یک روز غروب، وقتی یکی از بچه ها برای نماز جماعت اذان می گفت، نگهبان آمد تو: «وسایل تان را بردارید، آماده شوید!»

گروه جهاد و مقاومت مشرق : در یکی از تماس هایی که با آسایشگاه پایین داشتیم، فهمیدیم محمودی را برده اند بالغرفه. همه نگران بودیم. سه چهار روز گذشت خبر رسید محمودی آمده و حالش خوب است. یک جلد قرآن همراهش بود. خوشحال شدیم و خواستیم از روی قرآن سوره سوره بنویسند و برایمان بفرستند.

در چهار، پنج روز دو جزء قرآن را نوشتند و فرستادند. با داشتن دو جزء جدید زمان جلسه های قرآن خوانی بیشتر شد. حالا دیگر بیشتر وقت مان با دعا و نیایش پر می شد. من نمازهای قضام را می خواندم و گاه گداری هم برای پدرم نماز می خواندم. هر وقت حال روحانی خوشی بهم دست می داد، یاد مادرم می افتادم. برای او و همسر و فرزندم دعا می کردم و از خدا می خواستم نگهدارشان باشد.

یک روز غروب، وقتی یکی از بچه ها برای نماز جماعت اذان می گفت، نگهبان آمد تو: «وسایل تان را بردارید، آماده شوید!»

نماز جماعت را خواندیم و به بچه های پایین گفتیم می خواهند ببرندمان. باتری ها را اسکندری و علیرضایی در وسایل شان جا دادند. رادیو را من برداشتم. خرده ریزهامان را جمع کردیم و آماده شدیم. یکی یکی و بی چشم بند می فرستادندمان به راهرو. وقتی پا به راهرو گذاشتیم، ردیفی از عراقی های شخصی پوش با چوب و کابل و شیلنگ منتظرمان بودند. گرفتندمان زیر کابل و شیلنگ. نحوه ایستادن آنها و کتک زدن ما طوری بود که اتوماتیک ما را به سمت زندان پهلویی یعنی همان شکنجه گاه هدایت می کردند.

داخل ساختمان هم با شیلنگ و کابل به طبقه دوم از راه پله های فلزی ترده ای هدایت می شدیم. هر چند نفر را به یک اتاق کوچک مستطیلی با سقف بلند و در ورودی نرده ای که تا سقف ادامه داشت می فرستادند.

مطابق برنامه هماهنگ شدۀ قبلی من و اسکندری و علیرضایی (که رادیو و باتری و بقیه لوازم مربوط به رادیو را داشتیم) وارد اولین سلول شدیم. اولین کارمان مخفی کردن چیزهایی بود که قاچاقی جمع کرده بودیم.

من باید فکری برای رادیو می کردم. به سقف بلند سلول نگاه کردم. بلندیش چهارمتری می شد. روی دیوار نرده های فلزی به چشم می زد که راهرو از پشتش دیده می شد. پنجره کوچکی هم در دو متر و نیمی دیوار روبرو بود.

اسکندری که اغلب روزه می گرفت رفتم بالا. جایی نبود که بشود رادیو را پنهان کرد، ولی میخ و وسایل تیزی را که همراه آن دو بود می شد کاریش کرد. به آنها نخ بستیم و سر دیگر نخ را به نرده پنجره گره زدیم و از بیرون آویزانش کردیم. اگر اینها را می گرفتند، مهم نبود. رادیو را نباید از چنگمان در می آوردند.

همه جا را گشتم. دیوار بتونی محکم هیچ پایین و بالایی نداشت که بشود رادیو را در آن جا داد. چاره ای نبود. باید در همان بالشی که آقای علیرضایی با مهارتی عالی جاسازی کرده بود نگه اش می داشتیم. جاش خیلی امن تر بود.

راوی: آزاده هوشنگ شروین /سایت جامع آزادگان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس