خواهر فرمانده شهید گردان عمار در گفت و گو با دفاع پرس، به بخشهای جالبی از زندگی شهید بشکیده اشاره کرد:
تولد یک فرمانده
علی اصغر در سال 1338 در یکی از روستاهای ملایر به نام هریرز به دنیا آمد. ما 5 خواهر و سه برادر بودیم و علی اصغر برادر بزرگترمان بود. از همان سنین پایین هم نگاه خاصی به برخی از مسائل پیرامونش داشت و با همین روحیه و عمقنگری بود که در فعالیتهای قبل از انقلاب و دوران دفاع مقدس در عرصههای مختلف حضور پیدا کرد.
قبل از آغاز جنگ به فرماندهی سپاه منطقه یک تهران منصوب شد و با شروع جنگ تحمیلی هم در مقدمات عملیات بیت المقدس برای آزادسازی خرمشهر به شهادت رسید. بعد از علی اصغر برادر دومم محمد مفقودالاثر شد. محمد هم سوم دبیرستان بود و از علی اصغر کوچکتر. ما در ابتدا فکر میکردیم که محمدمان مفقودالجسد است ولی بعد از چهار سال به همراه اسرا در 8 شهریور آزاد شد. برادر سومم هادی نیز وارد دبیرستان سپاه شدند و با علاقهای که پدرم به فرستادن بچهها به سپاه داشت همه آنها را در این راه قرار داد.
علی اصغر از سال 53 که دوره دبیرستان را طی میکرد در مهدیه سبلان فعالیت داشت و کلاسهای حفظ و قرائت قرآن و اصول اعتقادات را برای نوجوانها برگزار میکرد و حتی خاطرم است که همان زمان هم دوچرخهای را با هزینه شخصی خریده بود تا به بچههایی که در مسابقات قرآن امتیاز میآورند، جایزه بدهد.
سرباز انقلاب
فعالیتهای مذهبی و انقلابی علی اصغر در سال 57 و با پیروزی انقلاب اسلامی رنگ و بوی جدیتری به خود گرفت؛ ضمن اینکه علی اصغر از دبیرستان سپاه در محله نظام آباد که در آن زمان به نام محمد علی فروغی بود توانست دیپلم ریاضی بگیرد.
این فعالیتها را اصلا به ما بروز نمیدادند و وقتی که تصاویر شهدای موتلفه و یا نواب صفوی را بر روی دیوار اتاقش میدیدیم احساسمان این بود که علی اصغر وارد فعالیتهای انقلابی شده است. کتابهایی از شهید مطهری و دکتر شریعتی را در میان وسایل به دردنخور و در پشت بام پنهان میکرد و ما بعدها فهمیدیم که علی اصغر الگوی فعالیتهای انقلابی و مبارزاتی خود را با مطالعه این گونه کتب انتخاب کرده است.
زمانی که استاد مطهری به شهادت رسید، علی اصغر وضع روحی خوبی پیدا نکرد. به خانه که آمد مستقیم به اتاقش رفت و با همان حال بدی که داشت از شدت ناراحتی به دیوار تکیه داد و به روی زمین نشست. زمانی که از او پرسیدیم چه اتفاقی افتاده است گفت: استاد شهید را کشتند؛ و ما در آن موقع بود که پی بردیم شهید مطهری چه شخصیت عظیمی داشته است.
پدرم با همه این اوضاع و با اطلاعی که از فعالیتهای انقلابی علی اصغر داشت هیچگاه با او مخالفت نکرد بلکه سایر برادرانم را نیز تشویق به حضور در این مراسمات و فعالیتها میکرد.
شیخ محمد اولین معلم و راهنمای علی اصغر
با اینکه ما در تهران زندگی میکردیم اما علی اصغر بسیار علاقهمند بود تا ایام خاصی مانند محرم و صفر را در روستا به عزاداری بپردازد. در همین سالها طلبه جوانی به نام شیخ محمد از قم برای تبلیغ به روستای هریررز اعزام شده بودند. آگاهی و هدایتگری این طلبه جوان باعث جذب اهالی روستا و به خصوص علی اصغر شد و دوستی با این طلبه جوان با آن سطح معلومات و مطالعه باعث شد تا علی اصغر به لحاظ فعالیتهای انقلابی و مبارزاتی پیشرفت کند.
به پیشنهاد علی اصغر، پدرم حسینیهای را در سال 55 و 56 در همان روستای هریرز بنا گذاشت که با اجازهای که از پدرم گرفته بود مقداری مصالح و آهنآلات تهیه کرد و آنها را به روستا انتقال داد و حتی در مراحل پیریزی نیز شخصا حضور داشت.
اولین راهپیمایی علیه رژیم شاه در روستای هریرز را نیز علی اصغر و همین شیخ محمد پایهریزی کردند که منجر به خروش عظیم مردم روستا شد و با جمعیتی که در روستا گردآوری شد این تظاهرات علیه رژیم طاغوتی شاه به شهرستان ملایر کشیده شد.
از قدیم گروهی از تودهایها و ضد انقلابیون در بخش سامن در همان روستای هریرز زندگی میکردند و پدرم چون اهالی روستا را به خوبی میشناخت متوجه شده بود که این افراد با مشاهده فعالیتهای رو به پیشرفت شیخ محمد و علی اصغر تصمیم به قتل آنها میگیرند.
دوستی با شیخ محمد فصل تازهای را در زندگی علی اصغر باز کرد و باعث شد تا علی اصغر در مسجد بازار و مسجد قبا در پشت حسینیه ارشاد و نیز مهدیه تهران که در آن زمان آقای کافی آن را اداره میکردند حضور فعالی داشته باشد.
عضویت در حزب جمهوری اسلامی
مهاجرت به تهران و استقرار فعالیتهای علی اصغر در تهران و نیز رفت و آمد او با انقلابیون باعث میشود که در حزب جمهوری اسلامی به عضویت درآید اما با این حال تا زمان شهادتش ما از این موضوع اطلاع نداشتیم. زمانی که علی اصغر به شهادت رسید و از طرف حزب جمهوری اسلامی پلاکاردهایی نصب شد و افرادی از معاونت مرکزی حزب در مراسم ختم او شرکت داشتند این موضوع را فهمیدیم.
در سال 58 به عضویت رسمی سپاه درآمد و با اینکه هنوز جنگ شروع نشده بود در پادگان ولیعصر(عج) مشغول آموزش نیروهای سپاه بود و به همین خاطر خیلی کم به منزل میآمد و شاید هفتهها میشد که ما از حضور او در خانه بیبهره بودیم و تنها برای دیدار مادرم و خارج ساختن او از دلتنگی یکی دو ساعتی را به خانه میرسید و در تمام این مدت و این دوران پدرم به مادرم بسیار دلداری میداد که الان کشور به حضور این جوانها نیاز دارد و وظیفه ما در این دوران این است که در صحنه حاضر باشیم.
بسیار انسان رازدار و توداری بود و گاهی اوقات از برخی از افراد میشنیدیم که علی اصغر مسئولیت سپاه منطقه یک را به عهده دارد و در درگیریهای شمال تهران در مواجه با منافقین و هواداران آنها هم شرکت میکند.
با شروع جنگ هم درگیر فعالیتهای سپاه در منطقه جنوب کشور شدند و باز هم همان کمدیدنها شروع شد و اینبار بسیار کمتر از گدشته به خانه میآمدند.
جسد فرماندهای که کسی از او اطلاع نداشت
علی اصغر قبل از آغاز عملیات بیتالمقدس و سوم خرداد یعنی آزادسازی خرمشهر به شهادت میرسد که حتی ما خبر نداشتیم که علی اصغر به شهادت رسیده. در ابتدا به ما گفته شد که به علت مجروحیت به یکی از شهرستانهای اطراف انتقال داده شده است تا اینکه در روز 14 خرداد و از طریق دو تن از بستگان فامیلی که به منطقه خرمشهر اعزام شدند و جسد او را در سردخانه شناسایی کردند، فهمیدیم که 20 روز پیش به همراه تعدادی از رزمندگان در درگیریهای پراکنده در منطقه به شهادت رسیده است.
به دلیل تعداد بالای شهدا و مجروحین در عملیات بیتالمقدس، امکان شناسایی وجود نداشت. این زمان ما در تهران در کنار تلفن نشسته بودیم و با تمام فرودگاههای کشور تماس میگرفتیم تا از ستاد تخلیه مجروحین بفهمیم که شهیدی به نام علی اصغر بشکیده در میان شهدا است یا نه؟
بعد از شهادت علی اصغر، پدرم اصرار داشت که سایر برادرانم هم در این مسیر باشند و به همین خاطر در سال بعد از شهادت علی اصغر برادر دومم در آزمون ورودی دبیرستان سپاه پذیرفته و وارد سپاه شد.
یکی از خصوصیات اخلاقی ایشان امانتداریاش بود. از همان زمانی که در پایه اول راهنمایی تحصیل میکردند حسابدار پدرم در محاسبه قیمت مصالح و لوازم ساختمانی بودند. پدرم میگفت هیچگاه مشاهده نکردم که حتی یک ریال از این مبالغ را بردارد. پدرم سواد قرآنی داشت و با وجود اینکه اگر علی اصغر این کار را انجام میداد کسی متوجه نمیشد که به این عمل دست زده است یا نه.
ساده زیست و همپای کارگران
خصوصیت دیگرش سادهزیستی بود به طوری که دوست داشت همیشه با طبقه محروم و قشر کارگر همسفره شود. به سبب شغل پدرم در ساختمانسازی، بخشی از هزینه ناهار کرگران ساختمانی را تقبل میکرد تا در سادهترین غذای آنها که همان آبگوشت بود، شریک شود و هر چه قدر که مادرم به او اصرار میکرد که این غذا باب میل تو نیست و بهتر است که غذای خانگی بخوری اما او اصرار داشت که در میان این طبقه محروم و رنج کشیده باشد و همسفره آنان شود و میگفت که غذا خوردن در کنار این افراد صفای خاصی دارد و از طرفی اگر من که پسر صاحبکار این افراد هستم با آنها همکلام شوم کارها بهتر جلو میرود.
ماجرای دختری که مزاحم علیاصغر شده بود
یک روز به صورت اتفاقی پدرم علی اصغر را در خیابان و هنگام خروج از مدرسه میبیند و ناگهان متوجه میشود که دختری قصد ایجاد مزاحمت و دردسر را برای علی اصغر دارد. در هنگام مراجعت علی اصغر به خانه پدرم رو به او میکند و بدون آنکه در رابطه با حادثه آن روز به او چیزی بروز دهد میگوید که اگر قصد ازدواج داشته باشی این خانه پذایرای تو است و من با هر امکانی که در اختیارم باشد به تو کمک میکنم و خانم تو هم مانند یکی از دخترانم میتواند در این خانه درس بخواند و هر دوی شما ادامه تحصیل بدهید.
علی اصغر با همان تقوای همیشگیاش به پدرم میگوید که اتفاقا یک دختر خانم چند روزی است که در سر راه مدرسه مزاحم من میشود و من هم به او محل نمیگذارم و میدانم که اگر به او محل نگذارم عاقبت راه خودش از من جدا خواهد کرد. پدرم بعدها گفت که من با این شیوه میخواستم بدانم که آیا علیاصغر واقعیت را از من پنهان خواهد کرد یا نه. اما دیدم خود این پسر حواسش به همه چیز است و با تقوایی که دارد خیالم از او راحت است.
گفتوگو از: مهدی سلطانی