کد خبر 508739
تاریخ انتشار: ۲۴ آذر ۱۳۹۴ - ۱۰:۵۰

چند لحظه بعد، تمام اسرای اردوگاه، در محوطه جمع شدند. در همین هنگام متوجه شدیم، حدود ۱۱ نفر از بچه ها در جلوی ما، با حالتی زار و نزار قرار گرفته اند. دقایقی بعد، فرمانده اردوگاه به آنجا آمد و به ۱۱ نفر اشاره کرد که پیراهن های خود را بالا بزنند. بدن همه شان، براثر ضربات کابل، سیاه شده بود.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - شب شده بود و همه در سلول مشغول استراحت بودیم. بعد از صرف شام که مقداری آب گوشت بود- بچه ها بهش می گفتند، گوشت دایناسور- آب جیره بندی شده در بین بچه ها توسط جناب استوار، مسؤول سلول تقسیم شد.

سپس بر جای خود تکیه دادیم و در انتظار ساعت و فرمان خواب، به در دیوار و پنجره های بسته نگریستیم. نگاه مان مسافت و تنها صدای پوتین های سربازان عراقی، سکوت شب را می شکست. در همین موقع، سرباز بعثی پشت پنجره آمد و فرمان خواب صادر شد:

هرچه زودتر در جای خود بخوابید.

سر خود را بر بالش گذاشتم، خوابم برد و دیگر چیزی نفهمیدم. یکی –دو ساعت بعد با صدای داد و فریاد از جای خود پریدم. از جایم نیم خیز شدم. اول فکر کردم شاید خواب دیده ام، اما صدا دوباره تکرار شد.

کنجکاوانه نگاهم را به داخل سلول و بر روی بچه ها چرخاندم، همه غرق خواب بودند و فقط یکی – دو نفر از فرط تشنگی در خواب زمزمه می کردند: آب، آب؛ و بعد از لرزشی بدن شان را تکان می دادند. صحنه دلخراشی بود. تحملش را نداشتم. دوباره خوابیدم و در حالی که هنوز از صدای داد و فریادها، کنجکاو بودم، چشم بر هم نهادم.

زمانی که چشم هایم را باز کردم، هوا در حال روشن شدن بود. با حالت نشسته و بعد از تیمم شروع به خواندن نماز صبح کردم. بعد از نماز، همراه با بچه ها، خود را آماده آمار صبح کردیم.

حدود دو ساعت از وقت آمار می گذشت، اما از افسر نگهبان خبری نبود. در همین هنگام یکی از نگهبان ها پشت پنجره آمد و گفت: «سرجاهاتان بنشینید، امروز از آمار خبری نیست.» حیرت زده و متعجب تا نزدیک ظهر در سلول و در جاهای خود به انتظار نشستیم. به نظر می آمد اتفاق مهمی افتاده است. یاد سروصداهای شب قبل افتادم و احتمال دادم که با حرکات امروز بی ربط نباشد. نزدیک ظهر با شنیدن صدای در سلول ها، در صف آمار نشستیم.

لحظه ای بعد در سلول باز شد و نگهبان عراقی به ما گفت: «سریع بیرون بیایید.» بچه ها بدون گرفتن آمار، دوان دوان از سلول خارج شدند. وقتی از سلول خارج شدیم، سربازان بعثی ما را با ضربات کابل تا محوطه از سلول خارج می شدیم، سربازان بعثی ما را با ضربات کابل تا محوطه هدایت کردند.

چند لحظه بعد، تمام اسرای اردوگاه، در محوطه جمع شدند. در همین هنگام متوجه شدیم، حدود ۱۱ نفر از بچه ها در جلوی ما، با حالتی زار و نزار قرار گرفته اند. دقایقی بعد، فرمانده اردوگاه به آنجا آمد و به ۱۱ نفر اشاره کرد که پیراهن های خود را بالا بزنند. بدن همه شان، براثر ضربات کابل، سیاه شده بود.

در همان حال یکی از آنها بر اثر ضعف شدید بر روی زمین افتاد. به دستور فرمانده بعثی، او را به سلول بردند. فرمانده شروع به صحبت کرد. موضوع صحبتش این بود:

این تعداد، قصد داشتند دست به شورش بزنند و این تنبیه به خاطر این بود که برای دیگران درس عبرتی باشد تا هیچ وقت به فکر شورش نیفتند. بعد از اینکه حرف های او تمام شد، ما را روانه ی سلول ها کردند. آن روز به ما صبحانه ندادند.

روز بعد، پی به ماجرای روز قبل بردیم. موضوع از این قرار بود که یکی از بچه های سلول شماره ۲ خواب مار می بیند و در همان حال سراسیمه و ناخواسته فریاد می زند: مار! مار! بقیه بچه های سلول هم از خواب می پرند و به خیال اینکه ماری در داخل سلول است، با هم فریاد می زنند: مار! مار!.

 نگهبان های عراقی، وحشت زده، در سلول را می گشایند و به قصد کشتن مار داخل سلول می شوند. اما هر چه جستجو می کنند، نه از مار اثری می بینند و نه از مار گزیده. موضوع را با فرمانده اردوگاه در میان می گذارند. او هم دستور می دهد آن چند نفری را که مسبب این جار و جنجال بوده اند و یا به قول آنها دست به شورش زده اند، به سختی تنبیه می کنند. نگهبانان آنها را به جلوی آشپزخانه می برند و به اتفاق ۳۰ نفر از همپالگی هایشان، تا روشن شدن هوا، در چندین نوبت، با کابل تنبیه شان می کنند.

راوی: آزاده حمید عیوضیان / سایت جامع آزادگان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 1
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • ۱۹:۱۵ - ۱۳۹۴/۰۹/۲۷
    0 0
    الان این چه ربطی به آبگوشت دایناسور داشت؟!

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس