کد خبر 618935
تاریخ انتشار: ۲۶ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۶:۵۸

پدرم خیلی خوشحال است و احساس افتخار می‌کند. افتخار به اینکه خوشحالم کرده. افتخار به رفتن و آمدنش، به بالا و پایین رفتنش از پله‌ها. افتخار می‌کند که دردم را تسکین داده. برای اولین بار هر سه نفرمان خوشحالیم. هم زمان. به یک دلیل.

سرویس فرهنگ و هنر و مشرق- در دوبلین هستم و دارم با مردی ایرلندی که خیلی به او علاقه‌مندم شام می‌خورم.

می‌پرسم: خانواده‌ت شیرینی فروشی داشتن، درسته؟

خب راستش فقط شیرینی نبود. همه جور آب نبات، چند جور کیک کوچیک و از او چیزایی که شما به‌ش می‌گین کوکی و ما به‌شون می‌گیم بیسکویت هم درست می‌کردن.

برای دسر نان خامه‌ای سفارش داده و من دغدغه‌ی همیشگی‌ام درباره‌ی مقدار کالری غذا را کنار می‌گذارم و همراهی‌اش می‌کنم.

نان خامه‌ای‌ها از آنچه فکر می‌کردم خوشمزه‌ترند چون خامه‌ی داخل‌شان به جای وانیل مزه‌ی بادام می‌دهد. بادام، طعم محبوب من! بادام، با شیرینی‌اش که تقریباً  از حد می‌گذرد، معطر و با یک جور احساس سالم بودن، یا مغذی بودن مثل پروتئین، با چاشنی‌ای از خاک و همراه این شک که از کجا معلوم سمی نباشد؟ چه سمی است که بوی بادام ازخود به جا می‌گذارد؟ همان که کاراگاه باهوش قصه بلافاصله متوجهش می‌شود؟ استریکنین؟ ارسنیک؟

می‌پرسد: می‌شه قضیه‌ی اولین اعترافم پیش کشیش رو بهت بگم؟

می‌گویم البته و امیدوارم پای افشای ناگهانی اسرار شخصی به میان نیاید. فکر می‌کنم هر دوی ما برای این جور چیزها زیادی پیر شده‌ایم ولی خب، باید بتوانیم آزادانه حرف بزنیم. آخر امشب بین‌مان ضیافت گفت و گو بر پا بوده. هر کدام از پر چانگی خود عذرخواهی می‌کردیم و در عین حال به دیگری قوت قلب می‌دادیم که: نه، نه معلومه پر چونگی نکردی، کم هم حرف زدی. ادامه بده لطفاً، ادامه بده.

چیزی که در اولین اعتراف به کشیش گفتم این بود که یک بسته خمیر بادام دزدیده‌ام. این اولین گناهی بود که مرتکب شدم. البته چند شیلینگ همون جا گذاشتم،‌ حواسم بود که این رو حتما به کشیش بگم. فکر می‌کردم شاید از سنگینی بار گناهم کم کنه.

دلم می‌خواهد ازش بپرسم: از پدر خودت دزدیدی؟ واقعا مجبور بودی که بدزدی‌ش؟ شاید فقط کافی بود که از پدرت خواهش کنی، اون هم بهت می‌دادش. اما من چیزی درباره‌ی پدرش نمی‌دانم. شاید سختگیر بوده. شاید هم دست و دلباز.

پدر من آدم دست و دلبازی است. یکی از بزرگ‌ترین دست و دل بازی‌های او در خاطر من نه با طعم بادام که با مزه‌ی پسته گره خورده.

سه ساله‌ام و تازه لوزه‌هایم را برداشته‌اند. گلویم خیلی دردر می‌کند. خیلی‌ها معتقدند باید به بچه‌هایی که لوزه‌هایشان را عمل کرده‌اند بستنی داد. بستنی هم دردشان را تسکین می‌دهد و هم خوشحال‌شان می‌کند.

خانه‌ی ما نزدیک یکی از شعبه‌های رستوران هاوارد جانسون است که به خاطر سی و هفت طعم مختلف بستنی‌اش محبوب است. ما در طبقه‌ی دوم یک مجتمع و درست بالاسر صاحب خانه‌هایمان زندگی می‌کنیم، خانواده‌ی ایتالیایی تبار یا دقیق‌تر بگویم سیسیلی.

هر روز بوهای خوشی که از طبقه‌‌ی پایین راه‌شان را به سمت بالا پیدا می‌کنند. خوشحالم می‌کنند، بوهایی که مهم‌ترین‌شان بوی‌ قهوه‌ی غلیظ است. گاهی هم آجیل بو داده. چون مادرم قربانی فلج اطفال است و تعداد پله‌ها زیاد، وظیفه‌ی خرید بستنی برای تسکین درد و خوشحال کردن من به عهده‌ی پدرم گذاشته شده.

یادم نمی‌آید اولین بستنی‌ای که پدرم برایم خرید چه طعمی داشت، احتمالاً قابل پیش‌بینی‌ترین طعم‌ها، یعنی شکلاتی و وانیلی. اما طعم شکلاتی یا وانیلی سر شوقم نمی‌آورند. با سرسختی مخالفت می‌کنم. او بارها و بارها به فروشگاه هاوارد جانسون می‌رود. هر دفعه صدای پایش را می‌َشنوم که از پله‌ها پایین می‌رود، در پشتی سنگین خانه را می‌بندد و دوباره بالا می‌آید. از صدای سکه‌های توی جیبش رفت و برگشتش را دنبال می‌کنم. با دور و نزدیک شدنش صدا کم و زیاد می‌شود. پدرم همین طور طعم پشت طعم برایم بستنی می‌آورد. هلو، توت فرنگی، شاه توت، هیچ کدام وسوسه‌ام‌ نمی‌‌کند. چندین بار می‌رود و برمی‌گردد و مادرم که مثل او دست و دل باز نیست کم‌کم صبرش تمام می‌شود. فریاد می‌زند: یکی از همین‌ها رو انتخاب کن، فریزرمون دیگه پر از بستنی شده. پدرت رو مجبور نکن دوباره تا اونجا بره.

اما پدرم می‌گوید نه. او فقط خوشحالی من را می‌خواهد. مطمئن است که بالاخره موفق می‌شود خوشحالم کند، که بالاخره طعم مورد علاقه‌ام را پیدا خواهد کرد. همان طعمی که هم تسکینم می‌دهد و هم خوشحالم می‌کند.

نمی‌دانم پدرم بعد از چند بار رفتن  و برگشتن با بستنی پسته‌ای برمی‌گردد. چه چیزی باعث می‌شود بلافاصله بفهمم این همان طعمی است که می‌خواهم؟ به خاطر رنگ سبز دوست داشتنی‌اش است؟ یا به خاطر نقطه‌های تیره رنگ پسته میان رنگ سبز روشن بستنی است؟ یادم نمی‌آید ولی یادم است که طعمش هیجان انگیز بود،‌هیجان خاص قرار گرفتن همه چیز سر جای خود. یک جور حس درست جا افتادن. این برای من ساخته شده. این مال منه.

اما مادرم حرف نگران کننده‌‌ای می‌زند: آخه کدوم بچه‌ای طعم پسته رو انتخاب می‌کنه؟

و دوباره یاد این می‌افتم که من مثل بچه‌های دیگر نیستم و در تطبیق با الگوی بی‌دردسر بچه‌های معمولی مدام شکست می‌خورم. بچه‌هایی که حتما با شکلات یا وانیل خوشحال می‌شوند. بچه‌هایی که در انتخاب بعدی می‌گویند توت فرنگی و همان طعم راضی‌شان می‌کند.

ولی از لحن مادر می‌فهمم که توی دلش به اصیل بودن انتخابم افتخار می‌کند. به غیر قابل پیش‌بینی بودنش. بعضی وقت‌ها که از من تعریف می‌کند( که زیاد هم پیش نمی‌آید) می‌گوید: قوه‌ی تخیل خوبی دارم.
 
پدرم خیلی خوشحال است و احساس افتخار می‌کند. افتخار به اینکه خوشحالم کرده. افتخار به رفتن و آمدنش، به بالا و پایین رفتنش از پله‌ها. افتخار می‌کند که دردم را تسکین داده. برای اولین بار هر سه نفرمان خوشحالیم. هم زمان. به یک دلیل.

تابستان گذشته، در سیسیل، در باغ بادامی نشستم و نوشیدنی خنک با بادام بو داده خوردم. بادامی که محصول همان باغ بود.

در یک عمارت روستایی توریستی اقامت داشتم؛‌ عمارتی روستایی مربوط به قرن هجدم با درخت‌های بادام و زیتون؛ رو به دریا و ویرانه‌های معابد یونانی. میزبان‌مان زنی بود که در همین خانه بزرگ شده بود و خانواده‌اش یک قرن و نیم آنجا زندگی کرده بودند. پیش از این آرشتیکت بود و در پالرمو کار می‌کرد. از روی عکس‌هایش می‌بینم که دختر جوان زیبایی بوده. از مدارس فرانسوی‌ای که رفته و معلم سر خانه‌‌ی انگلیسی‌اش می‌گوید تا روشن کند که چرا حرف زدن با ما، آمریکایی‌ها و مهمان‌هایی که از شمال فرانسه می‌آیند برایش راحت است. روی دیوارهای اتاق‌مان طراحی‌های جذابی است که مادرش در دهه‌ی سی کشیده: تصویر زن‌هایی متجدد که ظرف‌های سفالی را زمین می‌اندازند یا تصویر سگ‌هایی کوچک و چموش با قلاده‌های نگین دار که آن زنان را دنبال خود می‌کشند.

میزبان‌مان توضیح می‌دهد که چطور شد به فکر اداره‌ی عمارتی توریستی داخل مزرعه افتاد. فهمیده بود که اگر کاری نکند خانه از دست می‌رود: یا می‌پوسد یا بساز و بفروش‌ها ویرانش می‌کنند. قید آرشیتکتی را زد و روی کشاورزی ارگانیک و نجات باغ‌های قدیمی زیتون به خصوص بادام مطالعه کرد. حالا با مهمان نوازی وفروش محصولات مرتبط با زیتون و بادام هم زندگی‌اش را می‌گذراند و هم از این ملک مراقبت می‌کند. یک قالب صابون با عطر بادام از او می‌خرم. زن خوشبختی است. به شدت تحسینش می‌کنم. او واقعیت را دید و فهمید که باید به اقتضای آن زندگی‌اش را تغییر دهد. با خلاقیت و شجاعت زندگی‌اش را تغییر داد، آن هم وقتی دیگر جوان نبود. خوشحالم که وقت خوردن و نوشیدن آنچه او در این جهان پرورده، به قصه‌اش گوش می‌دهم.

یک بار چیزی خواندم-بعید هم نیست شنیده باشم- که در آن زن به بادام سفید تشبیه شده بود. مقصود تحسین زن بود. من هیچ وقت کمترین شباهتی به بادام سفید نداشته‌ام. حالا دیگر حتی یادم نمی‌آید که چرا زمانی فکر می‌کردم شبیه بادام بودن حسادت برانگیز است. فقط یادم است که چنین فکری می‌کردم.

پشت میز در دوبلین، کنار من و دوستم، دختری بسیار زیبا شبیه است.  لباس سفید ابریشمی پوشیده. یک تکه جواهر به گردن آویخته: قطعه‌ای الماس. دوستش، با آن موهای جو گندمی آلامد، سرش بیشتر توی آیفون است. به ندرت با هم حرف می‌زنند. دختر دارد سالاد می‌خورد. در بشقابی کوچک کنار ظرف سالاد کمی سس ریخته شده. گهگاه پشت چنگالش را توی سس می‌کند و روی یک برگ کاهو می‌مالد. برگ کاهو را خیلی آرام و با دقت می‌خورد و بارها آن را می‌جود. گاه جرعه‌ای از آب گازدار و درخشانش می‌نوشد.او هیچ وقت نان خامه‌ای سفارش نمی‌دهد.من دیگر جوان نیستم.چشم‌هایم را می‌بندم، طعم بادام تسکینم می‌دهد و خوشحالم می‌کند.
 
نویسنده : مری گوردون ترجمه حوا نصیری
منبع:همشهری داستان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس