گروه جهاد و مقاومت مشرق: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده بیژن کریمی است:
روز پنجم بود. مثل روزهای قبل، وقتی بعد از صبحانه ما را بیرون از اتاق بردند، دیگر داخل اتاق برنگشتیم. کنار دیوار، پشت به حیاط، سرها پایین حدود دو ساعت نشستیم. نمی دانستیم چه اتفاقی در انتظار ماست. خیلی خسته شده بودیم. کوچکترین حرکتی نمی توانستیم بکنیم، چون بلافاصله ضربه های شلاق و کابل بود که بدن ما را کبود می کرد. بی حرکت همان جا نشستیم. بالاخره سراغ مان آمدند. باز هم خبرنگار و دوربین فیلمبرداری و سئوال و جواب... .
نزدیک ظهر بود که کارشان تمام شد و رفتند. نگهبان ها در یکی از اتاق ها را باز کردند و با زور شلاق، چند نفر از بچه های سالم را بیرون آوردند تا کمک کنند و ما را از آن جا به بیرون از محوطه ببرند. همین که بچه ها دو نفری، هرکدام از ما را خواستند ببرند، صدای نعره ی بلندی همه ی ما را متحیر کرد. خشک مان زد و بی حرکت به اطراف نگاه کردیم؛ یعنی چه خبر شده است؟
متوجه شدیم زمانی که عراقی ها در اتاق دیگر را باز کرده اند تا بچه های سالم به کمک ما بیایند، یکی از نگهبان ها پای خود را روی پای یکی از مجروحان آن اتاق گذاشته است. صحنه ی دل خراشی به وجود آمده بود. تا آن زمان ما فکر می کردیم همه ی افرادی که در اتاق دیگر هستند، سالم اند و فقط ما مجروح هستیم؛ اما با دیدن این صحنه فهمیدیم بچه های مجروح دیگر نیز در آن اتاق ها وجود دارند و این شخص که نعره می زد، یکی از آن ها بود.
2734452-3970278
او اهل مازندران بود. روی مین رفته بود. در بیمارستان صحرایی پشت خط مقدم پایش را پانسمان کرده بودند. پایش خونریزی شدیدی داشت. او را بیرون، وسط حیاط آوردند. وقتی او را دیدم، متوجه شدم تا زیر زانویش سیاه شده. بوی تعفن عجیبی از پای او تمام فضای حیاط را پر کرده بود. به شدت فریاد می زد و گریه می کرد. جوان هجده ساله و خوش سیمایی بود ولی جراحت، چنان ضعیف و لاغرش کرده بود که هرکس او را می دید، فکر می کرد رو به موت است.
یکی از عراقی ها به طرف او رفت و نگاهی به پایش کرد، سپس برگشت. چند دقیقه بعد همراه با اره ای در دست به سمت او رفت! از نگهبان دیگری کمک گرفت و جوان مجروح را روی زمین خواباندند. عراقی دیگر روی سینه ی او نشست و عراقی اره به دست، زانوی او را محکم گرفت. با یک حرکت، تمام گوشت های سیاه شده ی دور پای او را برید و دور انداخت. با دیدن این صحنه دلم از حال رفت. سست شدم. حالم خیلی بد شد. طوری که بلافاصله شروع به تهوع کردم. یکه خورده بودم. نمی دانستیم خواب می بینم یا بیدار هستم. جرئت نگاه کردن دوباره را نداشتم. فقط متوجه شدم که هر دو نگهبان عراقی از روی او بلند شدند و رفتند. پیکر آن جوان وسط حیاط افتاده بود. همه ی ما که شاهد این صحنه ی دردآور و بی رحمانه بودیم، فکر کردیم او شهید شده است؛ ولی زمانی که داشتند ما را بیرون از آن دخمه ی وحشتناک می بردند، متوجه شدیم هنوز آه و ناله ی ضعیفی می کند.
*سایت جامع آزادگان
کد خبر 360734
تاریخ انتشار: ۱۷ آبان ۱۳۹۳ - ۱۱:۲۰
- ۰ نظر
- چاپ
او اهل مازندران بود. روی مین رفته بود. در بیمارستان صحرایی پشت خط مقدم پایش را پانسمان کرده بودند. پایش خونریزی شدیدی داشت. او را بیرون، وسط حیاط آوردند. وقتی او را دیدم، متوجه شدم تا زیر زانویش سیاه شده. بوی تعفن عجیبی از پای او تمام فضای حیاط را پر کرده بود. به شدت فریاد می زد و گریه می کرد. جوان هجده ساله و خوش سیمایی بود ولی جراحت، چنان ضعیف و لاغرش کرده بود که هرکس او را می دید، فکر می کرد رو به موت است.