آن روز در انجمن کتاب و عترت جلسهای مبنی بر چگونگی تبلیغات انقلابی تشکیل شد. به دنبال عکس امام میگشتند. بنده که اسحاق خادمی هستم گفتم: «ما در خانه یکی از عکسهای امام را داریم.»
با اجازه پدر بزرگم عکس امام را به مسجد آوردم و با محمد تقی ممدوحی از عکس امام کلیشه در آوردیم. با محمدتقی بدون ترس از ماموران شهربانی به همه جا میرفتیم و تا صبح با اسپری رنگی عکس امام را از روی کلیشه روی دیوارها میکشیدیم. تمام شهر پر شده بود از عکس امام و شعارهای انقلابی. محمدتقی در طول مبارزات انقلاب بعضی مواقع تمام شب را در انجمن مسجد میماند و هر کاری که به او محول میشد آن را با جان و دل انجام میداد و در بسیاری از کارهای خیر پیش قدم میشد. یک شب تا دیر وقت بعد از نوشتن شعارهای انقلابی در دیوارهای شهر به انجمن برگشتیم.
پدرش چون او دیر کرده بود به دنبالش به انجمن آمده بود. وقتی محمد تقی را دید گفت: «فرزندم! ما همه نگران میشویم، لااقل موقع خواب به خانه بیا... »
حقیقت سرخ، ص 51