عباس از ناحیه دست و چشم جانباز شد و جعفر و حسین هم به همان سبکی که خودشان گفته بودند، شهید شدند. همان شد که آرزو کرده بودند، بی هیچ کم و کاستی!

گروه جهاد و مقاومت مشرق- با همه هشتاد و اندی سال که امانت گرفته از خدا می‌آید به استقبالمان، پدر را می‌گویم؛ با این وجود جوان است  و پرانرژی، پرقوت و سرحال. به قول آوینی «مومن، بدن خود را به مثابهِ مرکبی برای تعالی روح خویش به کار می‌گیرد و اینچنین اگر مرکب جسمش نیز، دچار ضعف و نقصی شود، با قوت روح بر آن غلبه می‌یابد و این‌همه را جز انجام وظیفه نمی‌داند و حق با اوست!»

اولین بار با مادر دیدمشان، سر گلزار دسته‌گل‌هایشان بودند. درست زمانی که با هم بحث می‌کردند؛ «حاج خانم؛ تمیز شده! باورکن قبرها برق افتادند... خسته شدم اینقدر آب آوردم...»

آرزوی پسرها برآورده شد، بی هیچ کم و کاستی!

حالا قرارشده مهمان خانه‌اشان باشیم تا از پسرها بگویند... از «حسین» که همه معترفند به  شوخ‌طبعی و بازیگوشی‌اش و «جعفر» که اهل خانه متفق‌القول‌‌اند که « با همه فرق داشت...».

همان شد که آن دو آن طور که خواستند، آن طور که گفتند، شهید شدند. همان شد که آرزو کرده بودند، بی هیچ کم و کاستی! و عباس پا و چشمش را هدیه کرد...

آدرس به دست سراغ شهدای فرج را می‌گیریم و از عکس و خوش نامی‌شان زودتر از آنکه فکرش را بکنیم پیدایمان می‌کنند، آنها در جوار بقعه‌ای مقدس‌اند به نام امامزاده حسن در منطقه‌ای شهیدپرور.

خانه‌ای 3 طبقه، انتهای کوچه با یک حیاط نقلی که با پله‌هایی بلند و باریک به طبقات منتهی می‌شود! آنقدر بلند و باریک که من و همکار عکاسم می‌ترسیم از افتادن، آرام آرام گام برمی‌داریم... بالاخره به طبقه سوم می‌رسیم. و من در حیرتم که داماد جانباز خانواده چطوردر این طبقه زندگی می‌کند! نمی‌دانم شاید بالا رفتن، آدمِ خودش را می طلبد! حالا باور می‌کنم که این جماعت انقلاب کرده‌اند و شهید داده‌اند تا از تمام امکانات به بهترین وجه استفاده کنند!

ساعت به درازا می کشد اما انگار زمان متوقف شده  است،  برخی حرف‌ها باید ناگفته بماند... شاید بنای رازداری باشد شاید هم... بخش نخست این گپ‌وگفت شیرین گوارای وجودتان.


**

اول: روایت پدر

*بچه محل بازار زغفرانی‌ها

من «حاج علی فرج» اصالتاً خراسانی‌ام و همسرم «کبری خانم سنبل‌کار» اهل زرند ساوه. روبروی قهوه‌خانه حاج طیب به سمت شوش، خیابان صاحب جم، بازاری است که به بازار زعفرانی‌ها مشهور است. اوایل ازدواج در آن محله بودیم. بعد از مدتی به قلعه‌مرغی رفتیم.

اینجا هم از پل امام‌زاده معصوم تا امام‌زاده حسن، فقط زمین زراعتی گندم، جو،‌ طالبی، گرمک و... بود یا بیابان. میرزا حسین‌خان اتابکی، خان این محله بود که وقتی زمین‌ها را فروخت، قطعه‌ای از آن را هم ما خریدیم که الآن دیگر سال‌هاست که در آن ساکن‌ایم.

*تمام دارایی‌‌ من و همسرم

3دختر و 5 پسر داشتم. علیرضا وقتی بچه بود فوت کرد. جعفر و حسین شهید عباس و دو تا دامادهایم جانباز شدند. نرجس، جمیله، فاطمه و اکبر هم دیگر بچه‌هایم هستند.

 آرزوی پسرها برآورده شد، بی هیچ کم و کاستی!
شهید جعفر فرج، شهید حسین فرج


*این بچه‌ها می‌خواهند بجنگند؟

اوایل جنگ، وقتی که نوجوانان 18 تا 20 ساله را در پایگاه امام‌زاده حسن آموزش می‌دادیم، دو خانم انگلیسی و آمریکایی که مثلاً برای زیارت آمده بودند، به تماشا ایستادند. به تمسخر با همان لهجه انگلیسی‌شان به من گفتند «حاج علی، اینها می‌خواهند جنگ کنند؟ سرِ همه‌شان را می‌برند!» به آنها گفتم « حرفی نمی‌زنم. اما به زودی خودتان جواب حرف‌هایتان را می‌گیرید.» زیاد نگذشت که امثال همین بچه‌ها، فاو را گرفتند.

بعد از عملیات دوباره آنها را دیدم. نمی‌خواستند اعتراف کنند! گفتند «ولی خیلی کشته دادید!» گفتم «خودتان دیدید که تا دل عراق پیش‌رفتیم. البته هنوز کارهای زیادی داریم.»

*از مادر بپرسید!


عباس پسر بزرگم وقتی خدمت سربازی را به اتمام رساند،‌ انقلاب شد، اعلام کردند که سربازان سال 57 هم باید به جبهه بروند. جعفر هم به جبهه رفت. فقط حسین ماند.

یک روز که در خانه‌ در حال استراحت بودم، دیدم کنار مادرش نشسته پچ پچ می‌کنند! گفتم «باز چه شده که درگوشی حرف می‌زنید! قصه از چه قراره؟» حسین گفت «چیزی نیست، از مادر سوال کنید، توضیح می‌دهد!» بعد سریع از اتاق بیرون رفت!

منتظر بودم بشنوم چه اتفاقی افتاده که من بی‌‌خبرم! البته حسین بیشتر حرف‌هایش را به مادرش می‌گفت تا من! حاج خانم گفت: «می‌خواهد به جبهه برود برگه رضایت‌نامه‌اش را امضاء کن.» حسین 17 ساله بود. گفتم «حسین باید هنوز درس بخواند، تازه کلاس یازدهم است.» گفت «حتی اگر امضاء ‌نکنی هم منصرف نمی‌شود. نهایتاً شبانه می‌رود!» دنبال بهانه‌ای برای فرار از رضایت‌نامه بودم. از آخرین حربه استفاده کردم، گفتم «سربازی نرفته...» حاج خانم گفت «در بسیج دوره دیده!» من می‌دانستم دوره خاصی نبوده، بیشتر برنامه‌های خدماتی داشتند یا نهایتاً کوه‌نوردی و ... جنگ را که ندیده بودند! اما وساطت مادرش را نمی‌توانستم رد کنم...

اتفاقاً وقتی هم رفت، بی‌تجربگی کار دستش داد؛ با نیش عقرب زخمی شد و به تهران آمد. هرچند زیاد نماند و سریع به جبهه برگشت.

دوم: روایت مادر


*مشاجره سه برادر

یک‌بار که پسرها باهم از جبهه برگشتند، گرم صحبت‌ بودند که یکدفعه صدایشان بالا رفت! حرف هایشان را می‌شنیدم. دعوا سر نوع عاقبت کارشان بود. نتیجه بحث‌هایشان این شد: پسر بزرگم عباس، می‌گفت من اسم‌ام عباس است و باید جانباز ‌شوم. حسین گفت پس من باید از ناحیه "سر" به شهادت برسم! جعفر هم گفت من به اعتبار اسم‌ام حتماً زندانی می‌شوم.

با عجله از آشپزخانه بیرون آمدم. دلم نمی‌خواست حرف‌هایشان را ادامه دهند. با عصبانیت گفتم «نشسته‌اید برای من تعزیه بخوانید؟ همه‌تان سالم برمی‌گردید.» کمی جروبحث کردم. حسین با شیرین‌زبانی گفت «مامان، اگر ما برویم و برنگردیم چه می‌شود؟» گفتم «دلتان به این حرف‌ها خوش باشد. من دعا می‌کنم که برآورده نشود.» عباس از ناحیه دست و چشم جانباز شد و جعفر و حسین هم به همان سبکی که خودشان گفته بودند، شهید شدند. همان شد که آرزو کرده بودند، بی هیچ کم و کاستی!

آرزوی پسرها برآورده شد، بی هیچ کم و کاستی!

*نخستین حضور حسین در جبهه


حسین 12 ساله بود که از طرف مدرسه به اردوی جبهه رفت. قرار بود 12 روز بمانند و برگردند. همه بچه‌ها برگشتند، اما حسین و 2 پسر دیگر نیامدند! من و مادرِ آن دو نفر دائماً به مدرسه سرمی‌زدیم تا خبری بگیریم، اما آنها هم هیچ خبری نداشتند! بچه‌ها خودشان مانده‌ بودند. بعد از چند روز خبر دادند که بچه‌ها در بیمارستان هستند! گویا تعدادی از نیروها در محاصره مانده بودند و امکان رساندن آذوقه و تجهیزات به آنها وجود نداشت. این سه پسر بچه با اصرار داوطلب کمک به آنها شدند.

با آن هیکل‌های درشت، شلوارهای کردی‌شان را گترکردند و مواد غذایی را بسته‌بندی شده، داخل لباس‌هایشان می‌گذاشتند! با این کار بدون اینکه حجم تجهیزات و موادغذایی مانع از تحرکشان باشد، از بین شیارها و نیستان، خودشان را به نیروها می‌رساندند. چون فاصله بین نیروها زیاد بود، 3 بار این کار را تکرار کردند و پس از آن از شدت فشار وارد شده در یکی از شیارها از حال رفته بود...

تمام بدنش زخم شده بود. حسین را به بیمارستان مشهد بردند. دکتر می‌گفت زخم‌ها، اثر برخورد قوطی‌‌های کمپوت به بدنشان و فشار آب به آنها است. از طرفی نخوردن غذا هم مزید بر علت بود که به این وضعیت دچار شود. بعد از مدتی به بیمارستان تهران منتقل شد. دیگر حال و هوای جبهه به سرش زده بود ...

*ادامه تحصیل حسین

بحبوحه جنگ، یک‌بار که حسین به مرخصی آمده بود، گفت «مامان، من می‌خواهم ادامه تحصیل بدهم.» با ذوق‌زدگی گفتم «اینکه خیلی خوب است. مشکل چیه؟» گفت «اینجا نمی‌توانم! در جبهه ادامه تحصیل می‌دهم. شما پرونده مرا درست کن و به آنجا بفرست!» به مدرسه رفتم، گفتند پرونده آنهایی که به جبهه رفته‌اند را به مرکز دیگری ارسال کرده‌ایم. با پیگیری و رفت و آمد، پرونده را به جبهه فرستادم. خیلی خوشحال شد. آنجا راحت درس هم می‌خواند.

*مرخصی چند روزه!

حسین یک‌بار که ازجبهه برگشت، گفت می‌خواهم چند روز در تهران بمانم. خوشحال شدیم. چنین کاری در شرایط جنگ از حسین بعید بود! به همه فامیل سر زد. حتی اقوام دور را هم دید. از همه به نحوی حلالیت گرفت... این شد آخرین بازگشت حسین از جبهه!

*راز به شرط ناراحت‌ نشدن...


شب‌ آخر که حسین خانه بود، هردومان تا صبح بیدار بودیم. صبح از من قول گرفت به شرط ناراحت نشدن، رازی را با من درمیان بگذارد. رابطه نزدیکی باهم داشتیم. حرف‌هایی را که به دیگران نمی‌گفت، با من مطرح می‌کرد... هنوز هم در خواب و بیداری هوای مرا دارد...

*اولین تابوت...


«شما به معراج شهدا نروید، بیایید پاگان ابوذر. دقیقاً ‌ردیف سوم، اولین تابوت، من هستم...»

برای ازدواجش وسیله‌هایی خریده بودم. رختخواب ساتن بنفش، رختخواب مخمل قرمز مروارید دوزی شده، لباس، سرویس طلا و ... با دختری هم حرف زده بودیم.

به من گفت «رختخواب، لباس‌ و طلاها را برای داداش بگذار. بقیه وسایل رابه دامادها بده.» گفتم «چرا حرف‌ بیخود میزنی؟ با دختر مردم حرف زده‌ام و نشان‌اش کرده‌ایم... خودت برمی‌گردی و از وسایلت استفاده می‌کنی.» گفت «اشکالی ندارد بعداً برایم بخر.» دلش طاقت نیاورد. گفت «مامان حرفی را می‌خواهم بگویم که اگر ناراحتت می‌کند نگفتنش بهتر است.» اصرار کردم بگوید و قول دادم ناراحت نشوم. گفت «من فردا می‌روم و 17- 18 روز دیگر با هواپیما می‌آیم.» تا اینجای حرفهایش خیلی خوب بود اما ادامه داد، «شما به معراج شهدا نروید...».

* بیشتر ببینمتان...


شبی که قرار بود به منطقه برگردد، خانه عمه‌اش که مادر شهید است، خودش قرار مهمانی گذاشت. به بقیه هم خبر ‌داد که به آنجا بیایند. شب سختی بود. هر بار یکی را صدا می‌زد تا با او خداحافظی کند و باز برمی‌گشت و نفر بعدی را صدا می‌زد. یک بار من، یک بار خواهرهایش، یک بار ... می‌گفت می‌خواهم بیشتر ببینمتان...قبل از حرکت به پدرش گفته بود «شهید می‌شوم...» حاجی سر به سرش گذاشت. گفته بود «برو بابا فکر کردی شهادت الکی‌ه؟» عملیات فاو در پیش بود. به 20 روز نکشید که حسین برگشت...

*حسین رفت...


اواخر بهمن ماه سال 64، خواب حسین را دیدم. گفت «آمده‌ام شما را ببرم تا خانه‌ام را ببینی.» قباله‌اش را نشانم داد. خانه وسط باغ بزرگی بود. یکی از اتاق‌های بزرگ خانه را هم برای من گذاشته بود و گفت «این اتاق مال شماست ولی باید مدتی سختی و مکافات بکشی تا این را به شما بدهند.» اصرار کردم که بمانم اما به زور مرا بیرون کرد که در همان لحظه از خواب بیدار شدم.

حاج آقا را بیدار کردم. گفت «هنوز که وقت نماز شب نیست! اتفاقی افتاده؟» گفتم «بله... حسین رفت!» بحبوحه عملیات والفجر 8 بود... حسین اولین شهیدم بود. پیکرش در فاو مانده است. فقط کمی از صورتش را برایم آوردند.
*مریم اختری
منبع: فارس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس