در عملیات والفجریک، شب آخری که عقب نشینی شد من متوجه نشده بودم و هنوز در منطقه بودم چون یک گردان تانک ارتش امده بود خط و از من خواسته شده بود به این گردان از نظر آتش توپخانه کمک کنم. من در اختیار گردان بودم و دیدگاه کمی جلوتر از تانک بود و شلیک تانک خیلی باعث اذیت من می شد. تصمیم گرفتم مقداری جلو بروم و اجرای آتش کنم. مقداری آذوقه برداشتم و جلو رفتم. یک سنگر دیدبانی خوبی پیدا کردم که مال عراقی ها بود، حتی میز نقشه خوانی هم داشت. همانجا ماندم. چون باطری بیسیم در حال تمام شدن بود، شب در همان سنگر تنهایی خوابیدم و بیسیم را خاموش کردم. صبح بعد از نماز و صبحانه که جیره ارتشی بود(شیر عسل و چای داغ) بیسیم را روشن کرده و درخواست گلوله کردم ولی در جواب آمد مگر صبحانه نخوردی؟ من به کد نگاه کردم و فهمیدم عقب نشینی انجام شده و من خبر نداشتم کمی دقت کردم دیدم تمام نیروهای خودی رفته اند و من بین عراقیها مانده ام. کاری که اول انجام دادم، نقشه و دوربین و قطب نما را در چاله ای دفن کردم و رویشان خاک ریختم ولی بیسیم را نگه داشتم و اسلحه هم که نداشتم. با خودم گفتم اگر اسیر شدم، بگویم: بیسیم چی هستم.
به هر صورت به خط پایان رسیده بودم ولی کسی نبود از من استقبال کند. چنان آتش دشمن سنگین بود که اگر مورچه راه می رفت ترکش می خورد ولی شانسی که آوردم به یک سنگر پناه بردم که خالی بود. کمی که استراحت کردم یادم افتاد با شهید حسن بختیاری چند وقت پیش در اینجا با برادران ارتشی ناهار خورده بودیم. پشت بیسیم به حسن گفتم آنجایی که با کلاهدارها ناهار خورده بودیم یادته؟ من اونجام.
حسن آمد من را پیدا کرد. حسن من را دیده بود و من حسن را نمی دیدم در آن حال سر به سر من گذاشته بود و پشت بی سیم میگفت یه کمی برو جلو؛ بیا عقب؛ برو راست؛ بیا چپ؛ من هم همین کار را انجام می دادم و تو دل خودم می گفتم می خواهد من را پیدا کند؛ که ناگهان حسن را دیدم به من نگاه می کند و این دستورها را می دهد. خدا تمام شهدا را رحمت کنه بخصوص فرمانده عزیزم، حسن بختیاری را...