کد خبر 585772
تاریخ انتشار: ۱۸ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۰:۲۹

از کامیون پیاده شدیم و دوباره فریاد «روح ، روح» سربازا رفت رو هوا. از ورودی حیاط اردوگاه گذشتیم و وارد یک دالان بلند شدیم ، اما چه دالانی …

گروه جهاد و مقاومت مشرق: صدای قطار میومد ، چند وقتی بود که یه جا ایستاده بودیم !

از زیر چشم بندها چیزی معلوم نبود فقط می شد فهمید که روزه یا شب !

هوا کم کم داشت تاریک می شد، اومدن و از کامیون پیاده شدیم و چشم بندها مونو باز کردن ، واقعاً تو یه ایستگاه قطار بودیم . همه به صف شدیم و سرهنگ عراقی که عین دروازه بان جهنم بود اسممونو می خوند و با یه ضربه کابل می فرستادمون تو حیوان تورها (واگن هایی از قطار که باهاش حیوان جا به جا می کردن!) چند ساعتی بود که تو راه بودیم ، رسیدیم به یه شهر جدید و دوباره سوار کامیون کردنمون ! یدفعه ای از کامیون پیاده مون کردن ، چشم بندها هنوز بسته بود که صدای گلنگدن کشیدن اسلحه هاشونو شنیدیم، شهادتین و خوندیم و صدای تیر … بعد چند لحظه متوجه شدیم هیچ اتفاقی برامون نیوفتاده ، می خواستن بهمون ثابت کنن که ما اسیریم !

رسیدیم به اردوگاه … !

از کامیون پیاده شدیم و دوباره فریاد «روح ، روح» سربازا رفت رو هوا. از ورودی حیاط اردوگاه گذشتیم و وارد یک دالان بلند شدیم ، اما چه دالانی !!! یه ستون طولانی از سربازای عراقی که باتوم و چماق و شلاق و کابل به دست تو دالان منتظرمون بودن ! (این کار عراقی ها بعداً به تونل وحشت معروف شد) از تونل وحشت به هر زحمتی بود رد شدیم و وارد حیاط اردوگاه شدیم . هوا ابری بود و بعد چند دقیقه بارون شروع شد ! مسئول اردوگاه آمد و سخنرانی کرد و رفت اما از حرفاش معلوم بود که باید حالا حالا ها تو حیاط بمونیم … !

بارون هر لحظه شدید و شدیدتر می شد و دنیا تاریک تر … ما بسیجی بودیم و سرباز امام ، سرباز خمینی (ره) اهل تسلیم نیست … باید مقاومت می کردم زیر اون بارون شدید باید … !

روایتی از روزهای جنگ و اسارت آزاده رحیم گل بوستانی به قلم فرزندش «ص.گل بوستانی» /سایت جامع آزادگان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس