بچه ها علی الخصوص هاشم عاشق گردان مقداد بودند و هاشم همیشه می گفت: گردان مقداد ارث پدری من است.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، وقتی حرف از جبهه و بچه‌هایش می‌شود واقعا حس می کنم چقدر دلم تنگه آنجاست. راستش را بخواهید برای چون منی که تا چشم باز کردم در شهری نفس کشیدم که دغل کاری و تنگ نظری و ... بیشتر از هر چیز دیگری به چشم می خورد باور کردن خاطرات آن روزها مشکل می شود. ما هم دل می بندیم و آنها نیز! با خودم می گویم چطور می شود دلبسته و وابسته کسی شد و به راحتی به خاطر خدا از او دل کند. شاید یکی از بدبختی‌های مردم امروز این باشد که نمی توانند مانند بچه های جنگ دل فقط به خدا بندند. که غیر از آن، عذاب است و تنهایی!
خدایا! به ما نیز چون هاشم و مهدی توفیق شهادت عنایت بفرما!



مشرق
: شهید کلهر از کجا با مهدی خندان آشنا شده بود؟


کلهر
: هم من و هم هاشم  با مهدی خندان در عملیات والفجر یک آشنا شده بودیم . مهدی و هاشم یک دوست مشترک داشتند به نام حبیب ملیحی. حبیب در عملیات مسلم رفته بود کمک بچه های گردان عاشورا که همانجا مفقود می‌شود. ملیحی خیلی بچه جگردار و شجاعی بود. شهید خندان شنیده بود که حبیب لحظات آخر با هاشم بوده، به همین دلیل آمد گردان مقداد تا از شهید کلهر خبری بگیرد.
از آنجایی که مهدی گردان هشتی بود اکثر بچه های مقداد مثل احمد نوزاد، جزمانی و کارور را می شناخت. این آشنایی باعث شد مهدی هم در مقداد بماند.
بچه ها علی الخصوص هاشم عاشق گردان مقداد بودند و شهید کلهر همیشه می گفت: گردان مقداد ارث پدری من است.
نزدیک عملیات والفجر چهار که شد دست هاشم قطع شد و ما برگشتیم عقب. مدتی گذشت که شنیدیدم مهدی شهید شده و خانه شان هم لواسان بود. شهید کلهر با همان دست قطع شده رفت خانه شهید خندان و در مراسماتش شرکت می ‌کرد.


مشرق
: چه شد که شما با خواهر مهدی خندان ازدواج کردید؟


کلهر
: مادرم همیشه به من و هاشم اصرار می کرد ازدواج کنیم اما ما هر دفعه از زیرش در می رفتیم. مادرم به هر کس می رسید از ما شکایت کرد. بچه ها که از منطقه بر می گشتند حتی اگر من و برادرم هم نبودیم به منزل ما رفته و به پدر مادرم سر می زدند. وقتی بر می گشتند جبهه تا مدتی به ما محل نمی دادند و چشم غره مان می رفتند. ما از این رفتارشان می فهمیدیم باز رفتند خانه ما و مادرم شکایتمان را کرده. یکبار به یکی از بچه ها گفتم چه شده؟ گفت: فلان فلان شده چرا زن نمی گیری؟ مگه ما زن و بچه نداریم که جبهه را بهانه می کنی؟!

بالاخره هاشم با همان دست قطع شده اش تصمیم گرفت ازدواج کند. زن یکی از دوستانش گفت: من دوستی دارم که حاضره با جانباز ازدواج کنه. هاشم کم حرف بود اما خوب حرف می زد، با آن خانم که صحبت کرد گفت: باید خانه دار باشید که آن خانم قبول نکرد و گفت: من باید به فعالیت های اجتماعی ام ادامه بدهم. هاشم هم می گوید: بزرگترین بانوی اسلام حضرت فاطمه(س) خانه دار بود. به هر حال آنها با هم به  تفاهم نرسیدند. بعد از حدود یکماه هم که از آن قضیه می گذشت هاشم شهید شد. پدر و مادر مهدی برای شرکت در ختم هاشم آمدند خانه. این اولین دفعه ای بود که دو خانواده همدیگر را می دیدند.

مادرم دوباره شروع می کند به درد و دل کردن که این پسر ازدواج نمی کنه و از این جور حرفا. مادر شهید خندان می گوید: بیاریدش لواسان، من دختر خوب سراغ دارم. وقتی مادرم قضیه را برایم تعریف کرد گفتم: من لواسانی ها را نمی شناسم، اگر مهدی خودش خواهر داره همان را برایم بگیرید. وقتی این را گفتم مادرم رفت لواسان خواستگاری خواهر شهید خندان.  پدر و مادر مهدی می گویند: دختر ما کوچک است. حق داشتند قبول نکنند چون من ۲۳ ساله بودم  و خانمم ۱۴ سالش بود. بعد از چند مرتبه رفت و آمد و اصرار ما بالاخره قسمت شد و قبول کردند.


شهید هاشم کلهر(نفر اول از راست) و شهید مهدی خندان(نفر دوم از چپ)
مشرق: چطور فهمیدید هاشم مجروح شده؟

کلهر
: در پادگان حضرت رسول در بزمیر آباد جوانرود بود که دست هاشم قطع شد. ما پدافند بمو بودیم و رفته بودیم جلو. پشت سر ما نا امن شده بود. یکی از بچه های اطلاعات عملیات را به نام عباس شهید کرده بودند. قرار بود گردان مالک برود مانور جنگی راه بیندازد.

یکی از بچه هایی که خیلی شر بود در هیچ گردانی نگه اش نمی داشتند تا اینکه هاشم قبولش کرد و گفت من با او مشکلی ندارم. حشمت الله خانی هم رزم هاشم می گوید: من و هاشم فاصله ای را با هم آمدیم، گفتم من می خواهم وضو بگیرم و هاشم هم گفت من می‌روم پیش بچه ها. این پسره نارنجک را می دهد دست هاشم و می گوید من نارنجک را خنثی کردم. نارنجک یک سوراخ احتیاط دارد که هنوز عمل نکرده بوده. هاشم که نارنجک را می‌گیرد دستش آن رزمنده تا می گوید آقا هاشم، نارنجک بین دست و پای هاشم منفجر می‌شود.

هاشم می گفت از موج انفجار چشمم جایی را نمی دید، پرسیدم کسی طوری نشده؟ تا این را می گوید، حاج نصرت گردان مالک می گوید دیدم هاشم از پشت افتاد. تمام بدنش پر از ترکش شده بود. پیک هاشم یک ترکش ریز خورده بود اما برای هاشم به شدت گریه می کرد. هاشم که یک پایش شکسته بوده با پای دیگرش می زند به امداد گر که به این هم برس. امداد گر می گوید اون طوریش نیست برای تو گریه می کند.


مشرق
: شهید کلهر کی وارد سپاه شد؟


کلهر
: هاشم بعد از کامیاران دردرگیری‌های  گیلان غرب و نفت شهر و شهرهای دیگر کرمانشاه شرکت داشت. در پیشمرگان کرد بود تا اینکه این سازمان با سپاه ادغام شد. هاشم هم در دوره ۱۷ آموزشی سپاه در سال ۶۰ وارد سپاه شد. مدتی جماران بود و حدود دو ماه هم عازم بازی دراز شد. وقتی برگشت عقب دوباره برای عملیات رمضان آمد جبهه، ماند تا شهید شد. در این مدت اطلاعات عملیات بود و در گردان مقداد و مالک و ابوذر هم حضور داشت.

سال ۶۲ بعد از عملیات والفجر یک آمدند دنبال هاشم که برود اطلاعات عملیات. با مهدی که مشورت کرده بود گفته بود برو. علی رغم وابستگی ای که با هم داشتند از هم جدا شدند. هاشم رفت سر پل ذهاب تا ارتفاعات آق داغ که مشرف به قصر شیرین بود را شناسایی کنند. قرار شد با لباس کردی بروند داخل خط بمانند که رفت و آمدشان عراق را مشکوک نکند. اما عراق متوجه می شود.

هاشم در تپه روح الله بود و تپه های اطرافشان کاملا در دید دشمن قرار داشت. مسئول تیمشان آقای براتی تعریف می کند که: «می خواستیم برویم جلو برای شناسایی اولیه. رزمنده‌ای هم  دنبالمان بود به نام یونس فتح باهری که ترک زبان بود و مسئول تپه هم بود. بعد از اینکه کار تمام شد قرار شد شناسایی اصلی را خودمان برویم. منتظر بودیم ماه پایین تر باید تا هوا کاملا تاریک شود. ساعت۳ شب بود که دیدم صدای تانک می آید . گفتم: هاشم برو از دیدگاه ببین چه خبره ؟ رفت و برگشت گفت: چیزی معلوم نیست ولی ظاهرا عراق داره عملیات می کنه. گفتم: آخه بنا نبوده به عملیات. بروید جلو ببینید چه خبره؟ هاشم با سید ابراهیمی می روند جلو و بعد از یک ربع دیدم دارند  سریع بر می گردند. گفتند حاجی مثل اینکه عراق داره حمله می کنه برود طرف تپه شیرودی. هدفش ما نیستیم، ولی داره می ره آن طرفی.



شهید هاشم کلهر(نفر اول از چپ)
چیزی حدود یک گردان تانک عراقی که تعدادشان ۳۰-۳۵ تا بوده به همراه چندین نیروی پیاده در حال حرکت بودند و هر جا که مشکوک می شدند پاتک می زدند. می کشتند و اسیر می کردند تا بچه ها را تخلیه کنند و بگویند شناسایی برای چه بوده و کار کی بوده. اما آن بیچاره ها که نمی دانستند چون یک بسیجی ساده از اطلاعات عملیات خبر ندارد.
هاشم داشت با دوربین این جریانات را نگاه می کرد و عراق به بچه ها تیر خلاص می زد. آمد سر من داد زد و گفت: چرا نشستی؟ یه کاری بکنید. گفتم: هاشم ما نیروی اطلاعات هستیم و نباید بجنگیم. یونس که تک فرزند بود و مسئول تپه، گفت: من دارم می رم کمکشان هر کس می خواهد بیاید. یونس یک موتور داشت و حرکت کرد. هاشم یک نگاه به من کرد و در واقع با نگاهش اجازه گرفت. یک گلوله آر پی جی برداشت و پرید ترک موتور و رفت.

یه کم که رفتند موتور خاموش شد، طلوع فجر هم زده بود. آنها وسط دشت بودند و خاکریز را رد کرده بودند. هر چه صدا زدم بر گردید، رفتند. در فاصله ۵۰۰ ۶۰۰ متری تانک که باشید برایش حکم سیبل را دارید. برای زدن تانک باید فاصله ۳۰۰ متر باشد تا آر پی جی کار کند اما اگر ۵۰۰ متر باشی تانک می تواند عین دانه یک تسبیح بیندازدت بالا. عراق موتور را زد. ما هم هر چه نگاه کردیم دیدیم از آنها هیچ خبری نیست. یکدفعه دیدم یک تانک منفجر شد. با خودم فکر کردم کار اشباح است. نیم ساعت دیگر باز یک تانک دیگر منفجر شد و بالاخره حدود ۷ تانک را زدند. عراق وقتی این قضیه را دید عقب نشینی کرد. هاشم و یونس هم بعد از ۴-۵ ساعت برگشتند در حالی که در دید عراق بودند.هاشم می گفت یونس زدشان. یونس می گفت هاشم زدشان. هاشم می گفت: ملائک آمدند، ما هم  گفتیم کجا را بزنید.

بعدا من رفتم پیش اسدالله ناصر که آن موقع فرمانده تیپ نبی اکرم بود. ناصر گفت واقعا معجزه شد. گفتم یکیشان از بچه های ما بود و یکی هم از بچه های خودتان. حالا ما هیچی، شما لا اقل یونس خودتان را یک تشویق بکنید.  یونس بعدا هم شهید شد.»

براتی می گفت من خیلی در سپاه کار کردم، همه جور هم کار کردم اما هنوز بعضی از زوایای زندگی یونس من را تحت تاثیر قرارمی دهد.


مشرق
: شهید کلهر در چه عملیاتی شهید شد؟


کلهر
: ۲۱ ساله بود که روز ۶/۱۲/۱۳۶۲ در عملیات خیبر. راکت زده بودند کنارش که هاشم و ابراهیم حسامی و حسین محمدی و رضا هاشمی با هم شهید شدند. هاشم موقع شهادت جانشین گردان مقداد بود.


مشرق
: چطور فهمیدید برادرتان شهید شده؟


کلهر
: من می خواستم انفرادی بروم جبهه. هاشم با طلبه ای به نام شیخ حسین رفته بود منطقه. مادرم گفت: شیخ حسین آمده. من هم فردا صبحش بنا بود بروم. شب رفتم پیش شیخ حسین گفتم: من صبح عازم هستم اگر هاشم شهید شده بگو. گفت: آره شهید شده. برگشتم خانه تا گفتم من منطقه نمی روم همه فهمیدند. مادرم شبانه رفت خانه شیخ حسین. آن بیچاره از مادرم خیلی حساب می برد کمی این دست اون دست کرد که مادرم گفت هر چی شده نترس بگو، او هم قضیه راتعریف می کند. مادرم آمد خانه و بعد از ظهر که پدرم از سر کار برگشت گفت: اگر خدا به آدم یه چیزی بده و بعد بخواد بگیره آدم باید ناراحت بشه؟ بابام گفت: نه! وقتی خوب پدرم را آماده کرد قضیه را گفت. خودش هم خواب دیده بود که امام آمده خانه ما. می گفت: امام بالای یک بلندی بود، دستش را برایم تکان داد و فرمود: دخترم ساکت! دخترم ساکت! مادرم می گفت: همین به من آرامش داد.


شهید هاشم کلهر(ایستاده ، نفر سوم از چپ) و شهید مهدی خندان(ایستاده ، نفر سوم از راست)

مشرق: چند روز بعد از شهادت جنازه هاشم آمد؟

کلهر
: دو روز بعد. شهیدی بود به نام علیرضا کلهر بود که هاشم خیلی به او علاقه داشت و در والفجر ۴ شهید شد. آنقدر هاشم دوستش داشت که در مراسم های او غذا نمی خورد و می آمد خانه خودمان تخم مرغ می خورد و بر می گشت ختم. سرانجام هم کنار علیرضا دفن شد.



مشرق
: خاطره مشترکی با شهید خندان و هاشم دارید؟


کلهر
: بله. در والفجر مقدماتی. این عملیات سراسر حماسه بود. چند خاطره دارم از این عملیات که برایتان تعریف می کنم. رزمنده ای بود به نام عبدالله پوراک از بچه های گردان انصار که بعدا در والفجر یک به شهادت رسید.عبدالله در والفجر مقدماتی دستش گچ گرفته بود. کانالی هم به عرض ۵ متر و عمق ۵ متر که اطرافش هم رملی بود سر راه بچه ها قرار داشت که شهید پوراک موقع عقب نشینی در والفجر مقدماتی با همان دست می افتد داخل کانال. بعدها این قضیه را جزمانی در مراسم ختم عبدالله تعریف کرد که: «پوراک داشت در کانال فرو می رفت در حالی که هیچ کس نمی توانست کمکش کند. ناگهان فریاد زد: امام زمان پس کجایی؟!  نفهمیدیم یکدفعه چطوری عبدالله خود را از کانال بیرون کشید.»

کانالی هم بود که تا کمر بچه ها را می پوشاند که بعدا معروف شد به کانال علی اصغر، چون بچه های گردان علی اصغر در آن مستقر شدند. ما در این کانال بودیم که رو به روی ما عراق دوشکا می زد. کارور هاشم را در بی سیم صدا کرد و گفت: سریع دوشکا را خاموش کن! هاشم با تیمی می رود که مجروح می شوند و پوست سر هاشم هم از بین می رو که چندتا بخیه هم خور. موقع عقب نشینی هر چه می گویند: هاشم! بیا عقب. می گوید: من خسته هستم باید بخوابم. چند دقیه همانجا زیر آتش می خوابد.


شهید هاشم کلهر(نفر سوم از راست)

مهدی خندان هم آمد و شهید حاج امینی را که خودش فرمانده گردان بود گذاشت دژبان. مهدی به ایشان گفت: همین جا بمان کسی رد نشود، خودش هم بالای کانال ایستاده بود و اصلا محل تیرهای عراقی که سمتش شلیک می شد نمی داد. شهید خندان همیشه می گفت: «روی گلوله ای که می خواهد به کسی بخورد اسمش را نوشته اند در غیر این صورت هر تیری که بیاد بهش نمی خورد.»

مهدی یک دستش بی سیم پی آر سی بود و داشت به توپ خانه گرا می داد. بعد رفت بالا و خورد به پست هاشم که با هم رفتند سمت عراقی ها. هاشم لباس نویی تنش کرده بود و مهدی هم لباسی تنش بود که اگر چه رنگ و رو رفته بود اما آرم سپاه پیدا بود. خود هاشم از تعجب می گفت: در حالی که بچه ها عقب نشینی می کردند و عراق روحیه گرفته بود تا ما را دیدند که رجز خوان به سمتشان می رویم یکی از عراقی ها خوابید و پایش را داد بالا و به اصطلاح تسلیم عربی شد. هاشم که سرش بالا بوده عراق گلوله ای می زند که از صورتش رد شد و ۲۰ تا از دندان هایش خورد شد. فقط دندان های نیشش مانده بود. فکش طوری بود که اگر موقع غذا خوردن حرف می زد هر چه خورده بود می پاچید بیرون. بچه ها می خواستند هاشم را بیاورند عقب که علیرضا کلهر می گوید دیدم سیاهی چشم هاشم رفت از بس ازش خون رفته بود. فریاد زدم هاشم! که سیاهی برگشت. علیرضا  گفته بود اگر شهید نشی برات سه روز روزه می گیرم.

بالاخره ما برگشتیم دو کوهه که آهنگران برایمان خواند: «ای از سفر برگشته گان کو شهیدان ما» ۴ روز به ما مرخصی دادند برگشتیم تهران. هاشم هم که بیمارستان اصفهان بستری بود تا خون بهش می زنند می آید تهران. بردیمش بیمارستان فیروز آبادی که آنجا هم نماند. شهید کارور خیلی هاشم را دوست داشت. وقتی من برگشتم منطقه، کارور گفت: زنگ بزن حال برادرت را بپرس. زنگ زدم گفتم نیا خبری شد کارور به من می گوید من هم خبرت می کنم اما قبول نکرد و آمد. فردایش من داشتم داخل سنگرها به بچه ها تبریک سال جدید را می گفت که یکدفعه هاشم را دیدم، تا آمدم بروم جلو کارور سوارش کرد و با هم رفتند.

بچه ها خیلی به هاشم علاقه داشتند. یادم هست که شهید خسرو شاهی پسته و بادام و کشمش را می کوبید، نرم می کرد که هاشم بخورد و جان بگیرد.


مشرق
: بعد از شهادت مهدی خندان هاشم چه می‌کرد؟


کلهر
: هاشم و مهدی خیلی به هم وابسته شده بودند.  مادرم می گفت: اگر هاشم شهید نشه از دوری مهدی دق می کنه پس کاش شهید بشه که دق نکنه. شهید کلهر یکسره نوحه شه با وفای مهدی را می خواند و گریه می کرد. بالاخره خودش را به شهید مهدی خندان رساند.


مشرق
: خاطره یا حرف به خصوصی از برادرتان هست که هنوز خیلی شفاف در ذهنتان باقی مانده باشد؟


کلهر
: بله. عملیات والفجر ۳ با هاشم رفتیم روی ارتفاعات که مهمات جمع کنیم. در منطقه عمومی ایلام بودیم مرداد ماه. در آن گرما، شب باید می زدیم به عراقی ها. هاشم پیکش را فرستاد گفت: داداشت میگه بیا. من سریع با یک تویوتا رفتم پیشش. گفت: حواست باشه این جاده جنگ تویوتا با میگه. به هاشم گفتم خیلی سخته توی این شرایط گلوله آر پی جی پیدا کنیم، وقت هم که بگذرد خسته می شویم خوابمان می گیرد. هاشم با حالت غضب آلودی به من گفت: اگر به تو هم مهمات بدهند با عراقی ها چه فرقی داری؟ لذت جنگ به سختی هایش است. هر چه آتش سخت تر و محاصره تنگ تر باشد، من بیشتر لذت می برم. باید مهمات را از خود عراق بگیری بریزی روی سرش. این حرف هاشم که خیلی برایم جالب بود هنوز در فکر من مانده است.


پایان
گفتگو

گفتگو و تنظیم: اسدالله عطری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس