
ما برای خودمان نشسته بودیم و داشتیم تلفظ یک کلمه را به انواع لهجه های گیلکی مقایسه می کردیم و به تفاوتش می خندیدیم. یک دفعه یک سربازعراقی چشمش به من افتاد و به قصد کتک زدن ما چند نفر فوری سمت ما آمد. از آسایشگاه بیرون مان بردند.
ما مانده بودیم هاج و واج. کاری نکرده بودیم که …یک دفعه چند نفری دست مان را گرفتند و روی زمین گذاشتند. بعد با هر چیزی که در دست شان بود آنقدر بروی دستان و انگشتان ما کوبیدند که وقتی به آسایشگاه برگشتیم تمام انگشتان مان جمع شده بود. گویی فلج شده بودیم. تا چند هفته نمی توانستیم سبک ترین چیزها را در دست بگیریم.
خلاصه کم کم به مرور زمان، با ورزش و مراقبت و البته به لطف خداوند دستان ما دوباره جان گرفتند.
راوی: آزاده اسفندیار پورمجیب /سایت جامع آزادگان