این داستان در اردوگاه موصل بزرگ اتفاق می افته ولی در اصل از اتفاقات تمام اردوگاه ها استفاده می شه و نود درصد قسمت ها از خاطرات واقعی استفاده شده، همچنین تاریخ وقوع بعضی از اتفاقات ممکنه متغیر باشه! اگر درمورد هر کدوم از اشخاص داستان سوالی داشتید درخدمتم .

گروه جهاد و مقاومت مشرق: این داستان در اردوگاه موصل بزرگ اتفاق می افته ولی در اصل از اتفاقات تمام اردوگاه ها استفاده می شه و نود درصد قسمت ها از خاطرات واقعی استفاده شده، همچنین تاریخ وقوع بعضی از اتفاقات ممکنه متغیر باشه! اگر درمورد هر کدوم از اشخاص داستان سوالی داشتید درخدمتم .

نزدیک عید بود. دیگه کم مونده که سال ۵۹ تموم بشه! اولین سالمون بود که عید رو داشتیم تو اسارت و دور از خانواده می گذروندیم به خاطر همون تصمیم گرفتیم که یه تئاتر ترتیب بدیم تا روحیه ی بچه ها تقویت شه.

از تجربه برنامه ی قبلی استفاده کردیم و یکی ازبچه ها انتخاب شد که نگهبانی بده ! گوشه شیشه ی یکی از پنجره های آسایشگاه شکسته بود و این یه موقعیت خوب برای قرار گرفتن نگهبان مون تو اون قسمت بود. چون رفت و آمد سربازها از اون طرف بهتر دیده می شد !

اول از همه یه آینه کوچیک برای نگهبان گیر آوردیم و رمز بینمون روانتخاب کردیم. وقتی از مسایل امنیتی مطمئن شدیم شروع کردیم به تمرین تئاتر.

داستان راجع به یه مرد روستایی ملقب به مش صادق بود که با خرش سفر می کرد ! دست به کار شدیم،روی چند تا پارچه بالش با زغال نقاشی کشیدیم و برای اجرا قرار شد. یکی از بچه ها رو بالشتی روبکشه روسرش و نفر بعدی که من باشم کمرشو بگیرم و مشتی هم بشینه رومون !

گذشت و شد شب قبل سال تحویل با قرار گرفتن مش صادق کنار آسایشگاه و صحبت هاش بچه ها شروع کردن به خندیدن ، رفته رفته ولوم صدای خنده بچه ها رفت بالا و ما صدای رمز که( دمبه)بود رو وقتی شندیم که کار از کار گذشته بود و سرباز بعثی متحیر از پنجره به داخل زل زده بود !

بعد از چند دقیقه سرباز با حالت ترس به خری که داشت به دو نیم تقسیم می شد نگاه می کرد که با فریاد رفت سمت اتاق فرماندهی ! تا بقیه سر برسن همه چیز و جمع کردیم.

درجه دار عراقی اومد تو و می پرسید چجوری الاغ آوردین داخل آسایشگاه ؟! حالا هی از اونا اصرار و از ما انکار ، آخرش گفتم:سیدی ، آخه ماچجوری می تونیم یه خرو بیاریم اینجا در صورتی که شما کوچکترین درزها رو هم پوشوندین؟ سربازتون اشتباه دیده !درجه دار با ابهت اردوگاه بعد از حرف هام با عصابنیت از آسایشگاه رفت بیرون و بعد چند دقیقه صدای سیلی که به سرباز زد تو حیاط اردوگاه پیچید…

گوشه ای از خاطرات آزادگان به قلم فرزند آزاده رحیم گل بوستانی «ص.گل بوستانی» /سایت جامع آزادگان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس