به گزارش مشرق، زن جوان که از توهمات شوهر شیشهای خود و آزارهای پیدرپی او به ستوه آمده بود برای جدایی راهی دادگاه خانواده شد.
«بیتا» که یک دختر هفتساله دارد همزمان با تنظیم دادخواست طلاق در تشریح ماجرای زندگیاش گفت: 16 ساله بودم که عاشق پسر همسایه شدم. «فیروز» که شغل درست و حسابی نداشت بهطور معمول در کوچه و خیابان برای همه شاخ و شانه میکشید و من هم عاشق قدرت نمایی هایش بودم. البته از نگاهش فهمیده بودم که مرا دوست دارد.
مدتی از طریق تلفن با هم در ارتباط بودیم. تا اینکه به خواستگاریام آمد اما خانوادهام خیلی جدی جواب رد دادند. اما متأسفانه من که عقلم را باخته بودم پدر و مادرم را تهدید کردم اگر با ازدواجم مخالفت کنند فرار میکنم.
آنها نیز از ترس آبروی شان بالاخره موافقت کردند و من به قول خودم راهی خانه خوشبختی شدم. اما چندی بعد متوجه شدم فیروز معتاد است. با بیکاریاش کنار آمده بودم اما اعتیادش بشدت عذابم میداد.
با وجود این با کمک و همکاری پدرش او را ترک دادیم. اما بعد از اینکه دوران درمانش تمام شد فقط در خانه میخوابید و من سرکار میرفتم و پدرش هم کمک خرجمان بود. پس از مدتی باردار شدم. همه میگفتند بچهدار بشوید اوضاع فرق میکند.
اما قبل از تولد فرزندم فهمیدم فیروز دوباره سمت مواد مخدر رفته است! حالا حاصل زندگیمن یک دختر هفت ساله است.
شوهرم به حمایتهای مالی پدرش دلخوش کرده و نمیدانم اگر روزی سایه پدرش بالای سر ما نباشد چهکار باید کنیم. متأسفانه از وقتی دوباره به مصرف شیشه رو آورده زندگی مان جهنم شده است. برخی روزها تا حد مرگ کتکم میزند و فحاشی میکند.
در این سالها بهخاطر دخترم سوختم و ساختم اما او حتی به دخترمان هم رحم نکرد. یک بار چنان کتکش زد که طفل معصوم را در بیمارستان بستری کردم. این بچه از دست بداخلاقیهای پدرش دچار مشکل تکلم و دیر آموزشی شده و مدتی است نه توان راه رفتن دارد و نه میتواند خوب صحبت کند.
شوهرم آخرین بار با توهم خطرناک و بدبینی به سویم حمله ور شد و میخواست مرا بکشد. اما خوشبختانه جان سالم بهدر بردم.
در این 12 سال تمام راههای ممکن را رفته ام و خودم را به هر دری زدم تا بلکه فیروز سر عقل بیاید اما حالا میفهمم چرا پدرم با ازدواج مان مخالف بود و مادرم با گریه و التماس از من میخواست تن به این ازدواج ندهم. حالا سالهاست که از فیروز متنفرم و دیگر نمیخواهم با او زندگی کنم.
این در حالی است که متأسفانه روی بازگشت به خانه پدری را هم ندارم. هرچند آنها به ناچار گفتهاند که مرا در خانهشان میپذیرند. اما افسوس که خودم بهخاطر نادانی و لجبازی و غرور بیجا زندگی خودم، دخترم و خانوادهام را سیاه کردم!
«بیتا» که یک دختر هفتساله دارد همزمان با تنظیم دادخواست طلاق در تشریح ماجرای زندگیاش گفت: 16 ساله بودم که عاشق پسر همسایه شدم. «فیروز» که شغل درست و حسابی نداشت بهطور معمول در کوچه و خیابان برای همه شاخ و شانه میکشید و من هم عاشق قدرت نمایی هایش بودم. البته از نگاهش فهمیده بودم که مرا دوست دارد.
مدتی از طریق تلفن با هم در ارتباط بودیم. تا اینکه به خواستگاریام آمد اما خانوادهام خیلی جدی جواب رد دادند. اما متأسفانه من که عقلم را باخته بودم پدر و مادرم را تهدید کردم اگر با ازدواجم مخالفت کنند فرار میکنم.
آنها نیز از ترس آبروی شان بالاخره موافقت کردند و من به قول خودم راهی خانه خوشبختی شدم. اما چندی بعد متوجه شدم فیروز معتاد است. با بیکاریاش کنار آمده بودم اما اعتیادش بشدت عذابم میداد.
با وجود این با کمک و همکاری پدرش او را ترک دادیم. اما بعد از اینکه دوران درمانش تمام شد فقط در خانه میخوابید و من سرکار میرفتم و پدرش هم کمک خرجمان بود. پس از مدتی باردار شدم. همه میگفتند بچهدار بشوید اوضاع فرق میکند.
اما قبل از تولد فرزندم فهمیدم فیروز دوباره سمت مواد مخدر رفته است! حالا حاصل زندگیمن یک دختر هفت ساله است.
شوهرم به حمایتهای مالی پدرش دلخوش کرده و نمیدانم اگر روزی سایه پدرش بالای سر ما نباشد چهکار باید کنیم. متأسفانه از وقتی دوباره به مصرف شیشه رو آورده زندگی مان جهنم شده است. برخی روزها تا حد مرگ کتکم میزند و فحاشی میکند.
در این سالها بهخاطر دخترم سوختم و ساختم اما او حتی به دخترمان هم رحم نکرد. یک بار چنان کتکش زد که طفل معصوم را در بیمارستان بستری کردم. این بچه از دست بداخلاقیهای پدرش دچار مشکل تکلم و دیر آموزشی شده و مدتی است نه توان راه رفتن دارد و نه میتواند خوب صحبت کند.
شوهرم آخرین بار با توهم خطرناک و بدبینی به سویم حمله ور شد و میخواست مرا بکشد. اما خوشبختانه جان سالم بهدر بردم.
در این 12 سال تمام راههای ممکن را رفته ام و خودم را به هر دری زدم تا بلکه فیروز سر عقل بیاید اما حالا میفهمم چرا پدرم با ازدواج مان مخالف بود و مادرم با گریه و التماس از من میخواست تن به این ازدواج ندهم. حالا سالهاست که از فیروز متنفرم و دیگر نمیخواهم با او زندگی کنم.
این در حالی است که متأسفانه روی بازگشت به خانه پدری را هم ندارم. هرچند آنها به ناچار گفتهاند که مرا در خانهشان میپذیرند. اما افسوس که خودم بهخاطر نادانی و لجبازی و غرور بیجا زندگی خودم، دخترم و خانوادهام را سیاه کردم!