گروه جهاد و مقاومت مشرق - تند تند قدم بر میدارم. باید هر چه زودتر برسم. خود را به پشت در میرسانم. نفسی میگیرم و صدای مادر را از پنجره داخل کوچه میشنوم. خیالم راحت میشود که خانه هستند. در میزنم. خواهرش در را میگشاید و مرا به داخل راهنمایی میکند. وارد اتاق که میشوم مادر بلند میشود به استقبالم میآید و احوالپرسی گرمی میکند. برعکس انکارم برای نوشیدن چای برایم چای مته(شبیه چای سبز که معمولا در سوریه سرو میشود) میآورد. میهمانها را بدرقه میکند. آنها برای خداحافظی آمدهاند چون خانم رحیمی عازم سفر زیارتی حضرت معصومه(س) است. زهرا رحیمی متولد سال 1334 شمسی در منطقه «نلگس» ولایت بامیان ولسوالی پنجاب مادر شهید مدافع حرم «علی رحیمی» از لشکر پر افتخار فاطمیون است که 18 محرم سال 1394 در حلب سوریه در مبارزه با تروریستهای تکفیری به شهادت رسید. ساعاتی را با مادر شهید به گفتگو نشستیم.
قسمت اول این گفتگو را اینجا بخوانید.
*دیگر دنبال ما نیا!
فاطمه و رحیمه مدرسه میرفتند و دوره راهنمایی بود. علی همیشه میگفت که مادر به دخترها بگو چادر سر کنند، میگفتم آنها بچهاند چادر نمیخواهد اما سالهای آخر برایشان چادر خریدم. ساعت 5 بعد از ظهر که از مدرسه تعطیل میشدند و تا منزل هم نیم ساعت راه بود هوا تاریک میشد. به همین خاطر موتور خرید که شبها دخترها را به خانه بیاورد.میگفت: راه دور و خطرناک است. از سر کار که تعطیل میشد با همان لباس میرفت دنبال بچه ها، رحیمه و فاطمه میگفتند دیگر دنبال ما نیا با لباس های کارت میآیی و دوستانمان مسخرهمان میکنند، او هم دیگر دنبالشان نرفت اما دورا دور مراقبشان بود. یک شب که هر دو با دوستانشان به سمت خانه میآمدند فاطمه چادرش را داخل کیفش میگذارد که علی آنها را میبیند و میرود جلویشان موتور را نگه میدارد و به فاطمه میگوید سوار شو. جلوی دوستانش چیزی نمیگوید اما همین که دور میشوند تمام پاهای فاطمه را تا خانه نیشگون میگیرد و او را دعوا میکند و چادر سر نکردن دخترها همان شد.
*دستگاه را روی زمین زدم خوردش کردم
یکبار هم تازه دستگاه سی دی مد شده بود. علی و اسحاق و دو پسر خالهشان با هم یک دستگاه خریده بودند. وقتی از بیرون به خانه آمدم دیدم دخترها داخل باغ اند، گفتند: پسرها داخل خانه دارند فیلم میبینند و ما را بیرون کردند. رفتم داخل خانه و خوشامد گفتم و چایی درست کردم. پسرهای خواهرم که رفتند دستگاه را برداشتم رفتم بیرون و روی زمین زدم خوردش کردم و گفتم: علی بار آخرت باشد که چشم و گوش دخترها را باز میکنی. هر وقت ازدواج کردی رفتی خانه خودت هر کار خواستی بکن. اینجا حق نداری. علی سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت ولی اسحاق خیلی گریه کرد.
*سالروز ولادت حضرت زینب(س) عروسیشان را گرفتم
آقای روحانیای دوست خانوادگی مان بود، به او سپردیم برایمان دختر خوبی پیدا کند تا علی را داماد کنیم. آن بنده خدا هم دختر خانمی به نام لیلا را معرفی کرد و 3 نفری؛ من و علی و پدرش رفتیم خواستگاری. قرار شد دختر و پسر بروند با هم صحبت کنند همین که از اتاق بیرون آمدند گفتند ما با هم به توافق رسیدیم و همانجا قرار عروسی را گذاشتیم. در سالروز ولادت حضرت زینب(س) عروسیشان را گرفتم.
*گفتند: علی مشکلت حل شد
علی مشکلاتی داشت که خیلی ناراحتم کرده بود برای همین یک شب رفتم روی پشت بام و دو رکعت نماز طولانی بود که در هر رکعت 100 مرتبه سوره حمد و 100 مرتبه سوره توحید داشت خواندم و به درگاه خدا التماس کردم که خدایا خودت مشکل پسرم را حل کن.
صبح رفتم پایین که رحیمه دختر خوانده ام گفت مادر علی بعد از نمازش کلی گریه کرد و از خدا خواست مشکلش را حل کند و دستش را بگیرد. من از خستگی رفتم خوابیدم که با فریاد و گریه های علی از خواب پریدم، پرسیدم چه شده علی؟ گفت: هیچی نشده در را ببند. او داخل اتاق گریه کرد و ما بیرون. پرسید مادر سیدی روضه یوسفی دارد؟ گفتیم بله و سی دی را به او دادیم. داخل اتاق روضه حضرت زهرا(س) را گذاشت و در را هم قفل کرد و تنهایی تا صبح سینه زد و گریه کرد. بعدا گفت در خواب چند مرد سید سبزپوش را دیدم که گفتند علی مشکلت حل شد، بلند شو اما علی تکان نمیخورد. بار دوم میگویند باز هم او نمی تواند بلند شود، بار سوم محکم میگویند و علی از خواب بیدار میشود. مشکل پسرم از آن به بعد به کلی رفع شد.
*مبادا هوای سوریه رفتن به سرش بزند
پسر دومشان عرفان هم بعد از همین ایام متولد شد. همه چیز خوب بود تا اینکه یک روز لیلا عروسم آمد گفت: « علی شبها که بچهها میخوابند به اتاق خواب میرود و فیلمهای سر بریدن شهدا توسط داعشیها و بچههایی که به سوریه میروند را نگاه میکند و تا صبح بیدار است.» من هم عصبانی شدم و گوشی را از علی گرفتم و به اسحاق پسر دومم دادم تا مبادا هوای سوریه رفتن به سرش بزند. خیلی با او صحبت کردم که این کارها را نکن. چند روزی گذشت و گفت که من بدون گوشیام نمیتوانم و آن را از اسحاق پس میگیرم و کمی بعد دوباره یک روز آمد و گفت: «مادر اجازه بده میخواهم به سوریه بروم».
*گفتم هرگز اجازه نمیدهم به سوریه بروی
گفتم هرگز اجازه نمیدهم که به سوریه بروی. زن و بچه نداری؟ که داری! کار نداری؟ که بهترین استاد بنا هستی! خانه نداری؟ که طبقه بالا مال توست! پول نداری؟ که چند تا حساب بانکی داری! خب من نمیدانستم که اما آنچه میشنیدم که مردم میگفتند مدافعان حرم برای پول میروند را به علی گفتم. خلاصه هرچه اصرار کرد اجازه ندادم و رفتم سر زمینهای کشاورزیمان مشغول کار شدم.
3 روز بعد پدر علی گفت من اجازه دادم علی برود سوریه. علی مجبورم کرد و قسم داد به حضرت زینب(س). گفت: «بابا اگر نگذاری به سوریه بروم روز قیامت جواب حضرت زینب(س) را چه کسی میدهد؟ اگر شما به گردن میگیری که باشد نمیروم». من هم با پدرش دعوا کردم و گفتم تو خودت در بستری چرا اجازه دادی برود؟ مگر ما غیر از علی و اسحاق چند پسر داریم؟ اگر برایش اتفاقی افتاد و او را کشتند چه؟!
*خواب زن چپ است تو شهید نمیشوی
در حال گفتگو و دعوا بودم که علی از پلهها پایین آمد و با صدای بلند گفت: «مادر اگر تو در کربلا هم بودی روز عاشورا اجازه نمیدادی به کمک امام حسین(ع) بروم. برای یزید اجازه میدادی که برو پول میدهد در مقابل حسین کشته هم شوی اشکالی ندارد. گفتم نه خدا نکند اما اگر کشته شدی این زن جوان و دو پسر کوچکت چه میشود؟ گفت: آنها خدا دارند. گفتم من و پدرت چه؟ گفت شما دو تا هم خدا دارید. این را که گفت بدنم لرزید و دیگر چیزی نگفتم. دو روز بعد از پلهها پایین میآمد و در حال پوشیدن پیراهنش بود که گفت مادر، گفتم بله. گفت دیشب یک خوابی دیدم.
پرسیدم چه دیدی؟ گفت: نه فراموشش کن و دیگر نگفت. قبل رفتنش خودم هم خوابی دیدم که برایش تعریف کردم. خواب دیدم با خواهرم و علی رفتم سوریه. داعش ما را دنبال کرد. در میان دشتی که میدویدیم یک خیمه سبز رنگ بود که از میان آن خانمی قد بلند و نورانی بیرون آمد و گفت بفرمایید به خیمه من. با خودم گفتم اگر به خیمه این زن بروم مزاحم او میشوم، نرفتم فرار کردم و از آن خیمه رد شدم. اما علی به خیمه وارد شد. علی برایم تعبیری نگفت. یکی از همرزمانش تعریف میکرد هجدهم محرم برای نماز صبح که بیدار شدند علی پس از نماز به دوستانش میگوید: بچهها راه من از شما جداست. دیشب خواب دیدم. من شهید میشوم. ولی دوستش به شوخی دمپاییاش را در میآورد پرت میکند سمت علی و میگوید خواب زن چپ است تو شهید نمیشوی کس دیگری شهید میشود.
*هنگام شهادت برگه مرخصاش در جیبش بود
آن روز موعد مرخصی علی بود. در مقر وسایلش را جمع میکند که راهی شود سمت دمشق و از آنجا هم ایران. قبلش با ما تماس گرفت در آخر صحبتش گفت مادر سوغاتی برایت چه بیاورم؟ من قبلا به او گفته بودم برایم روغن زیتون بیاور اما در آن لحظه یادم رفت و گفتم خودت که سالم بیایی برایم بهترین سوغات است. خندید و گفت یا خودم میآیم یا جنازهام میآید این را که گفت دعوایش کردم و گریه کردم. از لیلا هم پرسید چه سوغات بیاورد او هم چیزی نخواست و گفت چه حرفی بود زدی مادرت دارد گریه میکند؟ گفت شوخی کردم و برگه مرخصام در دستم است دارم میآیم. پس از تماس فرماندهاش میآید و اصرار میکند که بیا برویم عملیات من چند نفر تک تیرانداز لازم دارم. علی قبول نمیکند و برگ مرخصاش را نشان میدهد. فرمانده میگوید باشد قبول اما نیروی دیگری نداریم و 15 نفر از بچهها محاصره شدهاند همین را که میگوید علی برگه را در جیبش میگذارد و ساکش را روی زمین رها میکند میگوید برویم. همراه نیروها تجهیز و راهی منطقه عملیاتی میشوند آن روز درگیری سختی اتفاق میافتد و نیروها از محاصره خارج میشوند اما عقب نشینی نمیکنند و کار همچنان ادامه پیدا میکند.
چند داعشی دیگر را هم به درک واصل کنم بعد میروم
علی و دو نفر دیگر که تک تیرانداز بودند روی پشت بام یک ساختمان مستقر میشوند. گلوله علی تمام میشود. هر چه میگویند برگرد و برو مرخصی میگوید نه باشم چند داعشی دیگر را هم به درک واصل کنم بعد میروم. کلاش را بر داشته، میایستاده و تیراندازی میکرده و دوستانش از پاچه شلوارش میکشیدند که بشین تک تیراندازشان میزند. علی چند بار این کار را میکند و میگوید تا کی باید پشت دیوارها قایم شویم؟ اگر وارد ساختمان شوند چه؟ دفعه آخری که بلند میشود تیراندازی کند تک تیرانداز دشمن میزند به سجدگاه پیشانیاش و علی روی زمین میافتد. علی 3 ساعت روی زمین پشت بام میماند و با خون سرخش پشت بام را رنگ میکند.
*گفتم علی جان دیگر نرو این دل نگرانیات مرا کشت
قرار بود دو روز دیگر علی در خانه باشد اما از او خبری نشد نه خودش آمد و نه تماسی. خیلی نگران بودم جمعه شب خواب دیدم در رختخواب خود نشستهام که علی با یک کوله پشتی از سوریه آمد دم در نشست. گفتم علی جان دیگر نرو این دل نگرانیات مرا کشت. هیچ چیزی نگفت و فوری بلند شد در را کمی باز کرد و از میان همان مقدار خودش را رد کرد رفت. از خواب بیدار شدم خیلی گریه کردم و دو رکعت نماز استغاثه حضرت زهرا(س) را خواندم و بعد دوباره خوابیدم. این بار خواب دیدم سر یک کوه رفتهام چادر سفید نمازم سرم است. جوی آب زلالی هم از دل کوه جاری است اما به یکباره گرد و خاک شد باد چادرم را برد داخل آب و هرچه دویدم چادرم را بگیرم نتوانستم و آب برد. صبح که بیدار شدم دل نگرانیام بیشتر شد. همان روز که علی شهید میشود شب یکی از رزمندهها به لیلا زنگ میزند و خبر شهادت علی را میدهد. همه فهمیده بودند جز من که از نگرانی یکجا بند نمیآمدم.
*پرده خانه را شستم که علی میآید
وقتی علی گفته بود دارد میآید پردههای خانه را شستم. لباس های نو ام را پوشیدم. تا اینکه مادر لیلا خبر شهادت علی را به من گفت. گریه کردم دور اتاق میدویدم و هر چه دم دستم میآمد را بهم میریختم. پرده را کشیدم و پاره کردم. گفتم این پرده نحس است به من نیامد. این پرده را شستم که علی میآید. لباس های نو را پاره پاره کردم گفتم بعد از علی لباس نو میخواهم چه کار؟ تا این که از هوش رفتم و سر از بیمارستان در آوردم. وقتی رفتم معراج با خودم کفن و تربت کربلا بردم. در تابوت را که باز کردند اول از کف پاهایش شروع کردم لمس کردن، به سمت بالای سرش رفتم. از روی کفن که دست میکشیدم هر چه بالاتر میرفتم خیالم راحت میشد که پیکرش سالم است. به صورتش که رسیدم خودم کفن را کنار زدم. صورتش را دیدم که آرام و نورانی خوابیده. فقط پیشانیاش یک سوراخ شده بود و مابقی سرش مثل نوزادیاش در پنبه پیچیده شده بود. خاک تربت را به روی صورتش پاشیدم پر خاک کردم. دیدم علی نیازی به کفن من ندارد فقط همان برد یمانی را دادم دورش پیچیدند و دیگر راضی شدم به رضای خدا و خواست علی. من هر چه داشتم گذاشتم تا مانع علی شوم اما نتوانستم و او کار خودش را کرد. پشیمان نیستم اما دل تنگام. تنهایی برایم خیلی سخت است. قبلا اگر علی روزها نبود شبها وجودش چهارچوب در خانهام را پر میکرد و یک لبخند و مادر صدا زدنش دلم را راست میکرد. حالا دو سال است هر کسی در این در ایستاده اما یک لحظه جای علی را نگرفته. خصوصا که 5 ماه پس از شهادت علی پدرش هم مرا تنها گذاشت. اما خدا را شکر میکنم که یک شاخه گل ناقابل تقدیم حضرت زینب(س) کردم.
*با هدف علی میتوان از همه چیز گذشت
بعضیها میگویند مدافعان برای پول رفتند. من هم که در ابتدا همین فکر را میکردم. همسرم گفت وقتی علی برای ثبت نام رفت من رحیمه و بختآور را فرستادم محل ثبت نام و گفتم که نگذارند برود. دخترها تعریف کردند وقتی وارد اتاق شدیم علی کنار میز مسئول ثبت نام نشسته بود. گفتیم علی برای چه میروی؟ برای پول میخواهی بروی خودت را به کشتن بدهی؟ علی از جیب هایش هر چه پول و کارت بانکی داشت در آورد انداخت روی میز و گفت اینها همه پول است. یک امروز 4 میلیون از کسانی که میخواستم را گرفتهام. چه کسی میتواند در یک روز اینقدر پول بگیرد؟ من بخاطر پول نمیروم. برای رضای خدا و جهاد میروم. اولین بار با شنیدن این حرفها از دهان علی تازه متوجه شدیم او چقدر بزرگ شده. علی من دنبال پول نرفت.
مردها نمیتوانند از زن و بچههایشان بگذرند ولی با هدف علی میتوان از همه چیز گذشت.