سرویس فرهنگ و هنر مشرق - آدمها را هزارجور میشود دسته بندی کرد. بر اساس سواد و سن و موقعیت اجتماعی و ...اما یکی از این دسته بندی ها و شاید به انگار من اصیلتر از بقیه، دستهبندی آنها بر اساس اصل یا بدل بودنشان است. بعضیها اصلند. خوب یا بد خود خودشان هستند. کاملا به تعبیر داستاننویسها شخصیت هستند و نه تیپ. شخصیتهایی که شبیه هیچکس دیگری نیستند و منحصر به فردند. بعضیهای دیگر اما بدل هستند. شاید هزار جور بزک دوزک کنند تا چهره درونشان زیبا بشود اما هرکاری هم که میکنند ته تهش به تو نمیچسبند. یعنی حس میکنی با یک چیز مصنوعی و بدلی طرفی و جان به جانش کنی از خودش هیچ ندارد.
کیارستمی هر نگاهی که داشت و با آن موافق بودیم یا مخالف، اما آنی داشت که جذبت میکرد. ویژگیهایی داشت که مال خودش بود. خصوصیتهایی که آنقدر شهامت داشت نپوشاندش و فریادشان بزند. علاقمندیهایی که حتی بیاوردشان توی مدیوم سینما.
عباس کیارستمی وقتی بوی پاکی و صداقت به مشامش میخورد تلاش میکرد تا عصاره همه آن صداقتها را که بو کشیده بود را بیاورد جلوی دوربین و مثلا چهره معصومانهای بسازد که دفتر دوستش را اشتباهی برداشته و هرکاری میکند تا خانه او را بیابد و دفترش را پس بدهد. نکند که نتواند تکلیفش را بنویسد و فردا معلم تنبیهش کند.
زمان اکران «خانه دوست کجاست» خیلیها آمده بودند سینما آزادی. از یکی نظرش را پرسیدم. گفت: عالی بود. گفت: دلیلش را نمیدانم. فقط میدانم حالا و بعد از دیدن فیلم حس خوبی دارم. حس پاک و صادقانه ای که در قرن ماشین و آهن غنیمت است.
یا مشق شب که ظاهرا واکنش انسانی او به مشقهای فروانی بود که معلم به پسرش میگفت.ظاهر فیلم آنقدر ساده است که در برخورد اول تو را پس میزند. اما آرام آرام میبینی جزییاتی توی همان قاب ساده صادقانه جاگذاری کرده که تصویرشان را توی ذهنت مانا کرده است.
چندین سال از ساخت خانه دوست و مشق شب گذشته و من هم از آنهایی نبودهام که عاشق سینمایش باشم اما بعد از اینهمه سال هنوز چهره سفید آن پسر شمالی خانه دوست که میان مسیر سبز دامنه کوه میدوید را یادم هست. یا پسرهایی که کیارستمی در مشق شب از آنها میپرسید: معلمت چقدر مشق بهت میدهد؟ همه را خودت مینویسی؟ میخواهی چه کاره شوی؟ و جوابهایی که دو ساعت پر از صداقت محض برایت می آفرید.
عباس کیارستمی نمی ترسید. ظاهرش شبیه روشنفکرها بود اما خروجی و اخلاقش زمین تا آسمان با شبه روشنفکرها فرق داشت. از این هم ترسی نداشت که بگویند چرا فیلمهایت الگوی سینمای اروپا و آمریکا را ندارد. اصلا برایش مهم نبود که خیلیها از سینما فقط فیلمفارسی میخواهند و خیلی دیگر فیلمهایی پر از سیاهی و نفرت.
فیلمهای او هیچکدام از اینها نبود. او فقط و فقط در میان تمام زیر و بم دنیا دنبال کیمیایی میگشت با نام صداقت.صداقتی که خالص و نابش را پیدا میکرد و بعد دوربین روشن میکرد و میگذاشت تا وقتی خودش از دیدن آن لذت میبرد فیلم بگیرد. بعد هم همه را میگذاشت پیش چشمهات تا خوب نگاهش کنی. صداقتی را که حالا سخت میشد در دنیا یافت. صداقتی که از همان همسرایان به چشم می آمد. وقتی بچه ها تلاش میکردند تا با هم صدایشان را به گوش پیرمردی برسانند که سمعک از گوش برداشته بود...یا نان و کوچه و کلوز آپ و زندگی و ...صداقتی که البته کاش کمی بیشتر رنگ مردم می گرفت و ردی از آنچه بر مردم رفته هم در آن میرود.ردی از رشادتهای مردمی که وطنشان را نفروختند و تا پای جان ایستادند....
فیلمهایش را اگرچه جشنواره ها دوست داشتند اما توی هیچکدام اثری از سیاهی نبود. حتی بعضی که تلخ بودند هم دست آخر به طعم شیرین توت میرسیدند و بوی خوش عاشقی.
کیارستمی هر خوب و بدی که داشت، وطنش را نمیفروخت. وطنی که شاید اگر با چاشنی سیاهی و تلخی قصد فروشش را میکرد حالا همه دلشان از رفتنش نمیگرفت.از رفتن فیلمسازی که عاشق صداقت بود. فیلمسازی که عینک سیاه میزد اما تا آنجا که راه داشت شاتر دوربین را باز میکرد. تا نور بیاید داخل تصویر.نکند پرده سیاهی ناخودآگاه بیفتد روی صداقت یک پسر.
یادداشت مسعود فراستی را که خواندم دیدم چه صداقت غریبی توی وجود کیارستمی بوده است.صداقتی که ماحصلش بغض شود و توی گلوی منتقد گیر کند و بگوید فیلمهایت را دوست نداشتم اما خودت را چرا...بمان رییس. بمان و جانزن. بمان و فیلم بساز تا نقدت کنم.
عباس کیارستمی چه فیلمهایش را دوست داشته باشیم و چه نداشته باشیم افتخار سینمای ماست. افتخاری که نه با پول این کشور و آن کشور کسبش کرده. نه با وطن فروشی و سیاه نشان دادن سرزمینش و نه با ادا در آوردن. افتخاری که هرچه بود خودش بود.خودی که نقد میپذیرفت.صبور بود و حتی تندترین منتقدانش را دوست داشت.
کیارستمی نماند. رفت. دلیلش هرچه میخواهد باشد. اشتباه، سکته مغزی، سرطان یا هرچیز دیگری. هر چیز دیگری که حالا دیگر مهم نیست. حالا اگرچه او رفته اما مهم این است که روی یک مفهوم تاکید کرد و رفت. روی صداقت و پاکی. آنقدر تاکید کرد که نخل طلای کن هم عاشقش شد. صداقتی که حالا به رنگ سینما در آمده و با هر عینک سیاهی هم که نگاهش کنی باز سفید است و بوی پاکی میدهد.
کیارستمی هر نگاهی که داشت و با آن موافق بودیم یا مخالف، اما آنی داشت که جذبت میکرد. ویژگیهایی داشت که مال خودش بود. خصوصیتهایی که آنقدر شهامت داشت نپوشاندش و فریادشان بزند. علاقمندیهایی که حتی بیاوردشان توی مدیوم سینما.
عباس کیارستمی وقتی بوی پاکی و صداقت به مشامش میخورد تلاش میکرد تا عصاره همه آن صداقتها را که بو کشیده بود را بیاورد جلوی دوربین و مثلا چهره معصومانهای بسازد که دفتر دوستش را اشتباهی برداشته و هرکاری میکند تا خانه او را بیابد و دفترش را پس بدهد. نکند که نتواند تکلیفش را بنویسد و فردا معلم تنبیهش کند.
زمان اکران «خانه دوست کجاست» خیلیها آمده بودند سینما آزادی. از یکی نظرش را پرسیدم. گفت: عالی بود. گفت: دلیلش را نمیدانم. فقط میدانم حالا و بعد از دیدن فیلم حس خوبی دارم. حس پاک و صادقانه ای که در قرن ماشین و آهن غنیمت است.
یا مشق شب که ظاهرا واکنش انسانی او به مشقهای فروانی بود که معلم به پسرش میگفت.ظاهر فیلم آنقدر ساده است که در برخورد اول تو را پس میزند. اما آرام آرام میبینی جزییاتی توی همان قاب ساده صادقانه جاگذاری کرده که تصویرشان را توی ذهنت مانا کرده است.
چندین سال از ساخت خانه دوست و مشق شب گذشته و من هم از آنهایی نبودهام که عاشق سینمایش باشم اما بعد از اینهمه سال هنوز چهره سفید آن پسر شمالی خانه دوست که میان مسیر سبز دامنه کوه میدوید را یادم هست. یا پسرهایی که کیارستمی در مشق شب از آنها میپرسید: معلمت چقدر مشق بهت میدهد؟ همه را خودت مینویسی؟ میخواهی چه کاره شوی؟ و جوابهایی که دو ساعت پر از صداقت محض برایت می آفرید.
عباس کیارستمی نمی ترسید. ظاهرش شبیه روشنفکرها بود اما خروجی و اخلاقش زمین تا آسمان با شبه روشنفکرها فرق داشت. از این هم ترسی نداشت که بگویند چرا فیلمهایت الگوی سینمای اروپا و آمریکا را ندارد. اصلا برایش مهم نبود که خیلیها از سینما فقط فیلمفارسی میخواهند و خیلی دیگر فیلمهایی پر از سیاهی و نفرت.
فیلمهای او هیچکدام از اینها نبود. او فقط و فقط در میان تمام زیر و بم دنیا دنبال کیمیایی میگشت با نام صداقت.صداقتی که خالص و نابش را پیدا میکرد و بعد دوربین روشن میکرد و میگذاشت تا وقتی خودش از دیدن آن لذت میبرد فیلم بگیرد. بعد هم همه را میگذاشت پیش چشمهات تا خوب نگاهش کنی. صداقتی را که حالا سخت میشد در دنیا یافت. صداقتی که از همان همسرایان به چشم می آمد. وقتی بچه ها تلاش میکردند تا با هم صدایشان را به گوش پیرمردی برسانند که سمعک از گوش برداشته بود...یا نان و کوچه و کلوز آپ و زندگی و ...صداقتی که البته کاش کمی بیشتر رنگ مردم می گرفت و ردی از آنچه بر مردم رفته هم در آن میرود.ردی از رشادتهای مردمی که وطنشان را نفروختند و تا پای جان ایستادند....
کیارستمی هر خوب و بدی که داشت، وطنش را نمیفروخت. وطنی که شاید اگر با چاشنی سیاهی و تلخی قصد فروشش را میکرد حالا همه دلشان از رفتنش نمیگرفت.از رفتن فیلمسازی که عاشق صداقت بود. فیلمسازی که عینک سیاه میزد اما تا آنجا که راه داشت شاتر دوربین را باز میکرد. تا نور بیاید داخل تصویر.نکند پرده سیاهی ناخودآگاه بیفتد روی صداقت یک پسر.
یادداشت مسعود فراستی را که خواندم دیدم چه صداقت غریبی توی وجود کیارستمی بوده است.صداقتی که ماحصلش بغض شود و توی گلوی منتقد گیر کند و بگوید فیلمهایت را دوست نداشتم اما خودت را چرا...بمان رییس. بمان و جانزن. بمان و فیلم بساز تا نقدت کنم.
عباس کیارستمی چه فیلمهایش را دوست داشته باشیم و چه نداشته باشیم افتخار سینمای ماست. افتخاری که نه با پول این کشور و آن کشور کسبش کرده. نه با وطن فروشی و سیاه نشان دادن سرزمینش و نه با ادا در آوردن. افتخاری که هرچه بود خودش بود.خودی که نقد میپذیرفت.صبور بود و حتی تندترین منتقدانش را دوست داشت.
کیارستمی نماند. رفت. دلیلش هرچه میخواهد باشد. اشتباه، سکته مغزی، سرطان یا هرچیز دیگری. هر چیز دیگری که حالا دیگر مهم نیست. حالا اگرچه او رفته اما مهم این است که روی یک مفهوم تاکید کرد و رفت. روی صداقت و پاکی. آنقدر تاکید کرد که نخل طلای کن هم عاشقش شد. صداقتی که حالا به رنگ سینما در آمده و با هر عینک سیاهی هم که نگاهش کنی باز سفید است و بوی پاکی میدهد.
*کیوان امجدیان