با پاي خودش سوار لندكروز شد و رفت اهواز. اولش فقط سرش گيج می‌رفت. بعد مثل بقيه تنش به خارش افتاد و بعد هم ... . اتفاقاً از همه زودتر فرستادنش آلمان و از همه زودتر هم پيكرش به بهبهان برگشت.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب «تیکه های آینه» داستانی است به قلم نصرت الله محمودزاده که انتشارات جنات فکه آن را منتشر کرده است. بخش هایی از این داستان را با هم مرور می کنیم.
 
فصل اول: امروزپ واقعه - قسمت 1

پله‌ها را دو تا يكی بالا می‌روم. به يكی تنه مي‌زنم. چپكی نگاهم مي‌كند. می‌گذرم. انگار تو قيافه هر كس يك دنيا حرف نوشتن. اين بار شاخ به شاخ می‌شوم. «مگه كوری؟ كجايی؟» راست می‌گويد. حواسم به ناصری بود، با اين‌كه اصلاً نمی‌شناسمش. يك طبقه‌ی ديگر كه می‌روم، می‌پيچم تو راهرو. می‌رسم. نفس تازه می‌كنم و رودرروي تخت می‌ايستم. خودش است. آن ناصري كه به من گفته بودند، همين است؟ در اين حالت كه حرفی برای زدن ندارد. مات نگاهش می‌كنم.

الان بايد چهل سالش باشد. حواسم كجاست، درسته ديگه. اگر سال 65 هيجده ساله بوده، الان بايد چهل ساله باشد. همه بچه‌های گردان فجر تو همين سن و سال بودند. سراغ هر كدامشان را كه می‌گيرم، همين حال و روز را دارند. تو چهره‌اش مي‌توانم حدس‌هايی بزنم. انگار رنج اين بيست و دو سال، آن حادثه تلخ را از يادش برده است. بيمارستان چه جای دل‌گيری است. كاش نمی‌آمدم.

چه‌طور متوجه نشده بودم؟! من آن روز صبح به فاصله‌ی يك كيلومتر در همان جاده بودم. انگار همه‌ی ماجرا در آتش كربلای 5 ذوب شده بود. چه‌طور می‌توانستم تو درياي كربلاي5 اين قطره را پيدا كنم. حالا بعد اين همه سال، خودشان به تنهايی يك دريا هستند. تو نگاه ناصري هم، اين دريا را می‌بينم.
از شلوغي بيمارستان بدم مي‌آيد. كسي به فكر كسي نيست. عنايت‌الله ناصري را تنها تصور مي‌كنم. از دور مي‌بوسمش. اگر در انتظار مرگ باشد، چه؟ چرا پرت و پلا می‌گويم. خودش بيست و دو سال با مرگ جنگيده، حالا من آيه يأس مي‌خوانم. نكند نگاه همه ما به شيميايی‌ها همين طوره؟ چقدر ما بديم.

بهتره آن نگاه بدخيمم را هم با خود ببرم. مگر همه‌ی آن‌هايی كه بعد از چند روز به آلمان اعزام شدند، يك سرنوشت دارند؟...
 
با پاي خودش سوار لندكروز شد و رفت اهواز. اولش فقط سرش گيج می‌رفت. بعد مثل بقيه تنش به خارش افتاد و بعد هم ... . اتفاقاً از همه زودتر فرستادنش آلمان و از همه زودتر هم پيكرش به بهبهان برگشت. ـ يعني يك هفته. ـ ولي خُب، يكي هم مثل عباييان رفت آلمان و سالم برگشت. با هركس صحبت می‌كنم، يك جور حرف می‌زند، يعنی همان‌طور كه خودش ديده بود.

بايد بروم سراغش. درسته كه سرفه می‌كند، اما چه آرام است. در حرف‌هايش آرامشی می‌ديدم، همراه با يك نگرانی پنهان. ايوب چقدر با حوصله اين بيست و دو سال، صبر كرد. پسرش هيجده ساله است و دخترش پانزده ساله. «كاش تو همان جاده شهيد شده بودم. مثل همتي كه يك دقيقه هم طول نكشيد؛ راحت.»
دو ساعت حرف زد كه ماجرا را به اين‌جا برساند؟ چنان گفت «راحت» كه انگار آرزوش است. بي‌هوا مي‌گويم: «منظورت چيه؟ بيست و دو سال كه شوخي نيست.»
ـ هيجده سالم بود. درست به سن الان پسرم. كجا فكر می‌كردم كارم به اين‌جا كشيده بشه.

راست می‌گويد. دكتر ناشی‌گري كرده بود. حرف‌هايي جلو پسرش زد كه قبولش براي او سخت است. ياد داود دانايي كه می‌افتاد، انگار مي‌خواست همه شهامت فرمانده‌اش را در قامت پسرش جست‌وجو كند. در حرف‌هايش به اسم دانايی كه می‌رسد، جان می‌گيرد. يعني با هر كدام از بچه‌های گردان كه حرف می‌زنم، همين‌طور است.

ايوب ساكت است. می‌گذارم كه فكر كند. در واقع اوست كه افكارم را قلقلك می‌دهد. «كاش تو همان جاده شهيد می‌شدم.» اين جمله را كه می‌گفت، انگار نگاهش قفل می‌شد به زن و بچه‌هاش. حدس ديگري نمي‌توانم بزنم. خودش پا وسط مي‌گذارد و باز هم مثل يك مرد می‌گويد: «از گذشته‌ام پشيمان نيستم. كافيست پسرم، دانايی رو پيدا كنه. ديگه كارِ زمين مونده ندارم.»...
ادامه دارد

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس