چون باطری بیسیم در حال تمام شدن بود، شب در همان سنگر تنهایی خوابیدم و بیسیم را خاموش کردم. صبح بعد از نماز و صبحانه که جیره ارتشی بود(شیر عسل و چای داغ) بیسیم را روشن کرده و درخواست گلوله کردم ولی در جواب آمد مگر صبحانه نخوردی؟

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، جانباز فیروز احمدی، فرمانده دیده‌بانان گردان بریر (ادوات) تیپ ۱۰ حضرت سیدالشهدا(ع) و تیپ ۱۱۰خاتم(ص) در خاطره ای از عملیات والفجر یک به خبرنگار ما می گوید:

در عملیات والفجریک، شب آخری که عقب نشینی شد من متوجه نشده بودم و هنوز در منطقه بودم چون یک گردان تانک ارتش امده بود خط و از من خواسته شده بود به این گردان از نظر آتش توپخانه کمک کنم. من در اختیار گردان بودم و دیدگاه کمی جلوتر از تانک بود و شلیک تانک خیلی باعث اذیت من می شد. تصمیم گرفتم مقداری جلو بروم و اجرای آتش کنم. مقداری آذوقه برداشتم و جلو رفتم. یک سنگر دیدبانی خوبی پیدا کردم که مال عراقی ها بود، حتی میز نقشه خوانی هم داشت. همانجا ماندم. چون باطری بیسیم در حال تمام شدن بود، شب در همان سنگر تنهایی خوابیدم و بیسیم را خاموش کردم. صبح بعد از نماز و صبحانه که جیره ارتشی بود(شیر عسل و چای داغ) بیسیم را روشن کرده و درخواست گلوله کردم ولی در جواب آمد مگر صبحانه نخوردی؟ من به کد نگاه کردم و فهمیدم عقب نشینی انجام شده و من خبر نداشتم کمی دقت کردم دیدم تمام نیروهای خودی رفته اند و من بین عراقیها مانده ام. کاری که اول انجام دادم، نقشه و دوربین و قطب نما را در چاله ای دفن کردم و رویشان خاک ریختم ولی بیسیم را نگه داشتم و اسلحه هم که نداشتم. با خودم گفتم اگر اسیر شدم، بگویم: بیسیم چی هستم.

شیر و عسل در سنگر عراقی‌ها
مانده بود چه کار کنم؛ تصمیم گرفتم به جایی نگاه نکنم و سرم را بیندازم پایین و کمی هم عادی حرکت کنم که تا خط عراق شکل نگرفته بود، از منطقه خارج بشوم. هر چه دعا بلد بودم و نبودم، خواندم. خیلی نترسیده بودم. بر خودم مسلط بودم و می گفتم: هیچ اتفاقی نیفتاده. شانس من، منطقه حالت تپه ماهور بود و زیاد در دید نبودم و الحمدلله راهی که من می‌آمدم عراقی نبود. خط اول عراق را رد کرده - نکرده آتش خمپاره و توپ بر سرم باریدن گرفت. انگاری که تگرگ شدیدی باریدن گرفت. دیگر می دویدم طرف خط خودی و وقتی توپ و خمپاره می آمد، خیز می رفتم. چنان خیز سه ثانیه می رفتم که خودم هم تعجب کرده بودم؛ شاید زودتر از سه ثانیه می خوابیدم و گلوله از دو طرف خودی و عراقی می آمد. این پانصد - ششصد متر خیلی سخت گذاشت ولی خیالم راحت شده بود که دیگر اسیر نمی شوم و در ابن حال من فقط با شهید حسن بختیاری در تماس بودم.

به هر صورت به خط پایان رسیده بودم ولی کسی نبود از من استقبال کند. چنان آتش دشمن سنگین بود که اگر مورچه راه می رفت ترکش می خورد ولی شانسی که آوردم به یک سنگر پناه بردم که خالی بود. کمی که استراحت کردم یادم افتاد با شهید حسن بختیاری چند وقت پیش در اینجا با برادران ارتشی ناهار خورده بودیم. پشت بیسیم به حسن گفتم آنجایی که با کلاه‌دارها ناهار خورده بودیم یادته؟ من اونجام.

حسن آمد من را پیدا کرد. حسن من را دیده بود و من حسن را نمی دیدم در آن حال سر به سر من گذاشته بود و پشت بی سیم میگفت یه کمی برو جلو؛ بیا عقب؛ برو راست؛ بیا چپ؛ من هم همین کار را انجام می دادم و تو دل خودم می گفتم می خواهد من را پیدا کند؛ که ناگهان حسن را دیدم به من نگاه می کند و این دستورها را می دهد. خدا تمام شهدا را رحمت کنه بخصوص فرمانده عزیزم، حسن بختیاری را...

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 4
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 1
  • ۱۲:۴۶ - ۱۳۹۵/۰۵/۱۳
    0 0
    آمین
  • ۱۴:۰۵ - ۱۳۹۵/۰۵/۱۳
    0 0
    بدرد فیلم کوتا ه. میخوره این داستان.
  • مهدی مرادیفر ۱۴:۲۱ - ۱۳۹۵/۰۵/۱۳
    0 0
    ایکاش سازمان یا ارگانی تاسیس بشه وتمامی این خاطرات ناب را گرد اوری کنه وجزئ کتب درسی دانش اموزان قرار بده ومثلا خودم با چهل سرباز هفده روز تمام با ده کیلو سیب زمینی خام بسر بردیم وهزاران خاطره دیگر ...
  • احمد ۱۰:۴۶ - ۱۳۹۵/۰۵/۱۶
    0 0
    بله اینارو ای کاش مدیران و مسئولین که هیچ سهمی از جنگ و جبهه نداشتن و حالا نشستن و حقوقهای میلیونی می گیرند و یک لیوان آب هم روش بخوانن و بشنوند و به کار ببندند

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس