم: «شاید دارد سر به سرم می‌گذارد.» آمدم پایین.

حسن‌آقا قبل از آنکه با همان وانت بی‌سقف از پیش ما برود، به پیرمرد گفت: « این آقا رسول سه تا وانت موشک آر پی جی پر می‌کند و با وانت سومی، به همراه خودت می‌آوری‌اش باغ طالقانی و کنار آلبالو گیلاس‌ها پیاده‌اش می‌کنی.» بعد دستی تکان داد و رفت. وقتی حسن‌‌آقا رفت، پیرمرد با لهجه اصفهانی گفت: «برو توی آن سنگر عزیزم!»

ـ بابا جان چه کار باید بکنم؟

ـ این گونی‌ها را می‌بینی؟ در این چند روز، بسیجی‌ها خرج‌هایش را بسته و آماده کرده‌اند. گونی‌ها را با احتیاط بار می‌کنی و می‌گذاری پشت وانت‌ها.

ـ باباجان من فیلمبردارم. عکاسم. خیر سرم خبرنگارم. تازه در عملیات قبلی هم مجروح شدم. بخیه‌های پایم را هم باز نکردم. چطور می‌توانم این همه موشک آر پی جی را بار این سه تا وانت کنم. می‌بینی هنوز هم دارم لنگ می‌زنم عزیزم!

ـ آقا رسول من این حرف‌‌ها حالیم نیست. تو در نظر من یک کارگر افغانی هستی. این را حسن‌آقا گفته. تازه بچه‌هایی که این موشک‌ها را آماده کرده‌اند همه‌شان مثل تو مجروح بودند.
زبانم بند آمد. به هیچ رقم رضایت نداد. من هم به هر بدبختی و مصیبتی بود وانت‌ها را از موشک‌های آر پی جی پر کردم. وانت سوم که پر شد خودش آمد نشست پشت فرمان. به پیرمرد گفتم: «حاج‌آقا! کجا تشریف می‌بری؟»

-حسن‌آقا گفته شما را ببرم باغ طالقانی که کمی آلبالو گیلاس بخوری!

ـ باغ طالقانی دیگر کجاست؟

ـ یک باغ خیلی باصفایی است. آنجا گیلاس‌‌های خوب و رسیده‌ای دارد. کمی تحمل کنی، می‌رسیم.

سپیده صبح زده بود. وانت حاج‌آقا به راه افتاد. هر چه جلوتر می‌رفتیم آتش دو طرف شدیدتر می‌شد. گلوله‌های رسام و منور هم دیده می‌شد. جلوتر که آمدیم حسابی در معرض گلوله‌های خمپاره و تانک قرار گرفتیم. ترس برم داشته بود. شدت انفجار‌ها مجالی برای فکر کردن نمی‌داد. پشت یک خاکریز نگه داشت. از وانت پایین آمدم. هول کرده بودم. جنازه بچه‌ها را پشت خاکریز دیدم. همه چیز به هم ریخته بود. ظاهراً عراقی‌ها سعی داشتند این خاکریز را بگیرند، ولی بچه‌ها با تمام توان مقاومت می‌کردند. ترس و هیجان به جانم افتاده بود و رهایم نمی‌کرد. مثل عروسک کوکی دور سر خودم می‌چرخیدم.

یک ساعتی می‌شد که اینجا بودم. تازه شستم با خبر شد که باغ طالقانی یعنی همین‌جا و آلبالو گیلاس‌ها هم یعنی همین ترکش‌ها و گلوله‌ها! با خودم گفتم: «رسول دیدی چه رودستی از حسن خوردی؟ باباجان چه باغی؟ چه آلبالو گیلاسی؟ چه کشکی؟ چه ماستی؟ درست آمده‌ای وسط معرکه. خدا به دادت برسد.»

باغ طالقانی و دیدن آن صحنه‌های جنگ، تأثیر زیادی روی من گذاشت. کمترین تأثیر این بود که کمی به خودم بیایم. خودم را بشناسم که چند مرده حلاجم. بعدها هم از آن لحظه‌ها در فیلم‌هایم استفاده کردم.

این خط را بچه‌‌های اصفهان نگه داشته بودند. حسن شوکت‌‌پور هم از بچه‌های لشکر امام حسین(ع) بود. پاتوق من هم همین لشکر بود. صحنه‌های این خط واقعاً دیدنی بود. از بچه‌های ده، دوازده ساله تا پیرمرد تدارکاتچی، همه پرتلاش و فعال بودند. دیدن اجساد بچه‌ها و دیدن تعدادی زخمی که راهی برای بردن‌شان به عقب نبود، چه روحیه‌ای در آدم به وجود می‌آورد؟

داشتم به ماندن در خط عادت می‌کردم. داشتم حواسم را به خودم و دور و برم جمع می‌کردم. می‌دیدم که بچه‌ها چطور از خاکریز بالا می‌روند و به طرف سنگر عراقی‌ها می‌دوند و عده‌ای را اسیر می‌کنند و به این طرف می‌آورند. در همین حال ده، پانزده نفر اسیر عراقی را آوردند. یکی از بسیجی‌های نوجوان که از شهادت دوستانش در همین خط خیلی عصبانی بود، می‌خواست عراقی‌های اسیر را به گلولـه ببندد که دیگران اجازه ندادند. در همین شلوغی یکی از اسیران عراقی از گروه اسرا جدا شد و با سرعت به طرف خاکریز خودشان دوید و فرار کرد. من هم فکر کردم الان است که بچه‌ها از پشت او را با گلولـه بزنند. حتی همین بسیجی نوجوان دوید به طرف خاکریز و خواست با گلولـه او را بزند. ولی همه رزمندگانی که روی خاکریز بودند شروع کردند به تشویق آن اسیر فراری! بچه‌ها سوت می‌زدند، دست می‌زدند.

من احساس می‌کردم با تشویق‌ها سرعت آن اسیر فراری بیشتر می‌شود. وقتی آن اسیر فراری از خاکریز خودشان بالا رفت و به نیروهای خودشان پیوست، رزمندگان ما همه‌شان تکبیر سر دادند! هیمن‌جا بود که شنیدم بچه‌ها پادگان «عین ‌خوش» را گرفتند. من هم آمدم به طرف عین خوش و شروع کردم به عکس‌ گرفتن و فیلم برداشتن. وقتی رسیدم کنار یک نفربر عراقی که در حال سوختن بود، دوربین را تنظیم کردم که عکس بگیرم. یکی از جنازه‌های عراقی که در اطراف نفربر افتاده بود تکانی خورد و دست و پایی زد. بدنش نیم‌سوز شده بود. فکر کردم کشته شده است. وقتی تکان خورد، من از دیدن این منظره وحشت کردم. شروع کردم به جیغ و داد کردن. فرار کردم به طرف جاده که: «ای داد و بیداد مرده زنده شده!» همین‌طور که می‌دویدم، دیدم یک موتورسوار روی جاده می‌آید. از فرصت استفاده کردم و دوربین فیلمبرداری را به طرفش گرفتم و با لنز تلـه، زوم کردم. موتورسوار آمد و آمد تا رسید به چند قدمی من. وقتی عینک‌اش را بالا زد روی پیشانی‌اش، دیدم ای بابا، باز هم حسن‌آقا است!

بدون اینکه نگاهی به من بکند دائم به اطراف چشم می‌چرخاند. هنوز نگاهش به دشت بود که به من گفت: «آقا رسول می‌روی این دور و بر، هرچه آر پی جی‌زن هست جمع می‌کنی و می‌آوری و روی همین جاده یک خط تشکیل می‌دهی‌. تانک‌های عراقی دارند می‌آیند.» دور و برم را نگاه کردم. یک‌دست دشت بود که گلـه گلـه آتش و دود از آن به هوا بلند بود. گفتم: «حسن‌آقا قربونت برم دست از سرم بردار، منو چه به خط تشکیل دادن، آن هم جلوی تانک‌های عراقی!» این دفعه واقعاً عصبانی شد. جلوتر آمد و همان طور که رو موتور نشسته بود، دودستی محکم زد تو سرم و گفت: «خاک تو سرت، تو آدم بشو نیستی!» چنان پر گاز از کنارم رد شد که برای چند دقیقه صدای موتورش از سرم نمی‌افتاد. حسن را می‌توانستی در هر نقطه و در هر ساعت ببینی‌؛ یک‌بار با موتور، یک بار با جیپ، با نفربر، در اتاق فرماندهی و یک‌بار در اتاق تدارکات؛ در حالی که معاون لجستیک بود. با خودم فکر می‌کردم چرا حسن با من این‌طور رفتار می‌کند؟ دفعه اولش نبود. در عملیات طریق‌القدس که بستان آزاد شد باز همین رفتار را با من داشت گاهی خیال می‌کردم حسن‌آقا یک‌جور مرض دارد که مرا به کانون خطر بفرستد. در عملیات طریق‌القدس حسن‌ آقا هفتاد و دو ساعت نخوابیده بود. یا پشت بی‌سیم بود یا پشت خاکریز، یا روی موتور، یا پشت فرمان. هر کجا که کار بود حسن شوکت‌پور هم بود.

بعدها که فیلم‌ساز شدم، پاسخ سؤال خودم را پیدا کردم که چرا حسن‌آقا با من آن‌طور رفتار می‌کرد؟ واقعیت این بود که او احساس می‌کرد با یک جوان خام و نپخته و ترسویی طرف است که از تاریکی شب هم می‌ترسد. حسن‌آقا مرا شناخته بود. او تلاش می‌کرد با این کارهایش از من یک آدم بسازد. نمی‌دانم این اتفاق در من افتاده است یا نه؟ ولی می‌دانم خیلی از ترس‌هایم ریخت. سال‌ها بعد حسن‌آقا در عملیات والفجر هشت قطع نخاع شد. بعد‌ها به آسایشگاه ثارالله آمد. با آن حال و روزش، صبح‌ها می‌آمد لجستیک سپاه کار می‌کرد و شب هم به آسایشگاه برمی‌گشت.

در بیمارستان ساسان به او گفتم: « حسن‌آقا! چرا این‌قدر تلاش می‌کنی. این همه سال جنگ کرده‌ای، بیابان‌‌ها و کوه‌ها را رفته‌ای و آمده‌ای، جانت کف دستت بود. حالا کمی استراحت کن.» جواب داد: «رسول خیلی دلم می‌خواهد استراحت کنم، ولی نمی‌شود. بدون اینکه بخواهم در زندگی برای عده‌ای تکیه‌گاه شده‌ام. می‌ترسم من بیفتم، آن‌ها هم بیفتند. مجبورم تا آخرین لحظه سرپا بایستم. بعد هم رسول‌جان! خدا یک برگ مأموریت به ما داده است که تا نفس داریم باید به دنبال مأموریت‌مان باشیم. وقتی هم برگ مرخصی داد، می‌رویم.»

حسن شوکت‌‌‌پور رفت. همین قطع نخاع بودنش، او را به شهادت رساند.

وقتی فیلمی می‌سازم، دلم می‌خواهد حداقل بتوانم روح حسن‌‌آقا را یک‌جور از خودم راضی کنم. نباید فراموش کنم اگر فیلمساز شدم به خاطر خون حسن شوکت‌پور و حسن‌آقاهایی است که من نمی‌شناسم و همه‌شان زندگی را دوست دارند. حسن‌آقا عاشق دختر کوچکش بود، ولی به خاطر ما از همه دلبستگی‌هایش گذشت. ما آدم‌های خوشبختی خواهیم بود اگر قدر این عاشق‌‌های فداکار را بدانیم.


منبع: تسنیم

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس