
نمي دانست که نه آقا دقيقا مرا نگاه مي کرد، و نه من دقيقا آقا را. نگاهِ هر دويمان عميق تر از اين حرف ها بود. من چيزي يافته بودم که...
اين بر مي گردد به بار اولي که خودم را به شيشه ي ماشينِ رهبري رساندم.
چشم در چشمان آقا دوخته بودم.دستم را از پشتِ شيشه بر روي دستش گذاشته بودم و هر چه بد و بيراه بود زمزمه مي کردم...
البته اين برمي گردد به بار دومي که خودم را به شيشه ي ماشينِ رهبري رساندم.
دوباره رسيدم به ماشينِ حملِ رهبري. چشم در چشمان آقا دوخته بودم.دستم را از پشتِ شيشه بر روي دستش گذاشته بودم و هر چه بد و بيراه آموخته و نياموخته بودم حواله مي کردم به آن يک سانتي متر ضخامتِ شيشه ي حائل ميانِ دستم و دستش.
عطر نفسش سهم شيشه بود و حسرتِ شيشه بودن سهمِ من...
زبانم که لال شده بود.دنيايي حرف در نگاهم آماده داشتم اما چشمم که براي دومين بار به چشمانش افتاد، نگاهم در نگاهش و دنيايي حرف گم شد.
به آن چشمان هميشه تر قسم، من حبل الله و تکه ي گم شده ام را يافته ام.
حسام الدين پورآقايي