روزهای سخت اسارت و ثانیه‌های که گام به گام مرگ می‌گذشتند همگی حکایت از اسارتگاهی دارند که زندانیان آن در کشور به عنوان مفقود الاثر شناخته می‌شدند. زندانیانی که دو سال در یکی از زندانهای مخفی و مخوف عراق روزگار سپری کردند.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، خسرو خسروی، پرستویی که اینک ما را به رازهای ناگفته‌اش مهمان کرده است. وی متولد 1345 در یزد و دارای مدرک فوق دیپلم مدیریت با سابقه 26 ماه اسارت است. وی در تاریخ 21 / 04 / 1367 به اسارت در آمد و در تاریخ 16 / 06 /1369 به آغوش میهن باز گشت.

تنها با مادرم

دوره آموزشی خدمت سربازی را می‌گذراندم که پدرم را از دست دادم. تنها برادرم که 2 سال از من بزرگتربود در سال 1354 از ایران رفته بود؛ به همین دلیل من با مادرم تنها زندگی می‌کردم.

مادرم همیشه حامی و مشوقم برای خدمت و دفاع از میهن بود و در تمام اعزام‌هایم با روحیه‌ای شاد و پر انرژی بدرقه‌ام می‌کرد.

اعزام به جبهه

بعد از 13 ماه خدمت در نیروی هوایی قصر فیروزه تهران بنا به دستور ریاست جمهوری مبنی بر اینکه نیروهای پشت جبهه باید به جبهه‌ها اعزام شوند؛ به لشکر 16 زرهی قزوین اعزام و از قزوین بلافاصله به خطوط جبهه‌های تنگه ابوغریب و فکه رفته و در آنجا برای دفاع از آرمان‌هایم با دشمن بعثی جنگیدم.

ادغام هدف با ایمان هدف با ایمان

جبهه و خاکریز و سنگر همه حال و هوای دیگری داشتند. همرزمانی که دلهایشان با هم یکی شده و هدف و ایمانشان در هم گره خورده بود تا هرچه مقاوم و استوارتر در مقابل دشمن بایستند و هیچ نیرو و ارتشی جلودارشان نبود.

آغاز اسارت


در خط مقدم، فقط خاکریز و سیم خاردار و میدان مین که حدود 200 متر طول آن بود، بین ما و دشمن فاصله انداخته بود؛ به گونه‌ای که بعضی از شب‌ها در دیدگاه کمین، که جلوترین دیدگاه در خط مقدم  بود؛ صدای صحبت کردن عراقی‌ها راحت شنیده می‌شد.

آن شب نزدیک نماز صبح، آتش سنگین دشمن برسرمان ریخته شد؛ به گونه‌ای که خطوط تلفن براثر ترکش‌های خمپاره قطع شد و حتی با بیسیم نیز قادر به تماس نبودیم، چون پارازیت پخش می‌شد. کالیبر ریزهای دشمن نیز دست به کارشدند و خط مقدم را زیر آتش گرفتند.

دشمن از سمت چپ گروهان ما که لشکر دیگری مستقر بود، خط را شکسته بود و با تانک و پیاده نظام، محوطه‌های چندین کیلومتری را دور زده و به عقب جبهه، یعنی خاک ایران رخنه کرده بود. آنها با هلی کوپتر نیروهایشان را در پشت جبهه پیاده کرده بودند و حلقه‌های چند هکتاری تشکیل داده بودند. بعد از ساعت‌ها درگیری مهماتمان تمام شد و دیگر گلوله‌ای برای شلیک کردن نداشتیم.

دشمن درست پشت سر ما بود. عراقی‌ها سعی در گرفتن اسیر داشتند موقعی که نیروهای عراقی به ما رسیدند، من و دوستم، حسن عبداللهی که ازبچه‌های بافق بود در کنار هم بودیم و 4 نفر دیگرهم با فاصله کمی از ما قرار داشتند. آنها زودتر از ما اسیر شدند. دشمن به طرف من و عبداللهی شلیک کرد، گلوله‌ای به گوشه شصت پایم اصابت کرد، سوزش درد عجیبی را حس کردم.

عراقی‌ها دائم با زبان عربی که بعداً متوجه شدم، می‌گفتند: اسلحه ام را بیندازم در صورتی که اسلحه‌ام خشاب نداشت؛ ولی با این حال آنها از آن هراس داشتند.

لحظات اسارت

همه ما اسیر شدیم. دو نفر عراقی را مأمور کردند تا ما را به مکان مورد نظرشان ببرند. ما را مجبور به دویدن کردند در حالی که پاهایمان مجروح و زخمی بود. به محوطه‌ای رسیدیم که حدود 40 نفر اسیر دیگر در آنجا جمع شده بودند. آنها در حالی که دست‌هایشان از پشت بسته شده بود ناله می‌کردند.

ساعت حدود 4 بعدازظهر هوا بسیار گرم و سوزان بود، به طوری که نمی‌توانستیم روی زمین بنشینیم؛ ولی عراقی‌ها بالاجبار می‌گفتند: باید بنشینید.

آنقدر زمین داغ بود که حتی ران و باسن انسان روی زمین تاول می‌زد. چند ساعت به همین منوال گذشت.  هر لحظه اسرای تازه‌ای به جمع ما اضافه می‌شدند. در این لحظات فکر خانواده مخصوصاً مادر پیرم به سختی آزارم می‌داد و با خود می‌گفتم: راستی او چه خواهد کرد؟ آخرتنها کسی که در زندگی برایش مانده بود من بودم که در آن لحظات نمی‌دانستم چه آینده‌ای  دارم و مادر پیر و سالخورده و بی کسم بدون خبر و دسترسی به یگانه همدم و امیدش چگونه این روزهای واپسین تلخ عمرش را سپری می‌کند؟

از طرفی موقعیت ناجور و حال خراب دوستم را که قرار بود برایش آب ببرم، به یاد آوردم. نمی دانستم چه سرنوشتی در انتظارم است و جواب خانواده دوستم مخصوصا برادرش را چه باید بدهم؟ بگویم او را در صحرایی گرم و سوزان رها کردم و خودم اسیر شدم؟

در این افکار بودم که تعدادی نیروی مسلح به نگهبانان پیوستند. کل اسرا را به صورت ستون یک نفره به صف کردند و به سمت یک جاده خاکی حرکت دادند. هر چند متر، یک نفر نیروی عراقی ایستاده بود تا مبادا اسرا فرار کنند.

ما را مجبور کردند که با آن شرایط جراحت و درد، بدویم تعدادی از بچه ها از فرط خستگی بیهوش می‌شدند و کنار مسیر می‌افتادند. من و دوستم سعی می‌کردیم پشت سر هم بدویم مقداری که راه را پیمودیم سوزش پایم زیادتر شد و دیگر طاقت دویدن نداشتم. از دوستم خواستم تا خودمان را با فاصله نزدیک، برروی زمین بیندازیم و خود را به بیهوشی بزنیم.

خود را روی زمین انداختم، یکی از عراقی‌ها بالای سرم آمد. خودم را به بیهوشی زدم.  سربازعراقی، کنارمن روی زمین نشست و دست چپ مرا بالا آورد و ساعتم را باز کرد و با خشونت و شدت تمام در جیب پیراهن مرا با کندن دکمه اش باز کرد.

یک برس پلاستیکی انگشتی را به خیال اینکه پول یا جسمی باارزش است از جیبم بیرون کشید. چون چیز با ارزشی را نیافته بود با عصبانیت و در حالی که زیرلب بد و بیراه می‌گفت، لگد محکمی به دنده‌هایم کوبید که من هنوز پس از گذشت چندین سال آن درد جانکاه را فراموش نکرده‌ام.

سپس اسرا را سوار بر کامیون‌ها کردند.  چند ساعتی را در عقب کامیون‌های در حال حرکت سپری نمودیم. صدای ناله اسرای مجروح و تشنه در هم پیچیده بود. نیمه‌های شب به محلی که از قبل توسط عراقی‌ها برنامه ریزی شده بود رسیدیم.

هنوز هم نفهمیده‌ام که آن مکانی که ما را آن شب به آنجا بردند کجا بود. کامیون‌ها پشت سرهم یکی پس از دیگری می‌رسیدند. عراقی‌ها در عقب کامیون‌ها را باز و بچه‌ها را به یک ستون پیاده کردند. ستونی که پیاده می‌شدیم، حالت یک راهرو را داشت که دو طرف آن سربازان و درجه‌داران عراقی با کابل و باتوم ایستاده بودند و بدون استثناء ضربات شدیدی را به تک تک اسرا می‌زدند و با این وضعیت ما را به سمت سالن بزرگتری که بعد از راهرو بود، هدایت می‌کردند. سالنی که ما را به آنجا بردند بزرگ بود؛ ولی به خاطر تعداد بیش از حد اسرا در سالن، تعداد زیادی به دلیل تشنگی و فشار درد و مجروحیت به شهادت رسیدند.

مراسم استقبال


کمتر از 24 ساعت بعد از دستگیری بدون خوردن غذا یا نوشیدن حتی یک قطره آب با آمدن اتوبوس‌ها ما را به صف نمودند و سوار اتوبوس‌ها کردند. هر اتوبوس را علاوه بر راننده، دو نفر نیروی عراقی مسلح همراهی می‌کرد. ما را به شهر بصره بردند. گویا از قبل به وسیله رسانه‌های عمومی اعلام کرده بودند که قرار است اسیران را به معرض نمایش بگذارند.

مردم زیادی به خیابان‌ها آمده بودند. اتوبوس‌ها خیلی آرام حرکت می‌کردند. اوضاع بسیار آشفته‌ای داشتیم. لباسهایی کثیف و سر و صور ت‌هایی پر از گرد و خاک.

در آن لحظه، تأسف انگیزتر از همه موارد دسترسی نداشتن به سرویس بهداشتی بود. بعثی‌ها حتی به اسرا اجازه رفتن به دستشویی هم ندادند.

عراقی‌ها در دو طرف مسیر ایستاده بودند و شعار می‌دادند و برخی با پرتاب میوه‌های پوسیده و آشغال از ما پذیرایی می‌کردند و حتی آب دهان به طرف ما پرتاب می نمودند. برای شما مخاطب گرامی تصور این صحنه‌ها بسیار مشکل و شاید غیرممکن باشد؛ ولی خدا می‌داند اینها حقایقی است که با عمق وجودمان با آن روبه رو شدیم و آنها را با تمام گوشت و پوست‌مان حس کردیم.

اتوبوس‌ها آرام آرام از شهر خارج شدند و کیلومترها از آنجا دور شدند. نیمه‌های شب بود که اتوبوس‌ها اسیران را در یک اردوگاه، پشت سر هم پیاده کردند.

راهرویی با ضربات باتوم

مانند دفعه قبل راهرویی از سربازان و درجه داران بعثی عراقی که کابل و باتوم به دست داشتند تشکیل شد و با ضربات پی در پی ما را به سالن‌های آسایشگاه راهنمایی کردند. در اردوگاه شش آسایشگاه وجود داشت. تاصبح داخل آسایشگاه بودیم. آسایشگاهی که ما به آن وارد شدیم بعداً به آسایشگاه شماره یک نامگذاری شد، یکی از اسرا از آغاز ورود، حالش وخیم بود و تا نزدیک صبح دائما ناله کرد گویا شدیداً گرما زده شده بود.

متأسفانه هیچگونه امکان دسترسی به بیرون وجود نداشت تا بتوانیم حتی چند قطره آب به او برسانیم هنگام طلوع فجر بود که روح او به سوی عالم بالا پرواز کرد و از آن همه رنج و محنت رهایی یافت. صبح، پیکر مقدس شهید را از سالن اردوگاه بیرون بردند. اردوگاهی که هرگز ثبت نشد.

اردوگاهی که ما در آن مستقر بودیم یکی ازمکان‌هایی بود که رژیم بعثی عراق، اسیرانی را در آن نگهداری می‌کرد که مفقودالاثر بودند.

اسرایی بودند که هیچگونه آمار و اطلاعاتی از آنها به صلیب سرخ جهانی داده نشده بود و اصلا هیچ منبعی از زنده یا مرده بودن آنها اطلاع نداشت. به غیر از نگهبانان مستقر در اردوگاه ما، هیچ کس به آنجا مراجعه نمی‌کرد زیرا از ما و اسرای قبلی هیچ گونه آمار و اطلاعاتی به هیچ کجا ارائه نشده بود. حتی منافقین نیز از این اردوگاه‌ها اطلاعی نداشتند.

با توجه به مفقو والاثر بودن کلیه افراد اردوگاه هیچ ارتباطی با خانواد ه‌‌ها وجود نداشت.

زخم‌‎های جا مانده

در مدت کمتر از یک هفته با کمترین امکانات یعنی 6 عدد تیغ که هر تیغ سهمیه 2 نفر بود تمام 660 نفر اسرای داخل اردوگاه را با زور کابل و باتوم مجبور کردند سرشان را تیغ بزنند و اگر زخم یا جراحتی به وجود می‌آمد با حداکثر یک لیوان آب (چون آب کم بود) باید زخم را شستشو می‌دادیم یا همان طور زخم می‌ماند.

حمام با نصف سطل آب

بعد از چند روز برای اردوگاه مقداری آب آوردند. اسرا می‌بایست در حوض وسط اردوگاه که توسط تانکر آب پر شده بود حمام می‌کردند. فقط در دو روز یعنی هر روز (330 نفر) سه آسایشگاه در یک روز( به وسیله 6 سطل که هر سطل آب برای 2 نفر بود است حمام انجام شد.

صحنه شرم‌آوری که وجود داشت اینکه افراد سه آیشگاه از صبح باید کاملاً عریان می‌شدند و تمام وسایلشان از جملهعکس خانوادگی و حلقه عروسی و غیره... را از آنها می‌گرفتند و به حمام فرستاده می‌شدند.

در چند هفته نخست اسارت به غیر از دو روز اول که همه افراد سرشان را تیغ زدند و حمام کردند دیگر از حمام رفتن خبری نبود.

بعد از آن برنامه استفاده از حمام با نوبت و شماره آسایشگاه شروع شد. در زمستان آسایشگاهی که اول صبح نوبت حمام داشت باید یخ روی حوض را بشکند و آب را با سطل به حمام برده و هر دو نفری با یک سطل آب استحمام کنند.

کتک اجباری

روزانه دو مرتبه از داخل آسایشگاه‌ها بیرون می‌آمدیم البته موقع بیرون آمدن هر نفر یک ضربه باتوم و یک ضربه کابل می‌خورد و به داخل محوطه جلو آسایشگاهش به صف می‌شد و موقع داخل شدن نیز به همین منوال دو ضربه را می‌خورد و وارد می‌شد که در چهار مرتبه این کتک اجباری برای تمام نفرات بود.


منبع: دفاع پرس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 2
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • مسافر ۱۴:۲۷ - ۱۳۹۵/۰۵/۲۴
    0 0
    خب ... الان دارن تاوان میدن
  • ۱۱:۱۰ - ۱۳۹۵/۰۵/۲۶
    0 0
    چوب خدا صدا نداره داداشي

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس