شاهرخ با تاثیر پذیری از خلق و خوی سردار شهید سید مجتبی هاشمی در کوره جنگ پخته شد و در جبهه جنوب حماسه های ماندگار و فراموش ناشدنی خلق کرد. این مجاهد بی باک سرانجام در هفدهم آذر 59 به درجه رفیع شهادت نائل آمد و در پیشگاه حضرت حق "روسفید" شد.
به بهانه سی و چهارمین سالگرد شهادت او، فصل هایی از زندگی بلند شاهرخ را دو باره مرور می کنیم.
فصل کودکی
اولین روز زمستان بود. سرما داشت بیداد می کرد، اما در خانه «صدرالدین» از سوز و سرما خبری نبود، چون صاحب یک پسر کاکل زری شده بود. تولد نوزاد تپل و دوست داشتنی به منزل کوچک صدرالدین شور و حرارتی خاص بخشیده بود. اسم نوزاد را «شاهرخ» گذاشتند. شاهرخ اولین فرزند پسر صدر الدین بود. در کودکی جثه ای قوی و درشت داشت. یک سر و گردن از بچه های هم قد و قواره خودش بلندتر بود. همیشه با بچه های بزرگتر از خودش بازی میکرد. همه از او حساب می بردند. شاهرخ در کنار بازی به درس و مشق هم علاقه زیادی داشت.
فصل تنهایی
تازه وارد پانزده سالگی شده بود که گرد یتیمی بر سرش نشست و تکیه گاهش را از دست داد. پدرش بر اثر بیماری سخت فوت کرد و آنها را تنها گذاشت. مادرش چند سال مشکلات زندگی را مردانه تحمل کرد اما به ناچار تن به ازدواج مجدد داد و به خاطر شغل همسر دومش به آبادان کوچ کرد. شاهرخ در آبادان با «محراب شاهرخی» از فوتبالیستهای معروف خوزستان آشنا شد و رفت سراغ فوتبال. بعد از بازگشت از آبادان به توصیه پسرعمویش «عبدالله رستمی» که داور بین المللی کشتی بود به سراغ کشتی رفت. هیکل و قد و قواره اش برای کشتی گرفتن ساخته شده بود. برای شروع کار ابتدا به باشگاه حمید رفت و زیر نظر استاد مجتبوی فوت و فن کشتی را آموخت. بعد ها شاهرخ به باشگاه پولاد پیوست.
فصل تلاش
بدنش بسیار قوی بود. در اولین حضور در مسابقات کشتی فرنگی به مدال قهرمانی جوانان تهران در وزن یکصد کیلوگرم دست یافت. در سال 50 در مسابقات قهرمانی کشور در فوق سنگین رده سنی جوانان پشت همه حریفان را به خاک مالید. بسیار زیبا کشتی می گرفت. قدرت بدنی، قد بلند، دستهای کشیده و استفاده صحیح از فنون کشتی به ویژه ضربه فنی از ویژگی های برجسته شاهرخ بود. اوایل دهه 50 در مسابقات انتخابی تیم ملی با «ابوالفضل انوری» از قهرمانان نامی آن دوره کشتی گرفت و مسابقه را به صورت مساوی به پایان برد. در سالهای بعد شاهرخ در مسابقات کشتی رده بزرگسالان شرکت کرد و مدال نائب قهرمانی کشتی فرنگی در بالای یکصد کیلوگرم را از آن خود ساخت.
فصل جدایی
موفقیت ها و درخشش پی در پی شاهرخ در کشتی، به ویژه کشتی «سامبو» که آن موقع مد شده بود، اسم شاهرخ را بر سر زبانها انداخته بود. در محله برو و بیایی داشت. خیلی ها از او حساب می بردند. به تنهایی «اصغر ننه لیلا» و دار و دسته اش را زده بود. یک کلام حریف نداشت. شاهرخ با اینکه قهرمان کشتی بود، اما همچنان کار درست و حسابی نداشت. از طرفی به شدت رفیق باز بود، بالاخره مشکل بیکاری و روحیه سرکش و عصیانگرش مسیر زندگی او را عوض کرد و سر از کاباره های«میامی» و «پل کارون» در آورد.
فصلِ «وصل»
شاهرخ در پس هیکل درشت و ظاهر خشن اش، باطنی متفاوت داشت. ماه رمضان همیشه روزه می گرفت و نماز می خواند. به سادات و روحانین احترام می گذاشت. در محرم و صفر به نجاستهای کاباره لب نمی زد. از بچگی علاقه شدیدی به امام حسین (ع) داشت. میاندار هیئت جوادالائمه میدان قیام بود. عاشورای سال 57 وقتی ساواک دسته کشی هیئت ها را ممنوع کرد، شاهرخ زیر بار نرفت و هر طور شده برای هیئت شان مجوز گرفت. عاشورای همان سال حرف های حاج آقا سید علی نقی تهرانی (روحانی هیئت) در باره قیام امام خمینی(ره) و جنایات شاه بر دلش نشست و او را به شدت متحول کرد و "حر" دیگری متولد شد.
فصل شیدایی
عاشورای 57 نقطه عطف زندگی شاهرخ بود. شاهرخ در محرم 57 دوباره متولد شد و به مسیر زندگی برگشت و گمشده اش را یافت. به انقلاب دل بست و شیفته و شیدای امام خمینی (ره) شد. ارادتش به حضرت امام به حدی رسید که روی سینه اش عبارت : "خمینی فدایت شوم" را خالکوبی کرد. دیگر سر از پا نمی شناخت. خواب و خوراک نداشت. روز ورود امام خمینی (ره) به میهن به عنوان عضو گروه انتظامات فرودگاه برگزیده شد. پس از زیارت و دست بوسی امام در فرودگاه برای پاسداری از انقلاب کمر همت بست و عضو کمیته ناحیه 5 شد. خودش را دربست وقف انقلاب کرده بود. تنها دارایی اش را که یک ماشین پیکان بود، فروخت و خرج بچه های مسجد و هزینه فعالیت برای انقلاب کرد. در غائله کردستان وقتی امام دستور داد «به یاری رزمندگان بروید»، بدون معطلی به کردستان رفت و در عملیات سقز از ناحیه پا مجروح شد.
فصل شجاعت
پس از حضور در درگیری های کردستان، لاهیجان، گنبد و سیستان، این بار نوبت خوزستان بود. شاهرخ در غائله خلق عرب با رشادت و جانفشانی، حماسه های ماندگاری آفرید. همین که جنگ تحمیلی شروع شد به آبادان رفت و در آنجا به گروه سید مجتبی هاشمی( فرمانده گروه فدائیان اسلام) پیوست. شاهرخ در مدت زمان اندک با فنون جنگ آشنا شد و گروه 50 نفره ای از افراد هم تیپ و قیافه خودش تشکیل داد که در نوع خود بی نظیر بود. آن روزها گروه های چریکی زیادی مثل گروه «شیران درنده» و «عقابان آتشین» در جبهه حضور داشتند. شاهرخ هم اسم گروهش را گروه «آدمخوارها» گذاشت. گروه آدمخوارها معجونی از آدم های عجیب و غریب بود. از «مجید گاوی» (گنده لات آبادان)، مصطفی ریش(فیدل کاسترو آبادان)، حسین کرهای گرفته تا علی تریاکی و حسین عزرائیل جزو گروه آدمخوارها بودند. البته بچه های تحصیل کرده ای هم بودند که به عشق شاهرخ در گروه آدمخوارها می جنگیدند. مثل اصغر شعله ور که فارغ التحصیل آمریکا بود و دوشادوش شاهرخ می جنگید.
فصل رشادت
«آدمخوارها» شده بودند بلای جان بعثیها. چنان رعب و وحشتی به جان عراقی ها انداخته بودند که حد نداشت. شاهرخ بعدها به توصیه سید مجتبی هاشمی نام گروهش را به گروه «پیشرو» تغییر داد. شاهرخ با تاثیر پذیری از خلق و خوی سید مجتبی هاشمی روز به روز بهتر و برای ادامه مبارزه مصمم تر می شد. ضربات گروه پیشرو بر علیه عراقیها در جبهه آبادان به قدری سنگین و کشنده بود که بعثی ها از سر ترس و ناچاری برای سر بریده شاهرخ یازده هزار دینار جایزه تعیین کردند اما شاهرخ بیدی نبود که به این بادها بلرزد. سر پر شورش برای این جور کارها درد می کرد. شاهرخ و گروهش کابوس شبانه بعثی های کارکشته ارتش عراق بودند.
فصل شهادت
دو سه روز آخر، اخلاق و رفتار شاهرخ به کلی عوض شده بود. خیلی شوخی می کرد. بر خلاف همیشه، لباس هایش تمیز و مرتب بود. دیگر از لباس های گلی و کثیف همیشگی خبری نبود. شاهرخ سربه زیر شده بود. لباس نو می پوشید و موهایش را مرتب شانه می زد. یکپارچه داماد شده بود. آن روز (هفده آذر 59)، قرار بود روستاهای اشغال شده در شمال شرق آبادان را آزاد کنند. شاهرخ به عنوان معاون عملیات گرم نبرد با دشمن بود که ناگهان گلوله مستقیم تیربار تانک، سینه ستبرش را شکافت و سر از بدنش جدا شد و بدین سان شاهرخ به آرزویش رسید. پیکر مطهر او بدست دشمن افتاد و از او چیزی نماند، نه مزاری و نه چیز دیگری. فردای آن روز رادیو عراق با هلهله و شادی اعلام کرد : "ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم."
به قلم: محمد علی عباسی اقدم / دفاع پرس