کد خبر 8983
تاریخ انتشار: ۱۵ مهر ۱۳۸۹ - ۱۰:۱۴


*اسفند 1364 - تهران - بيمارستان آيت الله طالقاني
بعد از مجروحيت در عمليات والفجر 8

يکي از پرستارهاي بخش، با بقيه خيلي فرق داشت. حدودا 17 سال سن داشت و آن‌طور که خودش مي‌گفت، از خانواده‌اي پول‌دار و بالاشهري بود. همواره آرايش غليظي مي‌کرد و با ناخن‌هاي بلند لاک‌زده مي‌آمد و ما را پانسمان مي‌کرد. با وجودي که از نظر من و امثال من، بدحجاب و ناجور بود، ولي براي مجروح‌ها و جانبازها احترام بسياري قائل بود و از جان و دل براي‌شان کار مي‌کرد. با وجود مدبالا بودنش، براي هم‌اتاقي شيرازي من لگن مي‌آورد و پس از دستشويي، بدن او را مي‌شست و تر و خشک مي‌کرد.

يکي از روزها من در اتاق مجروحين فک و دندان بودم که ناهار آوردند. گفتم که غذاي من را هم همين جا بدهند، ولي آن خانم پرستار مخالفت کرد و گفت: تو بهتره بري اتاق خودت غذا بخوري ... اين‌جا برات خوب نيست.

با اين حرف او، حساسيتم بيشتر شد و خواستم که آن‌جا غذا بخورم، ولي او شديدا مخالفت کرد. دست آخر فقط اجازه داد که براي چند دقيقه موقع غذا خوردن آنها، در اتاق‌شان باشم، ولي غذايم را در اتاق خودم بخورم. واويلايي بود. پرستار راست مي‌گفت. بدجوري چندشم شد. آن‌قدر هورت مي‌کشيدند و شلپ و شولوپ مي‌کردند که تحملش براي من سخت بود، ولي همان خانم پرستار بالاشهري، با عشق و علاقه‌ي بسيار، به بعضي از آنها که دست‌شان هم مجروح بود، غذا مي‌داد و غذا را که غالبا سوپ بود، داخل دهان‌شان مي‌ريخت.

يکي از روزها، محسن - از بچه‌هاي تند و مقدس‌مآب محل‌مان - همراه بقيه به ملاقات من آمده بود. همان زمان آن پرستار خوش‌تيپ! هم داشت دست من را پانسمان مي‌کرد. خيلي مؤدب و با احترام، خطاب به محسن که آن ‌طرف تخت و کنار کمد بود، گفت: مي‌بخشيد برادر ... لطفا اون قيچي رو به من بدين ...
محسن که مي‌خواست به چهره‌ي آرايش کرده و بدحجاب او نگاه نکند، رويش را کرد آن طرف و قيچي را پرت کرد طرف پرستار. هم پرستار و هم بچه‌ها از اين کار محسن ناراحت شدند. دستم را که پانسمان کرد، با قيافه‌اي سرخ از عصبانيت، اتاق را ترک کرد و رفت. وقتي به محسن گفتم که چرا اين‌جوري برخورد کردي؟ او که با احترام با تو حرف زد، گفت:
- اون غلط کرد... مگه قيافه‌شو نمي‌بيني؟ فکر مي‌کنه اومده عروسي باباش ... اصلا انگار نه انگار اين‌جا اتاق مجروحين و جانبازاست ... اينا رفته‌ان داغون شده‌ان که اين آشغال اين‌جوري خودش رو آرايش کنه؟
هر چه گفتم که اين راهش نيست، نپذيرفت و همچنان بدتر پشت سر او اهانت مي‌کرد و القاب زشت نثارش کرد. حرکت محسن آن‌قدر بد بود که يکي دو روز از آن پرستار خبري نشد و شخص ديگري جاي او براي پانسمان ما آمد. رفتم دم بخش پرستاري که رويش را کرد آن طرف. هر‌طوري بود، از او عذرخواهي کردم که با ناراحتي و بغض گفت:
- من روزي چند بار با پدرم دعوا دارم که بهم مي‌گه آخه دختر، تو مگه ديوونه‌اي که با اين سن و سال و اين تيپت، مي‌ري مجروحيني رو که کلي از خودت بزرگ‌ترن، تر و خشک مي‌کني و زيرشون لگن مي‌ذاري و مي‌شوري‌شون؟ بخش‌هاي ديگه التماسم مي‌کنند که من برم اون‌جاها، ولي من گفتم که فقط و فقط مي‌خوام در اين‌جا خدمت کنم. من اين‌جا و اين موقعيت ارزشمند رو با هيچ جا عوض نمي‌کنم. من افتخار مي‌کنم که جانباز رو تميز کنم. براي من اينا پاک‌ترين آدماي روي زمين هستند ... اون‌وقت رفيق شما با من اون‌جوري برخورد مي‌کنه. مگه من به‌ش بي احترامي کردم يا حرف بدي زدم؟ هر‌طوري بود عذرخواهي کردم و گذشت.
شب جمعه‌ي همان هفته، داشتم توي راهرو قدم مي‌زدم که صداي نجواي دعاي کميل شيخ حسين انصاريان و به دنبال آن گريه به گوشم خورد. کنجکاو شدم که صدا از کجاست. ردش را که گرفتم، ديدم از اتاق پرستاري است. همان پرستار خوش‌تيپ و يکي ديگر مثل خودش، کنار راديو نشسته بودند و دعاي کميل گوش مي‌دادند و زارزار گريه مي‌کردند.
يکي از روزهاي نزديک عيد نوروز، جواني که نصف چهره‌اش سوخته بود و صورت خودش هم چون بچه‌ي آبادان بود، سياه بود و تيره، به بخش ما آمد. خيلي با آن پرستار جور بود و با احترام و خودماني حرف مي‌زد. وقتي او داشت دست من را پانسمان مي‌کرد، جوان هم کنار تختم بود. برايم جالب بود که بفهمم او کيست و با آن دختر چه نسبتي دارد. به دختر گفتم:
- اين يارو سياه‌سوخته فاميل‌تونه؟
که جا خورد، ولي چون مي‌دانست شوخي مي‌کنم، خنديد و گفت:
- نه‌خير ... ولي خيلي به‌م نزديکه.
تعجب کردم. پرسيدم کيست که گفت:
- اين نامزدمه.
جاخوردم. نامزد؟ آن هم با آن قيافه‌ي داغان؟ که خود پرستار تعريف کرد:
- اون توي جنگ زخمي شده و صورتش هم بر اثر موج انفجار سوخته. بچه‌ي آبادانه، ولي اين‌جا بستري بود. اين‌جا کسي رو نداشت. به همين خاطر من خيلي به‌ش مي‌رسيدم. راستش يه جورايي ازش خوشم اومد. پدرم خيلي مخالف بود. اونم مي‌گفت که اين با اين قيافه‌ي سياه خودش اونم با سوختگي روي صورتش، آخه چي داره که تو عاشقش شدي؟ هر جوري بود راضي‌شون کردم و حالا نامزد کرديم.
من که مبهوت اخلاق آن پرستار شده بودم، به کنايه گفتم:
- آخه حيف تو نيست که عاشق اون سياه‌سوخته شدي؟
که اين‌بار ناراحت شد و با قيچي زد روي دستم و دادم را درآورد. گفت:
- ديگه قرار نيست پشت سر نامزد خوشگل من حرف بزني ‌ها ... اون از هر خوشگلي خوشگل‌تره.

*حميد داودآبادي

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس