کد خبر 148149
تاریخ انتشار: ۲ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۵:۱۵

نمازش را اول وقت می خواند ولی اگر کسی مشکل داشت نمازش را پنج دقیقه عقب می‌انداخت. تا نمی‌فهمید طرف چه مشکلی دارد قامت نمازش را نمی‌بست، برایش خیلی مهم بود. قیصر نمازش زندگی‌اش بود، در همه چیزش بازتاب داشت.

به گزارش مشرق به به نقل از فارس،  یعقوب حیدری، بیشتر داستان‌‌نویس است تا شاعر. او بیش از یک دهه با قیصر امین‌پور، دوستی داشته است که اکثر آن دوستی‌ها و غم‌ها و لبخندها را در کتاب پرخاطره‌ «قیصر امین‌پور در این کتاب قایم شده» آمده است.

مصاحبه مفصلی با او داشتیم که از شیر مرغ برایمان گفت تا جان آدمیزاد. خواندن این مصاحبه که با لحن خیلی صمیمی و خودمانی یعقوب حیدری همراه است خالی از لطف نیست؛

خدمت مرد بی‌ریا «یعقوب حیدری» هستیم، جناب حیدری عزیز! لطفاً خودتان را معرفی کنید و بگویید در کجا به دنیا آمدید، اهل کجا هستید؟

«یعقوب حیدری» متولد سال 1338، قائم شهر در محله خیابان ساری هستم.

چند سال در آنجا زندگی کردید؟

به دلیل اینکه پدرم در نانوایی کار می‌کرد ما مجبور بودیم که در شهرهای مختلف زندگی کنیم و همین جور شهر را می‌گشتیم و سالهای زیادی را هم در قائم شهر زندگی کردیم، مثلاً چند سالی در نکاء، چند سالی را در کیاکلاء، چند سالی را در قائم شهر، چند سالی را در زیر آب و چند سالی را در اسلام شهر و خلاصه همین‌جوری می‌گشتیم.

وقتی که ازدواج کردید آمدید کرج؟

نه، کرج نیامدم، آن موقع اسلام شهر خانه خریده بودم و آمدم اسلام شهر، من قبلاً ملوان بودم و 5 سالی روی کشتی‌های مسافربری و باربری در دریا ملوان کشتی بودم.

چه سال‌هایی؟

از سال 1361 تا 1366 دریانورد بودم و یکی از کتاب‌هایم که در حال چاپ است «دریانوردی با دوچرخه» نام دارد و یکی از آنها رمان «من سیب‌زمینی نیستم» اگر از لحاظ اقلیمی به آن توجه کنید باز مربوط به دریا هست.

چرا کتاب «من سیب زمینی نیستم» را نوشتید؟

در «من سیب‌زمینی نیستم»، شخصیت اصلی در واقع یک شخصیت دوگانه دارد، گاهی خودش هست، گاهی غرورش هست، این غرور در واقع او را «سیب‌زمینی» خطاب می‌کند.

یک چیزی که برای من خیلی مهم بوده است و این کتاب خوب «قیصر امین‌پور، در این کتاب قایم شده» را من می‌خواندم، اینکه شما چقدر به «قیصر» نزدیک بوده‌اید؟

این هم یکی از اشتباهات قیصر بود!

مثل این می‌ماند که مثلاً یک پسری به نام «یعقوب» خودش را لوس می‌کند برای پدرش به نام «قیصر» و این پدر خیلی نازش را هم می‌کشد، این مسئله را اگر یک مقدار بازتر کنید برای ما و مخاطبان تا هم موهبت وجود «قیصر» که امروز در دسترس ما نیست را بیشتر بفهمیم و هم اینکه از قامت و اندازه مردی به نام «یعقوب حیدری» بیشتر بفهمیم.

نه، ما که قامت و اندازه نداریم؛ منتهی بحثی که از نظر شما شاید «قیصر» نباشد، ولی از نظر من «قیصر» هست، من فکر می‌کنم که «قیصر» الان حضور دارد، و این را واقعاً می‌‌گویم و این تصور برای بعضی‌ها که «قیصر» نیست شاید توجیه‌پذیر باشد ولی من نمی‌توانم آن را تصور کنم، من همیشه با «قیصر» زندگی می‌کنم، من فکر می‌کنم شوخی‌اش گرفته است.

هر پلی از این کتاب و یا هر زیرگذری به قول خودتان، اسم خیلی از نویسنده‌ها می‌آید روی آن پل یا زیرگذر، این نشان می‌دهد که ارتباط شما با نویسنده بسیار خوب است و یا دوست شما هستند و از این دو حالت خارج نیست.

این نویسنده‌ها هستند که به هر حال من را تحمل می‌کنند و دوست من نیستند، شاید می‌دانند که من یک شخصیت عجیبی دارم و خودم هنوز خودم را کشف نکردم، نمی‌دانم چرا من را تحمل می‌کنند؟ واقعاً چرا تحمل می‌کنند؟ اگر شما یک روز به این جواب سؤال من رسیدید حتماً به من هم بگویید، راستش شاید یک روز من این را سوژه قرار بدهم که واقعاً چرا اینها من را تحمل می‌کنند، نمونه‌اش را امروز دیدید دیگر، «آقای محمدرضا یوسفی» را به هر حال وقت «آقای یوسفی» برایش خیلی گران‌بها است.

 بله.

دیدید با من چطوری بود، چرا واقعاً این جوری بود؟ نه فقط اون، بقیه هم، همین‌جوری هستند، زود با من ارتباط برقرار می‌کنند و اذیت هم می‌شوند، نمونه آن «قیصر» بود که اذیت شد، یعنی این کتاب را قبل از چاپ، خانم «قیصر»‌ خواند، آقای «حسن‌زاده» ناشر کتاب را به او داده بودند و خواندند در حالی که من اطلاع نداشتم، و برای من عجیب بود اصلاً، البته قرار بود یکماه بعد به من ناشر جواب دهد، دیدم دو روز بعد زنگ زد و گفت بیا قرارداد ببندیم. وقتی که قرارداد بستم؛ بعد ناشر به من گفت کتاب را خانم «زیبا اشراقی» همسر «قیصر» خوانده است، سؤال کردم که حالا چرا کتاب را به خانم «قیصر» دادی؟ «قیصر» چه ربطی به خانمش دارد؟

جواب داد من احساس کردم که شاید کتاب غلو باشد و خیلی جاهای آن را که شما گفتید این طور نباشد و شاید بعداً خانم ایشان به اینها اعتراض کند و بگوید نه این چیزها دروغ است و این مؤثر نبوده است، در جواب ناشر پرسیدم حالا خانم «قیصر» چی گفت؟ نگفت دروغ است؟ جواب داد: نه اتفاقاً، خانمش گفت: «قیصر» با «یعقوب» همین طور بوده است، تازه شاید «یعقوب حیدری» خیلی‌ چیزها را ننوشته است، البته خانم «قیصر» درست گفته بود چون من بعضی چیزها را ننوشتم!

جناب حیدری! شما چه زمانی با «قیصر» آشنا شدید؟ دوستی شما با او چه زمانی کلید خورد؟

یعنی قیصر را چه زمانی دیدم؟

بله.

برمی‌گردد به سال‌های 68-67

یعنی زمانی که «قیصر» سروش نوجوان را بنیان می‌نهد؟

بله، «سروش نوجوان» تازه تأسیس شده بود، البته من در سروش نوجوان یکی، دو سالی کار کردم.

چه کار می‌کردید؟

گاهی مطلب می‌دادم، حتی به عشق «قیصر» گاهی برای‌شان چاپی دم می‌کردم، گاهی پاک‌نویس می‌کردم و تازه اول کارهایم بود. اصلاً وارد شدن به «سروش نوجوان» در آن زمان خودش خیلی مسئله بود حتی آدم مثلاً برود دربان آنجا باشد، خودش خیلی بود، چونکه «قیصر» واقعاً یک آدم عجیبی بود و با خیلی‌ها من پیش «قیصر» اشنا شدم، یک آدمی بود که واقعاً جذب می‌کرد، نمی‌دانم چه جوری بگویم، انگار که از یک سیاره دیگر آمده بود، بعید می‌دانم که او برای کره زمین بود فکر می‌کنم از یک جای دیگر آمده بود، باور کنید! آخه مگر می‌شود آدم‌ با همه جور آدم، با همه جور تفکر و یا با بدقلق‌ترین آدم‌ها ارتباط برقرار کند و شما همه آنها را در «سروش نوجوان» ببینی، به نظر شما این جالب نیست؟

خیلی!

اصلاً شما می‌توانید یکی را پیدا کنی که همه رقم آدم دورش جمع شوند؟ و دوستش داشته باشند، این واقعاً خیلی عجیبه که همه دوستش داشته باشند، بعد شما چه جوری از من می‌خواهید که من فکر کنم این آدم الان زنده نیست، مگر می‌شود، حالا برای شما شاید ولی برای من باور کن این اتفاق غیر ممکن است.

سال 68-67 رفتید «سروش نوجوان» و بعد؟

بله، من سال -فکر می‌کنم- 70 بود که من شروع به کار کردم و یکی دو سال در آنجا بودم.

در آنجا هر روز با «قیصر» گپ می‌زدید؟

بله، با هم ناهار می‌خوردیم گپ می‌زدیم، جایی می‌خواست برود با هم می‌رفتیم.

«قیصر» اهل کلاس گذاشتن نبود که بگوید مثلاً من لیسانس یا فوق‌ لیسانس دارم و «یعقوب حیدری» ندارد پس من نباید با او بگردم یا نشست و برخاست کنم؟

نه، برای چی باید کلاس می‌گذاشت، اگر کلاس می‌گذاشت که من پیش او نمی‌رفتم، چون من در ارزیابی آدم‌ها یک معیاری برای خودم دارم و می‌گویم هر کسی که من را تحمل کند، آدم خوبی است، من او را واقعاً دوست داشتم و گاهی به ریش‌هایش ور می‌رفتم و آنها را شانه کردم، حتی در این عکس‌ها شما می‌بینید، با او خیلی راحت بودم، و اگر از بعضی چیزهایش خوشم نمی‌آمد راحت به او می‌گفتم. به من می‌گفت «تو هم کم الکی نیستی‌ها» و یه چیزهایی که در مورد خیلی‌ها به کار نمی‌رفت و شاید با آنها خیلی اداری برخورد می‌کرد، و این هم برمی‌گشت به ویژگی‌هایی که ما داشتیم که در این کتاب به آنها اشاره کردم، ببنید «قیصر» از بچه‌گی یعنی زمانی که 4-3 ساله بود مادرش فوت کرد.

اول کتاب «بی‌بال پریدن» هم می‌آورد. «تقدیم به مادرم که قبل از پرگشودن من بال گشوده بود»

«قیصر» این طرف و آن طرف راجع به مادرش چیزی نمی‌گفت ولی به من گفت. به جزئیات وارد نشد و فقط گفت که بعدها خاله‌اش، مادرشان شد تا همین حد، دیگه اینکه خاله چه رفتاری داشت، یا بعد از فوت مادرش چه ضربه‌ای با او خورد، نه، چیزی نگفت، فقط من توانستم در عمل بفهم که فوت مادرش چه فاجعه‌ای برای او بوده است، او حرف نمی‌زد ولی من در احساس، رفتار و سکوتش می‌فهمیدم فوت مادر برایش یک فاجعه عمیق بود، عمیق از آن جهت بود که ما از این لحاظ یک درد مشترک داشتیم و من حرف می‌زدم و به زبان می‌آوردم ولی او به زبان نمی‌آورد!

شما در سال 68-67 در سروش نوجوان چگونه با «قیصر» آشنا شدید؟ چرا زودتر با او آشنا و دوست نشدید؟

خُب، اگر مثلاً سال 60 هم آشنا می‌شدیم سؤال می‌کردید که چرا سال 50 آشنا نشدید، این سؤالی است که نمی‌شود به آن جواب داد، بالاخره باید یک زمانی با او آشنا می‌شدم، آن زمانی که با «قیصر» آشنا شدم به این صورت بود که قبلاً اسم او را شنیده بودم و تعریفش را هم زیاد شنیده بودم و دوست داشتم او را ببینم ولی فرصت پیش نیامده بود تا اینکه فرصتی پیش آمد و ما با هم آشنا شدیم و دیگه من سِریش شدم.

در این کتاب که در رابطه با «قیصر امین‌پور» است آوردید که یکروز «سیروس طاهباز» را با «قیصر» دیدید؟

بله من «طاهباز» را با «قیصر» چند بار دیدم.

چند بار؟

در حدود دو، سه بار، اتفاقاً «طاهباز» که اشعار فارسی «نیما» را جمع‌آوری کرده بود و کتاب‌هایش را به آنجا آورده بود و به این و آن هدیه می‌داد، من او را دیدم و تو رو دربایستی گیر کرد و کیفش را باز کرد و یک کتاب هم به من هدیه داد و این قضیه برای همان سال‌های 71 - 70 است، من نمی‌دانم «طاهباز» چه سالی فوت کرد ولی خیلی سال است که فوت کرده است. دیدن «طاهباز»، شخصیت‌اش و قد و قواره‌اش برایم خیلی جالب بود.

با «محمد عزیزی» کجا آشنا شدید؟

«محمد عزیزی» یکی از کتاب‌های من را چاپ کرد، با «عزیزی» هم در سروش نوجوان آشنا شدم.

کدام کتاب شما را؟

کتاب «دختری که آهو شد» را در سال 81- 80 چاپ کرد که دیگه خوشبختانه من پیگیری نکردم و گویا او هم دیگر آن را چاپ نکرد و این کتاب هم جزء کتاب‌هایی است که دیگر خوشم نمی‌آید چاپ شود!

 در کتاب قیصر گفتند «در این میان محمد عزیزی سخت توی فکر است ولی فریبا نباتی یک لحظه آرام و قرار ندارد»

بله خانم «فریبا نباتی»..

«یک قلم و دفتر گرفته است دستش و این طرف و آن طرف می‌رود، عین خرگوش، کلی هم از این و آن برای سروش نوجوان مطالب جمع می‌کند، و «قیصر» چه صبر و حوصله‌ای دارد او چه هضم و تحمل باشکوهی...»

به هر حال این تقریباً می‌شود گفت فضایی از آن کار «قیصر» بود یک گوشه‌‌ای از فعالیت او.

و باز ادامه دارد «یک ساعت بعد به حورهایی فقط به «قیصر» معلم است و بقیه دانش‌آموز «با یک نیت طلب، افشین علاء وحید دانا، سیدمحمد سادات اخوی، مسعود علیا و...»،

«سادات اخوی» که آن موقع خیلی کوچولو بود فکر می‌کنم 13 سالش بود.

«مژگان کلهر و....»

آنها همه کوچک بودند و الان بزرگ شدند بنده هم پیر شدم.

از «احمدرضا احمدی» توصیفی کرده‌اید و گفته‌اید «بی‌وزن»!

«بی‌وزن» را «فروغ فرخزاد» برایش گذاشته بود و این جور که معلومه انگار «فروغ فرخزاد» خیلی سر به سرش می‌گذاشته است، البته علی‌رضا صدایش می‌کرد.

چه کسی؟

«فروغ» او را «علی‌رضا» صدا می‌کرد چونکه آن موقع او نسبت به «فروغ» خیلی جوان‌تر بود یعنی وقتی «فروغ» 28-27 سالش بود «آقای احمدرضا احمدی» تازه به سربازی رفته بود، بعد هم «احمدی» رفیق «آقای کیمیایی» است و با هم بچه محل بودند.

مثل این که «قیصر» به شما یک نامه‌ای می‌دهد برای چاپ کتاب «تنفس صبح»، قضیه‌اش چه بوده است؟

اینجا من یک مقدار سربسته گفتم، آن موقع «آقای زم» در حوزه هنری بودند، «قیصر» به من گفت بیا این نامه را ببر بده به ایشان، معمولاً چیزهایی را که به من می‌داد درش را می‌بست، چونکه می‌دانست درش را هم ببندد من در آن را باز می‌کنم و آن را می‌خوانم و این را به خودش هم می‌گفتم که «قیصر» اگر در آن را ببندی آن را می‌خوانم، قیصر اصلاً کاری به من نداشت و من هر بلایی که سر او درمی‌آوردم مرا تحمل می‌کرد، ولی آن نامه را من خواندم، گویا یک زمانی چاپ یکی از کتاب‌هایش تمام شده بود و قیصر به آنها گفته بود که آن را تجدید چاپ کنند، مثل اینکه آنها این قضیه را پشت گوش انداخته بودند و آنها هم گویا برای چاپ دوم طبق قرارداد باید از «قیصر» اجازه می‌گرفتند و منتظر جواب «قیصر» بودند و قیصر جواب آنها را در نامه داده بود و نامه را به من داد تا ببرم و من آن را خواندم و در نامه گفته بود «این با اون چیزی که بالاخره من گفته بودم و شما گوش نکردید این با اون دَر، بگذارید حالا کمدی کتاب همین جوری بماند» نمی‌دانم حالا، این صددرصد یک کینه شخصی نبود، شاید به خاطر فضای حوزه بود که عوض شده بود تا فضایی بود که برای «قیصر» مطلوب نبود، صددرصد کینه شخصی نبود.

چرا فضا برای «قیصر» مطلوب نبود؟

من زیاد در فضای حوزه نبودم.

 برای شما چیزی از فضای حوزه نمی‌گفت؟

نه، اصلاً «قیصر» از فضای حوزه صحبت نمی‌کرد و اصلاً عادت نداشت پشت کسی صحبت کند، خب این به هر حال نشان می‌دهد، قبلش خُب قیصر در حوزه بود دیگر و بعد به انتشارات سروش نوجوان آمد و اینها یک گروه بودند آقای مخملباف بود، خودش بود، سیدحسن حسینی بود و عموزاده خلیلی، حسن احمدی بودند و دیگران آن موقع من اینها را نمی‌شناختم، آشنایی من با اینها بعد از سال 67 بود به هر حال آن نامه‌ای که بود داستانش به این صورت بود.

شما با «قیصر» رفته بودید ختم «سیدحسن حسینی»؟

بله، ختم او در مسجد بلال صداوسیما بود، بله رفته بودیم، «قیصر» یک جور دیگر شده بود. خیلی دلم به حالش سوخت، هرکه او را می‌دید فکر می‌کرد دیوانه‌ای است که زنجیره‌هایش را پاره کرده است، او «سید حسن» را خیلی دوست داشت و جالب اینکه من خیلی کمتر «سید حسن» را پیش او دیدم.

شاید آن موقعی که او می‌آمد من نبودم، این نشان می‌دهد که چقدر او «سید حسن حسینی» را دوست دارد و من خیلی ناراحت شدم که چرا «سیدحسن حسینی» را نمی‌شناختم و این موضوع خیلی برایم دردناک بود و بعد از آن بود که شروع کردم به خواندن آثار «سیدحسن حسینی» دیدم نه یک چیزهایی در او هست، حالا این بحث شاعریش بود، بحث دوستی‌اش در زمان دانشجویی «قیصر» بوده است. احتمالاً «سیدحسن» هم اتاقی «قیصر» بوده و اینجوری که من شنیدم «آقای سیدحسن حسینی» هم «قیصر» را خیلی دوست داشته است، شنیده بودم که نزد «سیدحسن » نمی‌شده از «قیصر» انتقاد کرد چونکه ناراحت می‌شد و پرخاش می‌کرد.

چونکه او شیفته «قیصر» بوده است، من یکی، دو بار در حد سلام و علیک با «سید حسن حسینی» برخورد داشتم ولی برای خود من با عرض شرمندگی آدم دل‌چسبی نبود. ولی خُب می‌گویند اینجوری نبود.

احتمالاً آن موقعی که من ایشان را دیده بودم شاید حال او خوب نبوده و یا مشکلی داشته و یا شاید اصلاً حال من خوب نبوده است و چشم‌ام او را بدجور دیده بود و اشتباه از من بود. ولی به هر حال ایشان به دل من ننشست.

 کارهای «سیدحسن حسینی» را شما چگونه می‌دیدید؟

عرض کردم، معمولاً آنها را نمی‌خواندم.

بعد از اینکه خواندید؟

یک چیزهایی‌اش را خواندم، همین چیزی که شما در راه برای من خواندید.

«نوش‌داروی طرح ژنریک» را؟

بله، بله، البته یک چیز را هم من خدمت شما بگویم، این به معنی این نبود که من هیچ کار از او نخواندم چونکه در همان سروش نوجوان شعرهایی از «سیدحسن» چاپ می‌شد ولی اینک من بروم و به طور منسجم کتابش را بگیرم و بخوانم نه این طور نبود ولی از «سیدحسن حسینی» حتی من کاریکاتورش را که کشیده بودند را دیده بودم، بیشتر کاریکاتور نبود...

کاریکلماتور؟

بیشتر طراحش بود، بله، کاریکلماتورهایش هم بعدها اگر اشتباه نکنم در «براده‌ها» بود، بعداً یک کتاب هم از او خواندم راجع به «بیدل و سپهری»

فارس: «بیدل، سپهری و سبک هندی»!

بله، و آن کتاب را الان دارم.

که این کتاب را تقدیم کرده است به «سلمان هراتی»

نمی‌دانم دقیقاً، «سلمان هراتی» را هم من هیچ وقت ندیدم.

«قیصر» در مورد «سلمان» چه می‌گفت؟

معمولاً با من راجع به شاعرها صحبت نمی‌کرد، من شاعرها را دورو برش می‌دیدم بعد این‌ور و آن‌ور هم که می‌رفت به من می‌گفت بیا برویم، و آنها را من در این کتاب آوردم. البته من بعضی چیزها را در این کتاب نیاوردم و اجازه هم دهید که آنها را نگویم.

خُب بگویید، مگر چه اشکالی دارد؟

نه، اجازه دهید نگویم. بخشی از اینها را من در این کتاب آوردم، جاهایی می‌رفتیم مثلاً نمونه‌اش همان دانشگاهی که با هم رفته بودیم.

 دانشگاه تهران؟

دانشگاه تهران بودیم که «احمد محمود» ایستاده بود جلوی درب.

«کانت در یک طرف لم داده، جورج بارک‌لی در طرفی نشسته، تالس کمی حرف می‌زند و قدری فکر می‌کند. سهراب هی راه می‌رود و در دور اتاق می‌چرخد. ماکیاولی یک ریز حرف خودش را می‌زند و کاری به بقیه ندارد. همیشه در پی سود خود باش. جز خودت هیچ کس را محترم ندار، بدی کن اما چنان وانمود کن که نیکی می‌کنی. چون فرصت به دست آوردی دیگران را بخر . این شعر از کیست از خود شماست؟

این شعر نیست، این اصولش هست.

نه این مطلب را شعرگونه نوشتید.

نه، این شعروار نیست، اصولش هست، فلسفه‌اش هست.

یعنی این را از جایی نوشتید یا از خودتان نوشتید؟

ببینید، آنجا خیلی بحث می‌شد، مثلاً «رضا سید حسینی»، «عمران صلاحی» به آنجا می‌آمدند و بحث می‌شد همین خود «رجب‌زاده»

  «کریم»؟

نه بابا این «شهرام رجب‌زاده» را اگر شما بگذارید حرف بزند و وقت هم باشد درست یکماه حرف می‌زند و حرفش تمام هم نمی‌شود.

حرف اساسی؟

بله، واقعاً می‌گویم و شوخی نمی‌کنم، بعدش هم این آدمی است که آدم احساس می‌کند «افلاطونی‌، سقراطی، بقراطی» آن موقع که می‌دانید یک فیلسوف می‌توانست راجع به همه چیز حرف بزند، به هر حال این آدم راجع به همه چیز صحبت می‌کرد، آدمهای این جوری آن دور و بر بودند، آدمهایی بودند که من نمی‌شناختم ولی بودن این جور آدمها و راجع به همه چیز صحبت می‌کردند، راجع به همان «ماکیاولی»، «نیچه»، «بقراط»، «سقراط» اینها صحبت می‌کردند. یعنی آدم احساس می‌کرد که هر کدام اینها یک «سقراط» هستند. یک فضای این جوری بود بعدش هم یک فضایی نبود که حالا ما بگوییم چون «قیصر» شاعر است باید بحث راجع به شعر شود، نه بابا، خود «قیصر» اصلاً یک آدم عجیب و غریب بود. یعنی فکرش یک بعدی نبود که حالا چون شاعر است فقط راجع به شعر صحبت کند. نه بابا راجع به همه چیز صحبت می‌کرد. مثلاً من یادم می‌آید گاهی راجع ‌به زبان می‌نشستیم با هم صحبت می‌کردیم و گاهی کم مانده بود با هم دعوایمان شود.

زبان شعر؟

نه بابا، راجع به همین لهجه‌ها و گویش‌ها، البته این هم از آن چیزهایی بود که من در این کتاب نیاوردم و شما هم اجازه دهید راجع به چیزهایی که من در کتاب نیاوردم صحبت نکنم. یعنی آنها آدم‌هایی بودند که مطالعه همه جانبه داشتند، فلسفه، تاریخ، سیاست و... می‌خواندند و فقط به شعر تکیه نکرده بودند.

من این چند نفری را که در صفحه 42 کتاب شما آمده و شما در رابطه با آنها صحبت می‌کردید را اسم می‌برم شما یک مقدار بیشتر راجع به آنها صحبت کنید.

اگر شناخت و حافظه داشته باشم، چشم

«فاطمه راکعی»؟

«خانم راکعی» این جور که من می‌دیدم به «قیصر» خیلی علاقه داشت، شناخت بیشتری ندارم، می‌دیدم یک خانمی با چادر می‌آمد اگر اشتباه نکنم و الان هم در خانه شاعران ایران است که خیلی مؤدب و متین هم بودند و الان هم دکتر هست و در «دانشگاه الزهرا» تدریس می‌کنند و خانم محترمی هم هستند.

«محمدرضا عبدالملکیان»؟

چند بار دیدم آمد و شعر خواند، در همین حد و الان هم در خانه شاعران هست.

«اسماعیل امینی»؟

اتفاقاً او را همین پری‌روز دیدم، او هم می‌آمد و شعر می‌خواند.

«دوتا قاب عکس خریدم که جان می‌دهد برای دو جمله قصار چه کسی هم بهتر از «قیصر» که دارد کتاب «ایمان بیاورید به آغاز فصل سرد» خانم «فروغ فرخ‌زاد» را می‌خواند، آستین‌ها را بالا می‌زنم و موی دماغش می‌شوم «ملک الشعرای بهار» بودم، با بی‌خیالی قسمتی از آن کتاب را بلند، بلند با صدای خوشش زمزمه می‌کند. مرا تبار خونی ‌گل‌ها به زیستن متعهد کرده است، تبار خونی گل‌ها می‌دانید؟

ببینید «قیصر» عموماً روی میزکارش یادم دستش یک «هشت کتاب» «سهراب سپری» بود، گاهی «دیوان» و گاهی هم «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد یا تولد دیگری»، «فروغ فرخ‌زاد» دم دستش بود او «فروغ» را هم دوست داشت و در یکی از شعرهایش هم گفته خواهرم «فروغ»

یا به قول خواهرم «فروغ»

بله، او را هم دوست داشت، یکبار که یادم می‌آید خواهر «فروغ» خانم «پوران فرخ‌زاد» با من صحبت کرد. می‌گفت وقتی که من این کتاب را وقتی خواندم...

 

همین کتاب «قیصر امین‌پور» را؟

بله، بله، من اتفاقاً صدای «پوران» را دارم. بیمار است و 80 سال سن دارد، «پوران» گفت وقتی که من این کتاب را خواندم به خودم افسوس خوردم و از خودم ناراحت شدم که چرا وقتی آقای «قیصر امین‌پور» زنده بود به دیدنش نرفتم و یا وقتی که می‌خواست مرا ببیند نگفتند بیا و اصلاً چرا من نرفتم و پیشانی‌اش را بوس نکردم و افسوس می‌خورد و راجع‌به شخصیت «قیصر» فوق‌العاده صحبت کرد.

در مورد «قیصر» چی می‌گفت؟

این خیلی مهم است، من اصلاً کاری به شعرهایش ندارم، به شخصیت‌اش کار دارم به هر حال شخصیت‌اش جوری بود که حقوق شهروندی را رعایت می‌کرد و همه دوستش داشتند، چرا اینجوری است؟ حال شما به من می‌گویید که من باور کنم این آدم مرده است؟ اصلاً  باور کنید وقتی شما این را گفتید من موهای تنم سیخ شد، اصلاً اینها رنگ زندگی هستند، اصلاً اینها انسان‌های عجیبی هستند، یک فصل این کتاب نماز خواندن «قیصر» هست؟ دیدید؟

شما بگویید؟

باور می‌کنید که من از این کتاب برای خودم یک جلد ندارم،

خوب من این را به شما هدیه می‌دهم؟

نه، نه، نه، نمی‌خواهم دیگر آن را برای خودم تکرار کنم،

مگر «قیصر» چطوری نماز می‌خواند؟

در کتاب آمده است دیگر

خُب شما بگویید

مثلاً یک نفری می‌آمد می‌گفت من با شما این حرف را دارم و می‌خواهم با شما حرف بزنم، بعضی‌ها می‌گویند نماز اول وقت درست، «قیصر» می‌گفت درست اول وقت هم نماز می‌خواند ولی اگر کسی مشکل داشت نمازش را پنج دقیقه عقب می‌انداخت می‌دانید چه می‌خواهم بگویم؟ برایش خیلی مهم بود تا نمی‌فهمید طرف چه مشکلی دارد قامت نمازش را نمی‌بست، برایش خیلی مهم بود، نمازش زندگی‌اش بود، همه چیزش بازتاب داشت.

پدر خانم ایشان تعریف می‌کند می‌گوید که وقتی مراسم عقدکنان «قیصر» بود صدای اذان آمد و «قیصر» بلند شد رفت و نمازش را خواند، شما می‌دانید دیگر پدر خانمش هم روحانی هست «حاج‌آقا اشراقی»، این موضوع در قیصر ریشه داشته است، نه که برای شما بخواهد ریا کند.

نه، بحث ریا کردن نیست، ببینید یک وقتی هست شخصیت طرف یک طوری هست با اینکه شما نمازخوان نیستی لذت می‌بری که پشت او بایستی و نماز بخوانی. این مهم است، «قیصر» فقط حرف نمی‌زد عمل هم می‌کرد و این مهم است به همین دلیل سخت است برای من که بگویم این آدم مرده است و برای من سنگین است و فکر می‌کنم او یک جایی قایم شده است و شوخی‌اش گرفته است.

پس به این جهت نام این کتاب را گذاشته‌اید «قیصر امین‌پور در این کتاب قایم شده»؟

بله، از نظر من این آدم نمرده، قایم شده است به هر حال این کتاب زمانی که ایشان نبود نوشته شده است، می‌توانستم به آن یک عنوانی دهم که از لحاظ دستوری مربوط به زمان گذشته باشد، حتی زمان زبان روایتش هم فکر می‌کنم زمان حال ساده باشد عرض کردم خیلی وقت است که به آن نگاه نکردم. این خودش خیلی مهم است، مهم هرکسی برود با او یک جوری صحبت کند، یکی آمده می‌گوید آقا من می‌خواهم شاعر شوم، کی الان حوصله‌ این چیزها را دارد. اصلاً کی هست که الان وقت بگذارد، قیصر با مرگ دست به گریبان بود و از کسانی که می‌آمد حالش را بپرسند می‌پرسیدند فلانی دارد چی کار می‌کند، فلانی جهیزیه دخترش را چه کار کرد. «حسن احمدی» را نمی‌دانم می‌شناسید یا نه؟

بله، داستان‌نویس است.

من معمولاً با «حسن احمدی» هفته‌ای دو، سه بار صحبت می‌کنم، «حسن احمدی» به من می‌گفت رفته بودم به عیادتش و به من می‌گفت فلانی؟ به او گفتم بابا «قیصر» ولش کن امروز را از فکر مردم بیا بیرون، این خیلی مسئله هست، یعنی، اصلا، نمی‌دانم، همین‌جوری بود که درد را تحمل می‌کرد، می‌دانید، او وضعیت‌اش خیلی بد بود، بعد از تصادف داغان شده بود، روحیه با مردم بودن و ایدئولوژی که داشت رفتارهایی مانند حضرت علی (ع) داشت و اینها خیلی مسئله هست، آن تصوری که از علی (ع) کشیده می‌شود، مردم دوستی، مظلوم دوستی، اصلاً صبح که از خواب بلند می‌شد فکرش این بود که امروز چی کار می‌تواند برای مردم انجام دهد، ببینید «قیصر» عجیب نبود ما عجیبیم، شما را نمی‌گویم خودم را می‌گویم، «ما» که می‌گویم امثال خودم را می‌گویم.

ببینید «ما» از زندگی فاصله گرفتیم چون از زندگی فاصله گرفتیم عجیب شدیم وگرنه «قیصر» عجیب نبود، معمولی بود، «ما» عجیبیم و او را عجیب می‌بینیم. او داشت کار خودش را می‌کرد، کاری که باید بکند را داشت می‌کرد، کار عجیب و غریبی انجام نمی‌داد، یک انسان باید همین جوری رفتار کند، تا لایق عنوان یک انسان باشد، اصلا عجیب رفتار نمی‌کرد. امثال من عجیب رفتار می‌کنند، «ما» از آن بخش انسانی فاصله گرفتیم، به همین دلیل ما عجیب هستیم نه «قیصر».

ببینید چقدر فاصله گرفتیم که یک «قیصر» در بین این همه شاعر و هنرمند شده است «قیصر امین‌پور» چونکه فاصله گرفتند، از شعر و تعهد به شعر فاصله گرفتند، اصلا چرا از شعر فاصله گرفتند به نظر من آن جوری شاعر شدند که در جایی حدیثی خواندم که اصلا شاعران را می‌گویند یک جوری عاشقند، می‌گویند مجنون هستند و اصلا یک جورهایی آنها را آدم سالم حساب نمی‌کنند. شاید منظورشان واقعا همان شاعر است چون در آن زمان خیلی از این شاعران بود، الان هم همین جور است و خیلی از این شاعرها این جوری شدند، خودشان نیستند

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس