گروه جهاد و مقاومت مشرق: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات خلبان آزاده سرهنگ ابوالقاسم عبیری است:
در اردوگاه روزها پس هم می گذشتند و هیچ امیدی به بازگشت مشاهده نمی شد. باید فکری برای اوقات شبانه روز می کردم تا گذر زمان برایم محسوس نباشد. از این رو خود را سرگرم خواندن کتاب هایی که صلیب سرخ در اختیارمان می گذاشت، کردم.
زبان روسی را تا حد تکلم فرا گرفتم. فرانسه را هم تا حدودی یاد گرفتم و چندین کتاب از جمله بینوایان را مطالعه کردم.
ورزش و آن هم دویدن و بازی فوتبال گل کوچک از جمله ورزش هایی بود که با اجبار باید انجام می دادیم. چرا که آب گرم برای دوش گرفتن وجود نداشت و مجبور بودیم با آب سرد دوش بگیریم. به همین دلیل آنقدر می دویدیم و ورزش می کردیم تا عرق کنیم و درجه حرارت مان بالا رود تا طاقت رفتن زیر دوش آب سرد را داشته باشیم.
یک روز عصر، هوا خیلی سرد بود و سرما تا مغز استخوان نفوذ می کرد؛ بخصوص برای ما که از لحاظ بنیه ضعیف شده بودیم و با نیمچه باد خنکی چهار ستون بدن مان به لرزه می افتاد. در این حال، معاون اردوگاه همه اسرای اردوگاه را جمع کرد و گفت:
-طبق دستوری که از بالا رسیده، اسرا بایستی برای افسران عراقی زانو بزنند. این کار در سایر اردوگاه ها انجام می شود، در این جا هم باید انجام شود.
سپس در حالی که قیافه آمرانه ای به خود گرفته و باد به غبغب انداخته بود، چند بار به زبان عربی گفت:
-اجلس!
بعد از آن به زبان فارسی هم ترجمه کرد. ولی هیچ کس به حرف او گوش نداد و ننشست. از جایگاهی که ایستاده بود، پایین آمد و در حالی که نگاهش را از دسته ما برنمی داشت، نزدیک شد. ما خلبان ها که همه در یک آسایشگاه مستقر بودیم، هنگام صف بستن و… در یک جا تجمع می کردیم. او در این فکر بود که اگر بتواند ما را به نشاندن و یا به تعبیری زانو زدن وادار کند، بقیه اسرا پافشاری نخواهند کرد.
وقتی نزدیک شد، با صدای بلند فریاد زد:
-اجلس!
وقتی دید حرفش خریداری ندارد و در مقابل اراده پولادین بچه ها نمی تواند کاری از میان ببرد، به داخل صفوف آمد و دستش راروی شانه یکی از افسران نیروی دریایی که به آن دکتر مجید می گفتیم، گذاشت با اصرار خواست که او را بنشاند، ولی هر چه بر شانه او فشار می آورد بیشتر مأیوس می شد و سرانجام سراغ چند نفر دیگر رفت که آنها هم در مقابل او استقامت کردند. آنقدر عصبانی شده بود که خون داشت از رگ های گردن و صورتش بیرون می زد. با عصبانیت دستور داد ما را به آسایشگاه برگردانند و گفت:
-آنقدر آنجا بمانید تا بمیرید!
به آسایشگاه بازگردانده شدیم و چندین نگهبان جلو در مراقب بودند تا هیچ یک از ما خارج نشویم. آنها حتی اجازه نمی دادند برای رفتن به دستشویی و گرفتن وضو و… بیرون بیاییم. ابتدا تصمیم گرفتیم که اعتصاب غذا بکنیم، ولی با مشورتی که کردیم به علت اینکه ممکن بود بعضی ها با مشکل مواجه شوند، تصمیم گرفته شد تا غذا بخوریم- ولی مختصر- طوری که زیاد احتیاج به بیرون رفتن از آسایشگاه را نداشته باشیم.
روزهای سختی را پیش رو داشتیم و بعضی ها حتی به خوردن یک خرما بسنده می کردند و می خوابیدند.
چهار، پنج روز به همین منوال سپری شد و علی رغم شرایط سخت، بچه ها همچنان پایداری می کردند. از طرفی معاون اردوگاه چون دستور خودش را صادر کرده بود و به ظاهر حمایت مافوق را پشت سر خود نمی دید، کمی واهمه داشت که نکند بچه ها از لحاظ جسمی طوری بشوند و او نتواند پاسخگو باشد. گویا به دنبال بهانه ای می گشت تا شاید به نوعی ما را از آسایشگاه بیرون بیاورد و دستورش را لغو کند. لذا وارد آسایشگاه شد و گفت:
-ارشد باید سرش رااز ته بتراشد.
ارشد اردوگاه جناب دهخوارقانی از خلبانان بود و او نیز سرش را تراشید و ما نیز به تبعیت از ارشد، سرمان را تراشیدیم. وقتی معاون اردگاه این وضع را دید، به فرمانده اردوگاه گزارش داد و فردای آن روز فرمانده به آسایشگاه ما آمد. همه را از آسایشگاه بیرون کرد و گفت:
-شما اگر به دستور ما نمی نشینید، به دستور ارشد خودتان که باید بنشینید. بچه ها گفتند:
-اگر ارشد خودمان بگوید مااطاعت می کنیم.
سپس دهخوارقانی از بچه ها خواست تا بنشینند. همه اطاعت کردند و نشستند. البته ناگفته نماند، معاون اردوگاه قبلاً گفته بود که باید زانو بزنید و این خیلی با نشستن فرق داشت. اینکه زانو زدن به نشستن تبدیل شده بود، خود یک عقب نشینی از خواسته شان بود که بر اثر مقاومت بچه ها به آن راضی شده بودند. سرهنگ، فرمانده اردوگاه رو به جمع ما کرد و گفت:
-کسی صحبتی دارد؟
از داخل صف بیرون آمدم و گفتم:
-برای ما ننگ است که جلوی کسی زانو بزنیم. ما تنها در مقابل خداوند زانو می زنیم و بس! این چه کاری است که از ما توقع دارید؟!
با لحنی تند گفت:
-اجلس! اجلس!
در جوابش گفتم:
-خودتان گفتید چه کسی حرف دارد!
دیگر پاسخی نداد و با دست اشاره کرد که بنشینم. پس از من جناب لقمانی نژاد بلند شد و خطاب به فرمانده اردوگاه گفت:
-تو از زمانی که این افسر را گذاشتی معاون اردوگاه این جا را به گند کشیده، اگر گردن مان راهم بزنید در مقابل شما زانو نمی زنیم.
در این موقع، همهمه درون بچه ها بالا گرفت. هرکس چیزی می گفت. فرمانده وقتی وضعیت را این چنین دید، ترسید اوضاع از آن هم که هست خرابتر شود، لذا دستورداد تا همه ما را به آسایشگاه برگردادنند.
* سایت جامع آزادگان
کد خبر 585343
تاریخ انتشار: ۱۷ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۵:۲۶
- ۰ نظر
- چاپ
به آسایشگاه بازگردانده شدیم و چندین نگهبان جلو در مراقب بودند تا هیچ یک از ما خارج نشویم. آنها حتی اجازه نمی دادند برای رفتن به دستشویی و گرفتن وضو و… بیرون بیاییم. ابتدا تصمیم گرفتیم که اعتصاب غذا بکنیم، ولی با مشورتی که کردیم به علت اینکه ممکن بود بعضی ها با مشکل مواجه شوند، تصمیم گرفته شد تا غذا بخوریم- ولی مختصر- طوری که زیاد احتیاج به بیرون رفتن از آسایشگاه را نداشته باشیم.