سلول های الرشید در داخل پادگان الرشید بغداد قرار داشت. ۲۲ سلول بود که بعد از گذر از حیاط به یک مجموعه سلول ۲۲ تایی می رسیدیم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق: آزاده رضا هوشیار متولد سال ۱۳۴۹ در شهرستان لاله جین (لالِجینْ) استان همدان است. روزهای کودکی‌اش را در روزهای پیروزی انقلاب و جنگ تحمیلی نفس کشید و در مهرماه سال ۶۵ ، در حالی که شانزده سال بیشتر نداشت، با وجود مخالفت‌های شدید پدر و مادرش، درس و مدرسه را رها کرده، از خانه فرار کرد و به جبهه رفت. تقدیر برای او که هیچ گاه شنا را تجربه نکرده بود، غواصی را رقم زد و او پس از گذراندن دوره آموزشی، در صف رزمندگان گردان غواصی ۱۵۵ حضرت علی اصغر(ع) لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه السلام درآمد. غواصان با جدیت تمام، خود را برای شرکت در عملیات مهمی آماده می‌کردند. سوم دی ماه همان سال بود که عملیات آبی- خاکی «کربلای چهار» آغاز شد و هوشیار به همراه غواصان ایرانی وارد آب‌های اروند شدند و به سمت خط دشمن حرکت کردند. با توجه به هوشیاری کامل دشمن، غواصان ایرانی تا پای جان مقاومت کردند و در شرایطی که بسیاری از آنان به شهادت رسیدند، هوشیار به همراه پنج نفر دیگر که در محاصره بودند، ناگزیر به اسارت دشمن درآمدند.

او که در حسرت شهادت، به اسارت درآمده بود، روزهای سختی را در اردوگاه الرشید گذراند و پس از آن به اردوگاه تکریت۱۱ منتقل شد. در روزهای اسارت در تکریت ۱۱ بود که مطلع شد مراسم شهادت او در شهرستان لاله جین برگزار شده و اینگونه او «شهید مفقود الاثر» نامیده شد. اما او با اعتقادی راسخ همچون اسرای دیگر، روزهای اسارت را با ایمان و توکل به خدا و توسل بر ائمه علیها السلام پشت سر نهاد و در پنجمین روز شهریورماه سال ۶۹  و در حالی که خانواده منتظر دیدار او نبودند، به ایران بازگشت.

بعد از بازگشت به وطن، به ادامه تحصیل پرداخت و در رشته حقوق در مقطع کارشناسی از دانشگاه تهران فارغ التحصیل شد و در اداره گذرنامه تهران و همدان مشغول به کار شد. او که هنوز خود را رزمنده می‌بیند، رشادت‌های غواصان در کربلای چهار و همچنین روزهای اسارت را از یاد نبرده و در مناسبت‌های مختلف، داستان دلاوری‌های قهرمانان آن روزهای این سرزمین را روایت می‌کند.

در زیر بخش هشتم مصاحبه با این آزاده را می خوانیم.

جراحت بدون بیهوشی!

جراحت دستم که شب عملیات به هنگام عبور از سیم خاردارها ایجاد شده بود در شب های اول اسارت بسیار اذیت می کرد، متورم و سیاه شده بود و من از شدت درد گریه می کردم.

شب ها موقع خواب یکی از بچه ها، در کنارم طوری می خوابید که دست زخمی ام را بر روی سینه اش قرار دهم و به نوعی تکیه گاه بود که دستم روی زمین نیفتد و بیشتر اذیت نشوم. یکی از نگهبانان متوجه بی قراریم شد. دو روز بعد آمد و نام  یکی دیگر از بچه ها به نام قربانی را خواند. قربانی هم زخمی بود. ماشینی شبیه نیسان که اتاقکی فلزی در قسمت بار داشت، بیرون منتظرمان بود. سوار شدیم.

 در راه من و قربانی به هم دلداری می دادیم. مسافت طولانی شد. فکر کردیم که شاید ما را به بیمارستانی منتقل می کنند. ماشین توقف کرد. در باز شد. چند نفر با برانکارد، بیرون منتظر بودند. قربانی از ناحیه پا مجروح بود و توان راه رفتن نداشت. با دیدن برانکارد، خیلی خوشحال شدیم. بسیار خوش برخورد بودند. با ادب و مهربانی و با عطوفت با ما رفتار کردند. وارد درمانگاه شدیم. در راهرو و اتاق ها، تعدادی از اسرای مجروح ایرانی هم بستری بودند.

 چند روزی بود که از شدت سرما نخوابیده بودیم. وارد اتاق که شدیم، گرمای اتاق بسیار دلچسب بود. حس خوبی بود، اینکه بعد از چند روز، گرما صورتمان را نوازش می داد. روی تخت راحت دراز کشیدم و آنقدر خسته بودم که تا صبح خوابیدم.

صبح زود دکتر آمد. معاینه مان کرد و رفت. در کنار تخت من، طلبه ای بود به نام علیرضا عبادی نیا که اهل اهواز بود. عربی می دانست. برگه معاینه ما را خواند و گفت: برای تو و مرتضی، عمل جراحی نوشته شده.

در بین پرستارها، سربازی عراقی بود به نام حامد، که شیعه بود و تمام وقت به اسرا خدمت می کرد. پیش ما می آمد و می نشست و درد دل می کرد. او از تصمیمش جهت سفر به ایران گفت و اینکه بسیار دلش برای ایران می تپد. بسیار جوان دلسوز و مهربانی بود.

 یکی دو روز آنجا بودیم تا صبح روز عمل فرا رسید. متوجه شدیم پرسنل درمانگاه، در حال تکاپو هستند و ظاهراً اتفاقی افتاده بود. پرستاران و دکترها، پشت سر افسری به صف شده بود و از شدت ترس، جرات حرف زدن هم نداشتند.

دقایقی گذشت تا اینکه متوجه شدیم، آن شخص، یکی از افسران رده بالای بعثی است که برای سرکشی از درمانگاه آمده است. وارد اتاق ها می شد و با برخوردهایی زشت، برگه های معاینه اسرا را خط می زد و با سر و صدا و بد دهنی به پرسنل درمانگاه اعتراض می کرد. کنار تخت من ایستاد و بعد از دیدن برگه معاینه و خط زدن آن، دستم را به شدت فشار داد تا جایی که داد از فغان من بلند شد! دستور پزشکی دیگری در همان برگه نوشت. با همه بچه ها همین رفتار را داشت. از کل درمانگاه سرکشی کرد و رفت.

از علیرضا پرسیدم: ماجرا چیست؟ چرا برگه های پزشکی معاینه را خط زد و اصلا در برگه ها چه نوشته؟ او با خونسردی گفت: چیزی نیست، نگران نباش. به نظرم آمد که چیزی را پنهان می کند.

ساعت ۱۰:۳۰ دقیقه بود که دکتر به همراه پنج پرستار، با یک میز لوازم جراحی به اتاق آمدند. حامد بینشان نبود. به سمت تخت مرتضی رفتند. در حالی که مضطرب شده بودم، رو به علیرضا کردم و گفتم: می خواهند چه کنند!؟ گفت: هیچی، معاینه می کنند. قصد داشت مرا دلداری دهد. او نمی خواست به من بگوید که آن افسر بعثی، هر گونه استفاده از اتاق عمل برای درمان و مداوای اسرای مجروح را قدغن کرده و دستور داده بود مداوای مجروحان با کمترین امکانات و بدون بیهوشی صورت گیرد.

دست و پای مرتضی را گرفتند و تکه ای از گاز را در دهانش فرو کردند. یکی از پرستارها روی پایش نشست که دیگر به هیچ صورت نتواند تکان بخورد. دکتر، تیغ جراحی را به دست گرفت و بر روی زخم مرتضی فرو کرد و برش داد. با این حرکت، مرتضی فریادی کشید و از هوش رفت. بارها به هوش می آمد و با داد و فریاد زیاد که ناشی از جراحی جلادانه بود، از هوش می رفت. با دیدن این صحنه و با فکر اینکه تا دقایقی دیگر مرا هم به این صورت جراحی می کنند، مستاصل شده بودم. جراحی مرتضی تمام شد.

 میز جراحی به سمت تخت من چرخید و پرستاران به بالای سرم آمدند.

دست راستم را صاف کردند. یک نفر روی پایم نشست و گاز را در دهانم فرو کرد. درست همانند مرتضی، تیغی در دستم فرو کردند و آنقدر فشار دادند تا لخته های خون از دستم خارج شود. بارها از هوش رفتم و به هوش آمدم تا کار جراحی تمام شد. تا عصر، بی حال روی تخت افتاده بودم.

یک سرنگ برای همه!

 بعد از یکی دو روز، ما را سوار اتوبوس کردند و به بیمارستان بغداد بردند. در بیمارستان بغداد، تعدادی از دوستانم را دیدم. بیمارستان بزرگی بود. در آن درمانگاه که بودیم، حامد به شدت نکات بهداشتی را رعایت می کرد و برای تزریق آمپول، برای هر شخص یک سرنگ استفاده می کرد. اما در بیمارستان بغداد که تحت نظارت بعث بود، اینگونه نبود. برای تزریقات و برای همه اسرای مجروح،  از یک سرنگ استفاده می شد. و اگر سرنگ کند می شد، آن را به سیمان می کشیدند و تیز می کردند. بیمارستان آشفته ای بود.

تخم مرغ اضافه!

 به نوبه خودمان از آن شرایط آشفته استفاده می کردیم. برای صبحانه، تخم مرغ می دادند. در اتاق تعداد تخت ها و مجروحان زیاد بود. نیروی خدماتی، از هر سمتی که شروع می کرد تا به همه تخم مرغ بدهد، نفر اول و دوم و سوم که همان ابتدا تخم مرغ گرفته بودند، می گفتند که نگرفته اند و آن بنده خدا گیج و مبهوت دوباره به آنها تخم مرغ می داد. با این  کار می توانستیم در طول روز، از آن تخم مرغ های اضافه و در شرایطی که بچه ها ضعف داشتند، استفاده کنیم. بارها، من و تعدادی دیگر، این ترفند را اجرا کردیم. هنگام توزیع داروهای مسکن هم همین ترفند را اجرا می کردیم و تعدادی قرص مسکن و آرام بخش اضافه می گرفتیم.

روزها گذشت تا اینکه از بیمارستان به الرشید منتقل شدیم.

بهترین روزهای اسارت!

یک هفته تا ده روز، همه اسرا به آنجا منتقل و بعد از تعیین وضعیت، به اردوگاههای دائمی منتقل می شدند. بعد از عملیات کربلای ۴، صدام تصمیم گرفت دیگر اسامی اسرای ایرانی را به صلیب سرخ اعلام نکند و به عنوان مفقود الاثر از آنها یاد می شود. ما حدود ۴۵ روز در الرشید ماندیم. الرشید برای خودش دنیای دارد. ما زیباترین، قشنگ ترین و بهترین روزهای اسارت را در الرشید گذراندیم.

 سلول های الرشید در داخل پادگان الرشید بغداد قرار داشت. ۲۲ سلول بود که بعد از گذر از حیاط به یک مجموعه سلول ۲۲ تایی می رسیدیم.

من در سلول ده بودم. دقیقا روبروی در حیاط. هر سلول در حدود ۹ تا ۱۱ متر بود و ۵۰ نفر بودیم.

داستان خوابیدن ما در الرشید بسیار جالب بود. تعدادمان زیاد بود و به هرکس حتی به قدر دراز کشیدن بر یک پهلو هم جا نبود. بعضی ها هم ایثار زیادی به خرج می دادند و ایستاده می خوابیدند.

سهمیه آب، روزانه پنج لیوان بود. برای دستشویی از پارچه استفاده می کردیم. در آن ۴۵ روز، حمام هم نکردیم. بدن ها شپش زده بود. از کثیفی، پوست انداخته بودیم. برای ناخن گرفتن، از دیوار سیمانی استفاده می کردیم. از نظر مزاجی هم به هم ریخته بودیم و غالبا اسهال داشتیم.

ما پتوهای بسیار نازکی داشتیم. نخ های آن را می شکافتیم و تسبیح می ساختیم و در طول روز ذکر می گفتیم. کار دیگری که می کردیم بازی گل یا پوچ بود. بعضی ها حدیث می گفتند.

آب ماهی داره!

دستشویی ما در همان سلول بود. غالبا یا از ظرف های غذا و یا از جعبه هایی که به وسیله عکس های رادیولوژی ساخته بودیم، استفاده می کردیم.

برای خالی کردن و شستن ظرف ها، آن هم با آب خالی، باید به بیرون سلول ها می رفتیم و در طول مسیر هم، ضربات متعدد کابل ها را هم تحمل می کردیم. بچه هایی که از نظر قوای بدنی در وضعیت بهتری بودند، برای این کار پیش قدم می شدند. باید در زیر همان ضربات، ظرف ها را می شستیم و اگر طاقت نمی آوردیم، شستشوی ظرف به دقت انجام صورت نمی پذیرفت. یک بار هم همین اتفاق افتاد.

یکی از بچه ها، برای شستن ظرف ها رفت و چون نتوانست زیر آن کابل ها طاقت بیاورد، بعد از خالی کردن ظرف، آن را بی دقت شست و پر آب کرد و آورد. هنگام مراجعت به سلول، بچه ها برای خوردن آب صف کشیده بودند. یکی از بچه ها تا ظرف آب را دید، گفت: بچه ها … بچه ها؛ آب ماهی داره!! و این یعنی ظرف به درستی شسته نشده است. اما به هر ترتیب مجبور شدیم همان آب را بخوریم.

مدینه الدجل و الدجالین!

داخل سلول ها بلندگوهایی بود که اعلامیه های نظامی از آن خوانده می شد. خاطرم هست بعد از بمباران شهر قم توسط هواپیماهای عراقی، در بلندگو شهر قم اینچنین مورد خطاب قرار گرفت. «مدینه الدجل و الدجالین قم»؛ شهر جادو و جادوگران، قم. خیلی با بغض و کینه می گفت. بعضی وقت ها هم مارش حمله می زد و اطلاعیه عربی می خواند. هر زمان که مارش پخش می شد، متوجه حمله ایران به عراق می شدیم و برای رزمندگان دعا می کردیم.

در الرشید، امدادهای غیبی خداوند به ما کمک می کرد. علی هاشمی مجروح بود و ترکشی به زیر کتفش اصابت کرده بود. خونریزی اش به حدی رسید که حالش وخیم شد. بچه ها با داد و بیداد کردن و با کوبیدن در، سعی کردند که از عراقی ها کمک بگیرند اما عراقی ها بی تفاوت بودند. از کمک آنها ناامید شده بودیم و احساس می کردیم دیگر علی رفتنی است. خون زیادی از دست داده بود. در آن شرایط اضطرار و نگرانی، یکی از بچه ها گفت من حدیثی از پیامبر خوانده ام که فرموده اند؛ هر کس هفت مرتبه سوره حمد را بر مرده بخواند، اگر آن مرده زنده شد تعجب نکند. همه  بچه ها بالای سر علی شروع کردیم به خواندن سوره حمد، خدا شاهد است که به چهارمین بار نرسیده بود که در سلول باز شد و افسر عراقی گفت:«چه شده؟». ما علی را که بی رمق روی زمین افتاده بود، نشان دادیم و عراقی ها با ماشین او را به بیمارستان منتقل کردند.

در الرشید همه بچه ها، یک دست بودند. آن وحدت و اتحاد رویه و ایثار بچه ها، دیدنی و دلچسب بود. ارام ارام فضا صمیمی تر و آرامش بچه ها بیشتر شده بود. درد دل ها و بگو و بخندها می کردیم و از فضای بهت و حیرت خارج شده بودیم.
* آزاده رضا هوشیار راوی دفاع مقدس / سایت جامع آزادگان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس