13 دی ماه سال 90، روزنامه کریستین ساینس مانیتور درباره حاج بخشی نوشت: «فدایی ریش سفید ایرانی، بیش از نیم قرن جلودار و هسته تمامی اقدامات انقلاب و یا راهپیمایی‌های حمایت از نظام بوده است.»

گروه جهاد و مقاومت مشرق - حاج ذبیح الله بخشی زاده، «شیرمرد جبهه ها» در ایران خیلی معروف بود اما در خارج از ایران معروف تر و مشهور تر. 13 دی ماه 90 وقتی خبر مرگ حاجی منتشر شد، روزنامه کریستین ساینس مانیتور در باره حاج بخشی نوشت: «فدایی ریش سفید ایرانی، بیش از نیم قرن جلودار و هسته تمامی اقدامات انقلاب و یا راهپیمایی های حمایت از نظام  بوده است.»

حاج ذبیح الله بخشی زاده مرد جنگ بود. مرد روزهای سخت. مردی که در سخت ترین شرایط جنگ کنار رزمنده ها ایستاد و با شعارهای حماسی خود به آنها روحیه داد. حاج بخشی «بمب روحیه» بود. مرد مقاوم و اسطوره ای که قلبش تا آخرین لحظه به یاد رزمندگان تپید. خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس به بهانه سومین سالگرد کوچ ناباورانه این پیرمرد روشن ضمیر، فرازهایی از زندگی سراسر حماسه و ایثارش را مرور می کند.

مرد کار

وقتی ماشین انگلیسی ها، پدرش را زیر گرفت و پایش را شکست، حاجی هفت سال بیشتر نداشت. بیچاره پدرش سر همان تصادف از دنیا رفت و ذبیح الله یتیم شد. خانواده، نان آور می خواست. فکری به سرش زد . دست شکرالله (برادرش ) را گرفت و هر دو رفتند سراغ آب فروشی. از آب انبار اب می آوردند و به راننده کامیونها می فروختند. دو برادر سن و سالی نداشتند اما نان آور خانواده و کمک خرج مادر بودند.

الفبای مبارزه

سر پر شوری داشت .اهواز که بود الفبای مبارزه را ابتدا از ایت الله علم الهدی آموخت. بعد خورد به پست گروه فدائیان اسلام و نواب صفوی. فدائیان خیلی زود حاجی را به جمعشان راه دادند بسکه جربزه داشت. از شهید نواب خیلی چیزها یاد گرفت. به ویژه «درستی، قاطعیت و تصمیم گیری» را. هنوز یادگیری الفبای مبارزه را تمام نکرده بود که حوصله اش سر رفت و برای دست گرمی دو بار مجسمه شاه را در محله راه آهن آورد پایین و سر اسب مجسمه شاه را برد قهوه خانه حسین ترک تا دوستانش را بخنداند.

جنگ تن به تن

دست شان خالی بود. اوایل جنگ در سوسنگرد نه اسلحه داشتند و نه فشنگ. با دست خالی می جنگیدند. بنی صدر ملعون دستور داده بود که به بچه های سپاهی حتی یک فشنگ هم ندهند. حاجی، شبها پشت بام خانه ها کمین می کرد و اسلحه عراقی ها را می گرفت و بعد با همان اسلحه به حساب شان می رسید. بعضی وقت ها هم احتیاجی به تفنگ نداشت ، تن به تن می جنگید ، بسکه پر زور و قوی پنجه بود.

سه راهی عشق

گیر کرده بودند . گذشتن از سه راهی که بچه ها اسمش را "سه راهی مرگ" گذاشته بودند ، کار حضرت فیل بود. هر جنبنده ای که از آنجا رد می شد، عراقی ها می فرستادند هوا. به اصطلاح نیروها "کپ" کرده بوند. یکدفعه صدای بلندگوی ماشین حاجی بخشی آمد. گفتند : اگر ماشین حاجی بیایید آن را هم می زنند. همینطور شد. گلوله مستقیم تانک  از شیشه جلو رفت داخل ماشین. موج انفجار حاجی را پرت کرد بیرون اما همراهانش در میان آتش گیر کردند و مقابل چشمهای گریان حاجی سوختند و آسمانی شدند. یکی از همراهان، نادر نادری بود، داماد حاجی!

کی خسته است؟

دشمن پاتک کرده بود. هواپیماها از هوا، تانک ها از زمین و توپ ها از راه دور، عرصه را بر بچه ها تنگ کرده بودند. صدام به ژنرال ماهر عبدالرشید دستور داده بود که هر طور شده فاو را از دست ایرانی ها بگیرد. شرایط به قدری شخت بود که حتی جانشین لشگر هم تانک شکار می کرد. فشار دشمن روحیه بچه¬ها را ضعیف کرده بود. از زمین و آسمان گلوله می بارید.  ناگهان حاجی بخشی از گرد راه رسید با همان پاترول و بلندگوی معروفش. از راه نرسیده شعار داد: «کی خسته است؟» بچه ها جان دو باره گرفتند و فریاد زدند: «دشمن».

بمب روحیه

"بمب روحیه" بود ,حاجی وقتی دید: «برای بچه ها (رزمندها) ، روحیه از مهمات خیلی بهتر است.» شروع کرد به شعار دادن و شعر  حماسی خواندن. «ماشاالله ، حزب الله». بعد پخش شیرینی و شکلات. ماشین معروفش را در تهران یا کرج از مهمات (بخوانید شیرینی و شکلات) پر می کرد و می برد جبهه. این کار حاجی به قدری در روحیه رزمنده ها تاثیر داشت که صدام 250 هزار دینار عراقی برای گروگان گیری حاجی جایزه تعیین کرده بود تا حاجی بخشی را زنده بگیرند و تحویل دهند. حاجی بیدی نبود که به این بادها بلرزد. دلش قرص تر از این حرف ها بود.

تدارکاتچی

مسئول تدارکات لشکر نبود اما خودش به تنهایی یک لشکر بود. خودش را به آب و آتش می زد تا وسایل مورد نیاز بچه های لشکر را تامین کند. پیرمرد از گردن کج کردن پیش مسئولان ابایی نداشت. برای رزمنده ها حاضر بود هر کاری بکند. برای گرفتن وسایل هم شیوه خاص خودش را داشت. گاه ریش گرو می گذاشت. گاه خواهش می کرد و گاه با شیرین کاری های خاصی وسایل می گرفت. ریش پیر مرد پیش خیلی ها حرمت داشت. می گفت: «برای خاطر این بچه ها گردنم را کج می کردم. از کارخانه دارها، از آدم های معروف، کمک می گرفتم. شما چهار تا آجیل و بیسکویت و عطر را نبینید که من خودم می آوردم و به بچه ها می دادم. تازه پول این جنس ها اکثر با خودم بود. کمک اصلی، گونی گونی برنج و ... که از تهران بار می کردند و به جبهه می فرستادند و اگر خدا قبول کند باعث و بانی آن ها من بودم. »

ماشاء الله ،حزب الله

اوضاع بهم ریخته بود و تعریف چندانی نداشت. عملیات والفجر 4 تازه شروع شده بود. هیچکس دل و دماغ درست و حسابی نداشت.دز  روحیه ها پایین بود. ناگهان سر و کله یکی پیدا شد که بلند داد می زد: «ماشاء الله ،حزب الله ». باز هم حاجی بخشی بود. در حالی که بین بچه ها "نقل و نبات" ! پخش می کرد فریاد می کشید : «کی خسته است؟ » بچه ها هم جواب می دادند : «دشمن». حاجی به قدری  شعار داد و انرژی پخش کرد که صحنه عوض شد و بچه ها جان گرفتند.

علمدار

پرچم معروف حاجی، مثل خودش پر ماجرا بود. هر جا می رفت پرچم معروفش را  هم با خودش می برد حتی در سفر مکه. «توی سفر مکه خواستم با آب زمزم بشورمش! شهید "دستواره" گفت : حاجی نمی شود.گفتم من می برم. پرچم را بستم و چوب پرچم را عصا کردم و خودم را زدم به کوری تا رسیدم به در. شرطه ها گفتند: چشم ندارد! خلاصه رفتم تو و سریع پرچم را با آب زمزم شستم . روی خانه خدا هم انداختم. »

به یاد رضا

مثل همیشه داشت میان رزمنده ها مهمات!(بخوانید شیرینی و شکلات) پخش می کرد و با شور و حرارت همیشگی شعار می داد و رجز می خواند. عملیات کربلای 10 بود در پنجوین که خبر دادند : «حاجی پسرتون ،محمد رضا  شهید شده».  همین که خبر را شنید ، خم به ابرو نیاورد و گفت " «عیب ندارد ، شما همه پسران من هستید» بعد از کیسه، یک مشت شکلات برداشت و فریاد کشید : « کی خسته است؟ » بچه ها اینبار با صدای بلند جواب دادند" «دشمن».

مرد شکلاتی

از بس نازنین و بی غل و غش بود که هر کسی یک جوری صداش می کرد. بین بچه های جبهه به «حاجی شکلاتی» ، «حاجی عطری» ، «حاجی گلابی» معروف بود. بعضی ها هم حاجی بخشی را « پدر وتو» صداش می کردند از بس که در سخنرانی ها و نطق های آتشین اش به شورای امنیت و حق وتو اعتراض می کرد و گیر می داد. حاجی یک اسم داشت و ده ها لقب . به قول ظریفی: «حاجی یک نفر بود اما وقتی می آمد انگار یک تیپ و لشکر آمده». به راستی که پیر مرد یک لشکر بود. یادش بخیر.

حسرت شهادت

بعد از جنگ پیر مرد  حسرت روزهای جبهه و شهید نشدن را می خورد اما  حسرت گذشته اش را نمی خورد بلکه به آن افتخار می کرد  و می گفت: « خدا می داند من از گذشته ام پشیمان نیستم. اگر دوباره به دنیا می آمدم و اگر انقلاب و جنگی بود، همین کارهایی را می کردم که در طول این سال ها کردم. مخصوصا خیلی حسرت جنگ را می خورم... من به گذشته ام افتخار می کنم. چون برای سرزمینم بود، برای اسلام بود، برای خدا بود و خلق خدا که می دانم خدا این خلق را هم خیلی دوست دارد. شما به مردم بگویید،‌ برای شان بنویسید که حاجی بخشی چیزی جز خدمت در نظر نداشت.»
منبع: دفاع پرس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 7
  • در انتظار بررسی: 2
  • غیر قابل انتشار: 0
  • علی م ۰۸:۳۵ - ۱۳۹۳/۱۰/۱۴
    1 0
    خدا رحمتش کنه وبا اولیا وصالحینش محشورکند.
  • لواسان بزرگ ۰۹:۴۸ - ۱۳۹۳/۱۰/۱۴
    0 0
    یادم نمی ره آن روز ی را که از فرط اتش سنگین عراقیها و......ناچار شدیم کانال ماهی را ترک کنیم از یال سمت چپ کانال که حد عملیاتی گردانهای اشگر 27 بود به هر زحمتی بود خود را به سه راه شهادت رساندم واقعا صخنه ای را که در سه راه شهادت به چشم دیدم غیر قابل وصف است مجروجین وشهدایی که از فرط اتش دشمن بدنشان در خال سحتن بود دهها دستگاه خودرو جیپ ونفر وبرر وتویوتا منهدم شده راه را برای عقب نشینی وانتقال دوستان تنگ کرده بود وحجم شدید اتش ادوات سبک وسنگین دشمن سه راهی را به جهنمی واقعی تبدیل کرده بودبه هر شکلی بود خود را در مسبر جاده اخداث شده بر روی کانال ماهی قرار دادم وبا خداکثر سرعت مسیر چند صد متری را که برایم چند کیلونتر تصور می شد با حداکثر سرعت طی می کردم هنوز ویز ویز صدای تیرهایی که ازکنار گوش واز لابلای پاهایم رد می شد را حس می کنم صدای کمک خواستن وناله های دوستانی که می گفتند ما را هم ببرید در گوشم طنین انداز است و...در میانه جاده که اگر بگویم برایم حکم عبور از پل صراط را داشت (با این تفاوت که هر کس که از این معبر عبور کرد به جهنم دنیا غوطه ور شد وهر کس که از این معبر نتوانست عبور نماید به جنت العلی رهسپار شد) بودم که از دور صدای بلندگویی نظرم را جلب کرد صدا برایم اشنا بوداز بلندگو نوار تا کربلا رسیدن یک یاخسین دیگر اهنگران بحش می شد خود رو در مسیر خط دوم حرکنت می کرد خود رو اند کروز حاجی بخشی بود وهنوز به جاده احداث شده بر روی دریاچه ماهی نرسیده بود پیچیدن لندکروزحاجی بخشی که 3 سرمشین داشت وخود حاجی رانندگی ان را بر عهده داشت وقرار گرفتن خود رو بر روی جاده کانال ماهی همزمان شد با پایان عقب نشینی من ودر همین حین من با صدای بلند به حاجی گفتم نرو خط شکسته عقب نشینی شده حاجی که خبر تنداشت خط کانال ماهی شکسته ودشمن ان را گرفته به توجه به داد وفریادهای ما رهسپار شد و ما هم که استقرار تانک ها ی دشمن را بر سه راهی به چشم دیده بودیم وتوپ مستقیم های شلیک شده شان را به چشم دیده بودیم شروع کردیم به شمارش برای هدف قرار گرفتمن خودرو خحاجب یبحشی بشمار یک بشمار دو بشمار ... در همین حین بود که حاجی خودش هم متوجه شد ودر میانه جاده قصد دور زدن داشت وچون معبر تنگ بود وبا چند فرمان نی شد سر ته کرد دور زدن وسرته کردنش چند ثانیه ای بیشتر طول کشید واین چند ثانیه بود کخ او را به هدف ثابتی برا تانک مستقر شده بر سه راهی تبدیل کرد و....... روحش شاد وما نیر ان شا الله در راه شان ثابت قدم بمانیم خاطره خودم بود ببخشید اگر دست وپا شکسته بود
  • قاسم ۱۱:۱۱ - ۱۳۹۳/۱۰/۱۴
    2 0
    نور خدا بر قبرش ببارد
  • ۱۳:۲۹ - ۱۳۹۳/۱۰/۱۴
    1 0
    ماشالله حزب الله ...
  • مهدی ص ۲۰:۱۲ - ۱۳۹۳/۱۰/۱۴
    1 0
    خداوند انشاالله حاجی بخشی فرزندش ودامادش رابیامرزد
  • لعلي ۱۰:۲۸ - ۱۳۹۳/۱۰/۲۲
    1 0
    با چشم گريان دارم مينويسم..حاجي بخشي عزيزم..دلم برات تنگ شده..ماشالله حزب الله
  • حسین IR ۱۱:۰۱ - ۱۴۰۲/۱۲/۲۵
    0 0
    حاجی بخشی یکی بود ، تکرار نشدنی بود ، اصالت داشت ، فرهنگ جبهه و شهادت را زنده نگهداشته بود ،

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس