گروه جهاد و مقاومت مشرق- یک روز جزوه دعای کمیل و جزوه تعقیبات نماز و دوتا خودکار صفر کیلومتر را می خواستم پنهان کنم. بهترین جا برای پنهان کردن این نوشته ها و وسایل جلوی آسایشگاه، زیر خاک بود. طبق معمول آن ها را بسته بندی و زیر بلوزم مخفی کردم.
زمانی که بچه ها مشغول خوردن صبحانه بودند به یکی از آن ها گفتم که برود دستشویی که اگر سربازان عراقی از اتاق شان خارج شدند به من علامت بدهد. من مشغول کندن زمین شدم که ناگهان دیدم یک جفت پوتین جلوی چشمام ظاهر شد. با چشم آن را دنبال کردم دیدم شاکر جبار نگهبان عراقی است.
یک لحظه خودم را باختم و رنگم پرید ولی فورا مطلبی به ذهنم رسید گفت: بلند شو ببینم دنبال چه می گردی؟ گفتم: یک چیز زرد دیدم فکر کردم، طلا است دنبال آن می گردم.
آن عراقی کج فهم هم ظاهرا باور کرد و فقط چند مشت به من زد و گفت: زود از جلو چشمم دور شو، دیگر نبینم دنبال گنج بگردی ها! من به سرعت رفتم داخل آسایشگاه و خدا را به خاطر این که یک ذره عقل توی کله بعثی ها نگذاشته است، شکر کردم.
راوی: آزاده فتاح محمدی /سایت جامع آزادگان
کد خبر 382932
تاریخ انتشار: ۴ بهمن ۱۳۹۳ - ۱۱:۴۸
- ۰ نظر
- چاپ
یک لحظه خودم را باختم و رنگم پرید ولی فورا مطلبی به ذهنم رسید گفت: بلند شو ببینم دنبال چه می گردی؟ گفتم: یک چیز زرد دیدم فکر کردم، طلا است دنبال آن می گردم.