گروه جهاد و مقاومت مشرق - فرزندي كه نبودنهايش براي مادر، بيش از بودنهايش معنا ميدهد. مادري كه غربت، تنهايي، بغضهاي گاه و بيگاه را برايت معنا ميكند و تو ميفهمي قدر لحظههايي كه براي آسودگي تو اينگونه بر مادران شهداي گمنام ميگذرد. آنچه در پي ميآيد مادرانههاي فاطمه يوسفي مادر شهيد مفقودالپيكر مظاهر سيفي از پس 34 سال انتظار مادرانه است. گاهي تلخ وگاهي شيرين...
من مادر شش پسر و پنج دختر هستم. مظاهرم در راه خدا رفت و شهيد شد. پدرش سبزي فروشي داشت. پدر بچهها اهل رزق حلال و نان پاك بود و اعتقادش به عاقبت بخيري بود، تا درآمد زياد.
وقتي پسرم مظاهر ديپلمش را گرفت، ميخواست به دانشگاه برود كه جنگ شروع شد، براي همين تصميمش را تغيير داد و راهي جبهه شد. رفت تا به فرمان امام زمان خودش در دانشگاه جبهه شركت كند. ميگفت: «مامان الان وقت درس خواندن نيست. ديگرنميشود درس خواند. دشمن دارد وارد خاك ما ميشود، ناموس ما در جنوب گرفتار معاندان اسلام شدهاند. ما بايد برويم تا از مرزهاي مملكت دفاع كنيم. نبايد اجازه دهيم كسي جرئت خيانت به خاك و ناموسمان را پيدا كند.»
سال 1359 بود كه رفت. 20سال داشت، خيلي با خدا و با ايمان بود. اهل هيئت و بسيار هم مهربان بود. برادرش هم رفت و جانباز شد. نميدانم اگر بگويم مظاهر چيز ديگري بود شايد بگويند، پسرش است و از پسرش تعريف و تمجيد ميكند. مظاهر اهل ورزش بود. شبها كه به باشگاه ميرفت وكمي بازگشتش دير ميشد، تا خانه را به سرعت ميدويد تا هر چه زودتر به خانه برسد و من نگران دير آمدنهايش نشوم.
خيلي آرام بود. به ياد ندارم براي شلوغي و بينظمياش يكبار هم مدرسه من را خواسته باشد. ميانهاش با مديران و معلمان خيلي خوب بود. هر وقت به مدرسه سر ميزدم همه از اخلاق و منش او تعريف ميكردند و ميگفتند خدا پسرتان را به شما ببخشد.
و رفتنش...
رفتنش را خوب به خاطر دارم، بعد از آموزشي با لباس و پوتين نظامي به خانه آمد.
گفتم: اينها را چرا به تن كردي؟! گفت: مادر ناراحت نشو، من نميخواهم با ناراحتي از تو جدا شوم. دست و سر من را بوسيد و به من گفت: ميروم و بر ميگردم. دم در هم كه داشت ميرفت، گفت: ما سرباز امام زمان (عج) هستيم. روز دوشنبه هم در كربلاييم. خيلي قوت قلب داشت. من را خنداند و رفت.
ميگفت: دنبال من نيا، نميخواهم آب پشت سرم بريزي. همان رفتن شد كه ديگر نيامد. يكي دو بار هم به مغازه سر كوچهمان زنگ زد كه به مادرم بگوييد:« من را حلال كند. من خجالت كشيدم كه از ايشان بخواهم مرا حلال كند. براي من خيلي زحمت كشيده است.» من هم پيش خودم گفتم: «چه شده كه او پيش خودش اين حرفها را زده است. آنجا بود كه حدس زدم مظاهر شهيد ميشود.»
بالا بلند
مظاهر قد بلندي داشت و هيكلي بود. هر كس او را ميديد فكر نميكرد كه 20سال داشته باشد. در عمليات آزادسازي بستان شركت و در دهلاويه تير به پايش اصابت كرد.
دوستانش كه خواستند او را با خودشان ببرند او اجازه نداد و گفت: جلو پيشروي شما را ميگيرم. از بچهها خواست بروند و بعد از عمليات بر گردند. اما آن منطقه توسط عراقيها محاصره شد و ديگر كسي اطلاعي از پسرم ندارد.
آن منطقه دوسالي دست عراقيها بود. بعد كه عراقيها از آن منطقه عقبنشيني كردند، بچهها رفتند و دنبالش گشتند اما هيچ نام و نشاني پيدا نكردند.
زماني هم كه اسرا آمدند همه اميدم اين بود كه در ميان اسرا باشد كه خبري نشد. من همه جا رفتم دنبالش گشتم. حتي عكسش را صدا و سيما هم بردم اما چيزي دستم را نگرفت.
پيكر شهدا را كه ميآورند به استقبال شان ميروم، آنها همرزمان پسرم هستند. اما مدتي است كه ديگر بچهها اجازه نميدهند بروم. ناراحت قلبي دارم و اذيت ميشوم.
اگر دقيقهاي دير ميآمد...
هنوز منتظرم تا خبري از مظاهرم شود. نميدانم اما ميگفتند آنها را عراقيها داخل آب ريختهاند و آب آنها را با خود برده است. پلاك وكارت شناسايي هم داشتند. اما... منم و سالها بيخبري... . نام ونشاني از پسرم پيدا نشد. خواست خودش بود. يك بار رفت و فرصتي براي آمدن نيافت.
هر وقت از باشگاه، دير به خانه ميآمد، من بيتاب آمدنش ميشدم. مدام دنبالش بودم. كشتي ميرفت و دير ميآمد من نگران بودم كه چرا دير كرده و.... حالا 34 سال است كه دير كرده است.
وقتي شهيد شد خوابش را ديدم. مظاهر را داخل اتاقي برده بودند و من در اتاق را زدم كه ميخواهم فرزندم را ببينم. آنها گفتند: خودت هميشه دعا ميكردي كه عاقبت بخير شود و به راه راست برود.
وقتي نگران و ناراحتم هم به خواب خواهرهايش ميآيدكه مراقب مامان باشيد. مامان كه گريه ميكند اينجا خراب ميشود. من خيلي دوستش داشتم. بين فرزندانم نمونه بود. به ياد ندارم كه يك بار صدايش را براي من يا پدرش بالا برده باشد.
قسمت شهادت
قسمتش شهادت بود. تاسوعاي سال 60 وارد منطقه شده بودند و درست در عاشوراي حسيني به شهادت رسيده بود.
ما هم هر سال در سوم امام حسين (ع) براي مظاهر مراسم ميگيرم. در مراسم پسرم همه شهداي گمنام را در نظر ميگيرم. راضيام به رضاي خدا...
چند مدت پيش براي ديدن فيلم شيار 143 رفته بودم. فيلم را كه ديدم حالم بد شد و پسرم من را به خانه آورد. انگار كه از روي زندگي ما مادران شهداي گمنام، فيلم را ساخته باشند. فيلم، زندگي ما را به نمايش گذاشته بود. هر زمان در خانه را ميزنند فكر ميكنم خبري از مظاهرم براي من آوردند. تكهاي استخوان و پلاك و... من هنوز هم چشم انتظارم... 34 سال است كه دير كرده است...
منبع : روزنامه جوان /صغري خيل فرهنگ
کد خبر 375148
تاریخ انتشار: ۸ دی ۱۳۹۳ - ۰۱:۰۳
- ۰ نظر
- چاپ
اين بار هم مادري 70 ساله از پس نبود تنهايي 34 ساله دردانه زندگياش راوي گمنامي فرزندش ميشود.