صبح روز سی ام آبان ماه ۶۹، آخرین روز اسارت بود. عراقی ها در آسایشگاه را باز کردند و یکی یکی بچه ها را بیرون بردند. اتوبوس ها آمده بودند. بچه ها به صف شدند و سر ستون، یک سرباز با یک ماشین ریش تراش شروع کرد به تراشیدن ریش بچه ها.

گروه جهاد و مقاومت مشرق:یک روز یک عده ایرانی همراه صلیب سرخ به اردوگاه آمدند. چهره شان حکایت از خبر آزادی داشت. وقتی گفتند وقت آزادی شما رسیده، پر شدیم از شوق و مثل ابر بهار، چشمان مان باریدن گرفت. یکی از اسرا که یک برگه توی دستش بود بلند شد و یکی یکی نام و نشانی همه دویست اسیر آسایشگاه را نوشت و از همه امضا گرفت و گفت: پدر من وضع مالی خوبی دارد و من تک پسر هستم. نذر کردم از این حا که رفتیم ایران، همه تان را با هزینه خودم ببرم کربلا، اما اگر شرایط مهیا نشد، از طرف هر کدامتان، سهم تان را در یک جای خیر هزینه می کنم.

هر کدام از بچه ها بلند می شدند و حرفی می زدند. از هم نشانی می گرفتند که بعد آزادی یادی از هم داشته باشند. تا نیمه های شب بیدار بودیم و بعد خوابیدیم، صبح با صدای اذان بیدار شدیم.

تو آسایشگاه، یکی از اسرا، هر روز صبح اذان می گفت. دیگر هیچ چیز ممنوع نبود و عراقی ها با ما کاری نداشتند. آخرین نماز صبح اسارت را خواندیم، یکی از بچه ها زیارت عاشورا خواند. شده بود عین شب عملیات. حال خاصی به همه دست داد؛ مثل شب حمله، یک فضای معنوی خیلی شورانگیز. آخرین لحظات اسارت، بچه ها هم دیگر را بغل می کردند؛ وداع بود و گریه. بعد از چند سال زندگی در اسارت، هنگام جدایی فرا رسیده بود.

صبح روز سی ام آبان ماه ۶۹، آخرین روز اسارت بود. عراقی ها در آسایشگاه را باز کردند و یکی یکی بچه ها را بیرون بردند. اتوبوس ها آمده بودند. بچه ها به صف شدند و سر ستون، یک سرباز با یک ماشین ریش تراش شروع کرد به تراشیدن ریش بچه ها.

حدود دو ماه در رمادیه با ما کاری نداشتند و همه ریش گذاشته بودند. حالا عراقی ها گیر سه پیچ دادند که باید ریش ها را از ته بتراشیم. پنج نفر به پنج نفر می رفتیم جلو که سوار بشویم. بعد یکی یکی صورت بچه ها را از ریخت می انداختند! نوبت که به قاسم معین زاده رسید، رفت رو دنده لج و گفت: اگر من را بکشید، هم نمی گذارم ریشم را بزنید.

حدود چهل نفر جلوتر از ما، همه ریش هایمان را تراشیده بودند. قاسم مدتی را با عراقی ها جر و بحث کرد. فرمانده رمادی آمد و نگاهی به بچه ها کرد. وقت تنگ بود و عراقی ها عجله داشتند که ما سوار بشویم. گفت: باشه، لازم نیست بزنید، بروید. من کلی ذوق کردم. صد و هفتاد نفر هنوز ته صف بودند که با محاسن، با ریش بلند، مثل زمان جنگ، سوار اتوبوس آزادی شدیم.

راوی: آزاده رسول کریم آبادی /سایت جامع آزادگان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس