کد خبر 472773
تاریخ انتشار: ۵ مهر ۱۳۹۴ - ۰۰:۵۱

یکی از فرماندهان پیشکسوت دفاع مقدس، زوایایی تازه و ملموس‌ از وقایع جنگ را بیان کرده است.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، سرهنگ اسکندر بیرانوند، دهه 60 با جایگاه سرتیپ‌دومی از ارتش جمهوری اسلامی ایران بازنشسته شد. او فرمانده پیروزمند نبرد مهران در سال 1353 و از فرماندهان ارشد عملیات فتح‌المبین و عملیات محرم بوده است که گزیده اظهارات او در گفت‌وگو با فصلنامه «ایوار» در پی می‌آید:

* آشنایی ما با عراقی‌ها در سال 1352 اتفاق افتاد. ماجرا از آنجا شروع شد که فرماندار وقت مهران یا دهلران، گویا برای شکار آهو به مناطق مرزی می‌رود که ماشین فرماندار حین تعقیب آهو و بدون توجه به حدود مرزی چند کیلومتری وارد مرز عراق می‌شود. البته این ادعای مسئولان عراقی بود. خلاصه صیاد، خود صید شد و نیروهای مرز‌بانی عراق، فرماندار را بازداشت کرده و با خود به یکی از پاسگاه‌های مزری می‌برند. موضوع سریعا به مسئولان استان گزارش و تصمیم بر آن می‌شود یگانی از ارتش برای آزادی فرماندار وارد عمل شود. از جانب فرمانده وقت لشگر 92 زرهی اهواز به گروهان یک از گردان 5 از تیپ 2 زرهی دزفول - که در آن زمان من با درجه سروانی فرمانده آن بودم - مأموریت داده شد که با محاصره پاسگاه‌های ربوط عراق سریعا نسبت به آزاد کردن فرماندار مزبور اقدام کنم. لذا مشخصا به همراه 3 دسته از گروهان مسلح به توپ 106 برق‌آسا پاسگاه عراقی را محاصره کردیم. نیروهای عراقی با برافراشتن پرچم سفید مذاکره را خواستار شدند. یادم هست که به مترجم عرب همراه گفتم به فرمانده عراقی بگو اگر مسئول بازداشت‌شده را آزاد نکنی با همین توپ‌ها تا دیواری از پاسگاهتان سر پا هست دستور آتش را متوقف نمی‌کنیم. فرمانده عراقی مرد خوبی به نظر می‌رسید. با آرامش به من گفت ما قصد جنگ نداریم، اجازه بدهید از مقامات بالا کسب اجازه کنم‌. نهایتا بلافاصله فرماندار به اسارت گرفته‌شده را تحویل ما دادند. فرمانده لشگر پس از بازدید منطقه در برخوردی که با هم داشتیم از این موضوع خوشحال بود و احساس غرور می‌کرد.

* چند وقت پس از آن ماجرا، ارتش عراق در یک یورش سهمگین چند تپه در منطقه مهران را به تصرف درآورده بود. حفاظت آن به گروهانی از لشگر 81 کرمانشاه واگذار شده بود. هنگامی که نیروهای عراقی تپه‌های مهران را به تصرف خود درآورده بودند از سوی فرمانده لشگر 92 مأموریت بازپس‌گیری تپه‌های مذکور به تیپ 2 زرهی محول شد. فرمانده تیپ، گروهانی را به فرماندهی سروان ترابی مأمور انجام این امر کرد. سرلشگر جعفریان فرمانده وقت لشگر 92 با فرمانده تیپ دزفول تماس می‌گیرد و از وی می‌پرسد که فرمانده گروهان چه کسی است؟ پاسخ می‌دهند سروان ترابی. فرمانده لشگر می‌گوید سریعا گروهان مذکور را برگردان و مأموریت را به همان گروهان که افسر (سروان) لر فرمانده است واگذار کن! لذا من به همراه پرسنل گروهان یکم به منطقه عازم شدیم. این بار عراق خیلی جدی وارد مخاصمه شده بود و پس از تصرف ارتفاعات، با سیم خاردار منطقه را محصور و مین‌گذاری کرده و با احداث سنگر سعی در تثبیت موقعیت خود در منطقه بود. واقعیت موضوع خبر از یک رویارویی جدی بین ارتش ما با عراق می‌داد اما ظاهرا ایران نمی‌خواست پرستیژ خود را به عنوان یک ابر‌قدرت منطقه‌ای خراب کند. به این خاطر فرماندهان ارتش بنا نداشتند به صورت علنی به این گستاخی صدام که در آن موقع معاون حسن‌البکر بود پاسخ دهند. به این خاطر ما با لباس‌های فرم ژاندارمری وارد عمل شدیم. هر چند این یک فرصت بزرگی برای من و هم‌رزمانم بود ولی از طرفی شکست در این عملیات، دادگاه نظامی و احتمالا مجازات اعدام را به دنبال داشت. خلاصه می‌دانستم در نهایت مسئولیت همه چیز بر دوش من خواهد افتاد. جسارتی به خرج داده و رو در روی فرمانده ژاندرمری وقت که یک سرگرد بود ایستاده و گفتم من نقشه و برنامه خودم را دارم و می‌خواهم کلیه‌ مسئولیت عملیات را بر عهده داشته باشم. یادم هست که سرگرد فرمانده مرزی که حمایت فرمانده لشگر از من را دید، عاجزانه در گوشم گفت اگر موفق نشوی، خودم سر همین تپه‌ها اعدامت می‌کنم! پس از بررسی منطقه و تمامی جوانب و حمل ادوات جنگی شامل 6 قبضه توپ‌های 106، 20 قبضه خمپاره‌انداز‌های 120 و سلاح‌های دیگر چون موشک تاو و تیربار و غیره با مشقت فراوان توسط قاطر از ارتفاعات کوه کولک مشرف به منطقه کنجان‌چم که منتهی به تپه‌های اشغالی توسط عراق بود بردیم. نیروهای ما شامل یک گروهان و 30 چریک محلی بودند. یکی دو ماهی این نقل و انتقال ادوات وقت برد. ظرف 48 ساعت در حالی که خود شخصا هدایت و تیراندازی توپ 106 را در دست داشتم پس از عبور از میدان مین و گلوله‌باران شدید دو تپه 303 و 304 که به دلیل وجود سنگرهای چوبی و مهمات سوخت موجود در آنجا، تپه‌ها گویی زنده زنده در آتش می‌سوختند، حدود ساعت 2 بعداز ظهر ما آماده‌ حمله برای تصرف تپه 202 بودیم که از طرف عراق برای پشتیبانی نیروهای درگیر حدودا یک تیپ می‌خواست وارد معرکه شود. با توجه به مسلط بودن موقعیت ما به دشت رو به رو در سمت عراق در ساعت 2 بعد از ظهر دستور حمله برای گرفتن آخرین تپه را دادم. نبرد آنقدر در هم پیچیده شد که کار به نارنجک‌اندازی رسید. حدود دو ساعت تپه 202 هم آزاد شد. عراقی‌ها مجبور به فرار شدند. حدود 40 نفر کشته‌های عراق بود که اجساد آنان را جمع‌آوری کردیم. دسته آخر هم چند ساعتی شهر زرباتیه را گلوله باران کردند تا درس عبرتی برای آنان باشد. عراق بلافاصله به سازمان ملل شکایت کرد که ارتش ایران به شهرهای مرزی ما تعرض کرده و به توپ بسته است. با توجه به شکایت عراق نیروهای سازمان ملل چند هفته بعد جهت بازدید از منطقه آمدند و دستگاه دیپلماسی ایران مدعی درگیری نیروهای ژاندارمری (پاسگاه‌های مرزی) با نیروهای عراقی بود. غائله آن طور که پیش‌بینی شد پیش رفت و عراق نتوانست طرفی از این ماجرا در افکار عمومی جهان ببندد ولی در این بین حق ما به عنوان ارتشی ضایع شد و به جای درجه تشویقی، یک نشان طلا و مدال سپهسالار و 21 هزار تومان پاداش نقدی دادند. البته بعدا با اعتراض کتبی بنده و پس از رسیدگی موفق به اخذ 2 سال ارشدیت هم شدم.

* یکی از تلخ‌ترین خاطرات دوران خدمتم در ارتش که مرا در جنگ آزرده‌خاطر کرده برمی‌گردد به مرگ همان افسر کرمانشاهی که به عنوان فرمانده گروهان به دستور فرمانده گردان خود در سال 1352 عقب‌نشینی کرده و تپه‌های مهران را از دست داده بود. در نهایت در دادگاه نظامی به عنوان مقصر اصلی شکست قلمداد شد و به دلیل گزارش خلاف واقع فرمانده گردان به مرگ محکوم شد. بعد‌ها شنیدم که درست در روی یکی از همان تپه‌های مذکور اعدام شد. هنوز صدا و چهره و قامت رشید آن افسر در خاطرم هست.

* خردادماه 1359 نیروهای عراقی از هوا و زمین شهر مهران و پاسگاه‌های مرزی آن را مورد حمله قرار داده بودند. به گروهان تحت فرمان من که در آن زمان به درجه سرگردی نائل شده بودم، مأموریت جواب‌گویی داده شد. صبح روز 9 خرداد 1359 با نیروهایی کمتر از 3 دسته با تفنگ 106 پاسگاه‌های نعان، مغان و زالوب عراق را منهدم و به پاسگاه‌های شقلا و دوراجی عراق نیز صدمات زیادی وارد کردیم. در آن زمان استاندار ایلام و فرماندهی نظامی کتبا برایم تقاضای درجه تشویقی کردند. پس از آن هم کماکان در منطقه بودم و مرتبا به فرمانده تیپ و لشگر گزارش می‌کردم. جابه‌جایی نیروهای عراقی و اعزام لشگرهای زرهی با حدود 96 تانک در منطقه عین‌خوش غیرعادی و نشان از نقشه حمله به خاکمان را می‌داد تا اینکه در 31 شهریور 1359 عراق رسما حمله خود را آغاز کرد.

* در روزهای اول جنگ، ارتش عراق توانست پیش‌روی قابل توجهی داشته باشد. قبل از آنکه به توان نظامی ارتش عراق مربوط باشد بیشتر به، به‌هم‌ریختگی ارتش ما مربوط بود که در سال‌های اول انقلاب به وجود آمده بود. مضاف بر این، فرمان غیر‌کارشناسی بنی‌صدر به عنوان فرمانده کل قوا بود که به خاطر رفاه حال افراد، بخشنامه کرده بود که کادر نظامی در صورت تمایل بدون در نظر گرفتن رسته خدمتی می‌توانند به استان زادگاه خود بازگردند! این دستور، ترکیب ساختار اکثر یگان‌های تخصصی ارتش مثل تیپ‌های زرهی و ... را به هم زد و بعضا ناقص کرد. با همه‌ این اوصاف چهار روز استقامت کردیم. آن هم یک گروهان در مقابل یک لشکر در منطقه دشت عباس و پادگان عین‌خوش. هر سه تانک ما منهدم شد. سه تانک در مقابل 96 تانک عراقی، با شهادت چند افسر و درجه‌دار، ناچار شدیم به مناطق رودخانه چنچاب عقب‌نشینی کنیم و این بود که در روز دوم و سوم جنگ در منطقه، ما در مقابل دو لشگر از عراق شامل لشگر 10 از محور شوش که در این عملیات تحت فرماندهی لشکر 11 عراق که کلاه‌قرمز‌های بعثی بودند و خود لشکر 11 که از منطقه عین‌خوش و دشت عباس وارد خاک ایران شدند، فقط چند موشک تاو و توپ 106 و چند خمپاره‌انداز داشتیم. از فرماندهی تیپ دزفول به ما دستور داده شد که نیرو‌ها را جمع کنیم و به لب کرخه عقب‌نشینی کنیم. به ما ابلاغ شد که به هر طریق ممکن اجازه عبور از رودخانه کرخه را به نیروهای عراق ندهیم. ما هم در ارتفاعات سه‌پتان و لب پاسگاه کرخه به آن سوی آب عقب‌نشینی کردیم و موضع گرفتیم. در آن منطقه با موشک‌انداز تاو توسط درجه‌داری به نام سگوند و توپ 106 که خودم شخصا خدمه آن بودم توانستیم با از خودگذشتگی و ایثار و جانبازی نیروهای گروهان ما و نیز تیپ 2 زرهی دزفول که بخشی هم از این درگیری نبرد تانک‌های تیپ 2 زرهی با تانک‌های دشمن بعثی بود، مقاومت جانانه‌ای کنیم تا اینکه لشگر 21 تهران به کمک ما رسید و در پیشانی ما موضع گرفت. روز چهارم نبرد که یک مبارزه نابرابر بین دو لشگر کامل و مجهز عراقی با ما که دو تیپ و لشگر نصفه و نیمه 21 تهران بود آغاز شد. هر چه عراقی‌ها فشار آوردند نگذاشتیم از پل کرخه عبور کنند. حتی خاطرم هست که پل کرخه را هم بمب‌گذاری کردیم و به عنوان آخرین راه برای کند کردن پیشروی عراقی‌ها تا در صورت نیاز منفجرش کنیم. صدام در بلوفی تبلیغاتی گفته بود من هفته دیگر صبحانه را در تهران خواهم خورد ولی هدف اصلی او این بود که از کرخه عبور کند و نیروهایش پادگان دوکوهه اندیمشک را تصرف کنند و به تبع آن دزفول، اندیمشک و کلا دشت خوزستان (و نه استان خوزستان) را از بقیه ایران ببرند و ضمیمه خاک عراق کنند. وضعیت آنقدر اسفناک بود که ما حتی امکان لجستیکی و پشتیبانی برای رزمندگان نداشتیم. در آن روز‌ها ما حتی یک آشپزخانه هم نداشتیم تا برای نیروهایمان غذا درست کنیم. یادم هست تمام مردم دزفول بسیج شدند و در خانه برای رزمندگان ارتشی غذا می‌پختند، آجیل می‌دادند، سیگار می‌آوردند، خلاصه هر که هر چه داشت می‌فرستاد خط مقدم. تنوع غذا در آن روز‌های پر اضطراب اولیه جنگ، برایمان روحیه‌بخش بود. هنوز مزه شیربرنج دزفولی که با شیر گاو‌میش درست کرده بودند و اصطلاحا بحطیَه می‌گویند را به خاطر دارم.

* در اوایل جنگ من و تعدادی از افسران ارتشی مسئول آموزش نظامی فرماندهان سپاه بودیم. در همان ماه‌های اولیه فرماندهی مرحوم صیاد شیرازی در ارتش، به دستور ایشان فرمانده تیپ مستقل 84 خرم‌آباد شدم. بعد‌ها در حین عملیات‌ بارها و بارها افتخار همکاری و همراهی با تعدادی از چهره‌های شاخص سپاه چون سردار قاسم سلیمانی و سردار محسن رضایی را داشتم اما آشنایی من با شهید خرازی فرمانده تیپ 14 امام حسین در عملیات فتح‌المبین بود که به طور مستقل در کنار تیپ مستقل 84 شرکت داشتیم. بعد‌ها با توجه به آنکه منطقه خوزستان را کامل می‌شناختم، به درخواست شهید خرازی که واقعا یک جوان اعجوبه بود به ستاد عملیاتی رفتم و در خیلی از مسائل و طرح‌های جنگی با ایشان همکاری داشتم. بسیار با هم صمیمی شدیم.

* در عملیات محرم که آبان‌ماه سال 1361 بود علی‌رغم انتظارم شهید خرازی نزد من آمد و به من گفت در این عملیات جدا‌گانه کار می‌کنیم. ظاهرا شهید خرازی به خاطر برخی گوشه و کنایه‌های دور و اطرفیان که گفته بودند آقای خرازی وابسته به کمک سرهنگ بیرانوند است، چنین تصمیمی گرفته بود ولی در هر حال آقای خرازی پیشانی مرا بوسید و خداحافظی کرد.

* ساعات اولیه عملیات، تقریبا چند گردان ما از رودخانه دویرج عبور کردند. البته با شدت‌گرفتن بارندگی، رودخانه گل‌آلود شد و پل روی رودخانه در حال فرو ریختن بود. توسط موتور‌سواری قبل از ویرانی پل از آن گذشتم و دستور دادم تا قبل از آمدن واحد مهندسی، هیچ اقدامی برای عبور از رودخانه نکنید چون معلوم نبود که آیا افراد می‌توانند با این وضعیت از رودخانه عبور کنند یا نه. اما ظاهرا نیروهای شهید خرازی در سیل گرفتار شده بودند که حدود 600 نفر از آنان را آب برد و شهید شدند.

* بعد از اینکه مواضع و سنگر‌های عراقی را تسخیر کردیم و تقریباً به خطوط مرزی رسیدیم از نظر طراحان عملیات ما به هدف رسیده بودیم. وقتی با دوربین سربازان عراقی را مشاهده کردم دیدم وضعیت بسیار آشفته‌ای داشتند و مشغول فرار بودند. امروز اعتراف می‌کنم و می‌گویم انگیزه بعدی که باعث شد به حمله ادامه بدهیم‌، رقابت دوستانه‌ای بود که با شهید خرازی داشتم. بنابرین بی‌سیم زدم به گردان‌ها که همه رو به روی خط مرز موضع بگیرید. گردان‌ها قبراق و سر‌ حال همگی موضع گرفتند. بعد فرمان حمله مجدد را صادر کردم. اگر اشتباه نکنم و حافظه‌ام یاری دهد به نظرم تیپ مستقل 84 اولین نیروی نظامی ایران بود که برای اولین بار در تاریخ نبرد ایران و عراق توانست وارد خاک عراق شود. وقتی به تاسیسات و چاه‌های نفتی رسیدیم دیدیم که خبری از ارتش عراق نیست. در داخل تاسیسات دو اسیر عراقی گرفتیم. وقتی آن دو اسیر را نزد من آوردند بدون اینکه آن‌ها را بازرسی کنم سوار پشت جیپ خودم کردم و خلاصه چند ساعتی مشغول سرکشی و سازماندهی واحدها بودم. پیروزی یک حس و شعف عجیبی در انسان ایجاد می‌کند. از شوق پیروزی در تمام این مدت متوجه اسرایی که پشت سرم نشسته بودند نشدم! وقتی می‌خواستم به قرارگاه بازگردم ستوان هم‌استانی ما وقتی مرا دید با زبان لری به من گفت: بیرانوند کجا می‌خوای بری؟ گفتم عصر خسته‌ام می‌خواهم بروم قرارگاه. گفت: این عراقی‌ها پشت سرت چه کار می‌کنند؟ وقتی برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم دیدم دو درجه‌دار گردن‌کلفت عراقی پشت سر من در حالی که گریه می‌کردند نشسته بودند و گویا خودشان اسلحه‌هایشان را یواشکی از ماشین پرت کرده بودند و فقط یک کارد سنگری همراه یکی از آن دو اسیر بود! ظاهرا فراموش کرده بود آن را هم پرت کند. وقتی اسرا را به قرارگاه بردم آنان را به صیاد شیرازی دادم و به ایشان عرض کردم جناب سرهنگ، این دو اسیر سه ساعت داخل ماشین با من در حالی که یکی از آنها کارد سنگری هم همراهش بود می‌توانستند به راحتی مرا به قتل برسانند ولی جسارت و شهامت این کار را نداشتند. خلاصه اینکه هر دو به ترس و بی‌عرضگی آنها خندیدیم!

* من قبل از انقلاب فرماندهان ارشد نظامی متعددی را ملاقات کرده‌ام اما فرماندهان بعد از انقلاب خیلی متفاوت بودند. طبق اصول نظامی، فرماندهان در قرارگاه عملیاتی که حدودا 21 کیلومتر دورتر از خط مقدم ساخته می‌شود باید مستقر شوند ولی یادم هست یک بار که با شهید خرازی کار داشتم وقتی داخل گردان‌هایش دنبالش می‌گشتم او را خط مقدم لب سنگر در حالی که تفنگی در دست داشت، دیدم! اصولا برخی از فرماندهان سپاه چنین روحیاتی داشتند که فرمانده همیشه کنار نیروهایش باید باشد. این رفتار شهید خرازی برایم درس مهمی بود.

* در عملیات فتح‌المبین ساعت حدود 2:30 بعد از نیم شب بود که توسط رئیس ستاد لشگر عملیاتی سرهنگ حیدری خبر محاصره گردان 182 به من داده شد. بلافاصله ایشان را احضار کردم و گفتم که فعلا هیچ خبری را به فرماندهان قرارگاه ارسال نکنید تا خودم بروم در محل اوضاع را بررسی کنم. با جیپ دشمن خود را به گردان رساندم. خدا می‌داند چه تعداد گلوله از دور و بر ما رد شد‌. با فرمانده گردان صحبت کردم و اوضاع را بررسی کردیم. ضمن تشویق آنها به آرامش و دادن روحیه سلحشوری و مقاومت، خودم و فرمانده گردان مستقیما هدایت گردان را عهده‌دار شدیم که با از خودگذشتگی و شهادت تعدادی از پرسنل، حلقه محاصره شکسته شد و موفق شدیم موقعیت گردان را تحکیم کنیم. در این بین یک سرباز وظیفه را دیدم که از ناحیه سر مجروح و پوست کله‌اش پاره شده بود و خون زیادی از سرش می‌ریخت. بالای سرش رفتم و احوالش را پرسیدم و به او گفتم پسرم نگران نباش، به امید خدا هیچ اتفاق بدی برایت نمی‌افتد، الان از محاصره درمی‌آییم و به مرخصی می‌فرستمت. بعد از آنکه گردان از محاصره خارج شد‌، روز بعد در قرار‌گاه بودم که یک سرباز با سر باندپیچی شده، سینی چای را جلوی من گذاشت. وقتی سرم را بلند کردم دیدم همان سرباز دیشبی بود. خیلی جا خوردم. گفتم پسرم چرا به مرخصی نرفتی؟ چرا به پشت جبهه اعزام نشدی؟ سرباز خیلی آرام گفت‌: وقتی کسی پدرش در جبهه است و می‌جنگد چطور پسر او را رها کند؟ سرباز را در آغوش گرفتم و پیشانی‌اش را بوسیدم و گریه کردم. به نظرم جنگ پدیده‌ای است که یک روی آن زشتی و خشونت و وحشیگری است و روی دیگرش درس انسانیت.

* در تمام زندگی‌ام انسانی به مؤمنی و متانت و ادب سپهبد شهید صیادشیرازی ندیدم. انسان عجیبی بود. هیچ فرماندهی مثل ایشان نبود. از نظر اخلاق نمونه بود. هیچ وقت ایشان را عصبانی ندیدم. شخصیتش برای من الگو بود.

* یک بار یکی از درجه‌داران داد و فریادکنان نزد من آمد و به سمتم یک بطری پرتاب کرد. وقتی افسران او را گرفتند، گفتم برایش لیوانی آب آوردند. وقتی کمی آرام شد به او گفتم مشکل شما چیست؟ گفت چند بار است درخواست انتقالی به ستاد (خرم‌آباد) را داده‌ام ولی با درخواست من موافقت نکرده‌اید. به او گفتم چرا می‌خواهی انتقالی بگیری؟ و او ماجرا را تعریف کرد. ماجرای درجه‌دار از این قرار بود: زمان مجروحیت و بستری در بیمارستانی در تهران با وجود متاهل بودن دلبسته‌ خانم پرستاری که کار مداوای او را به عهده داشت، شده بود و با ایشان ازدواج کرده بود. تقریبا یک سال بعد در یک فاصله زمانی از هر دو همسر خرم‌آبادی و تهرانی صاحب دو پسر شده بود ولی وقتی هر دو خانم متوجه ماجرای دو همسری او شده بودند هر دو فرزند را نزد مادر سالخورده و بیمار او گذاشته بودند و ترکش کرده بودند. این وضعیت کودکان و مادر ناتوان، او را تا مرز جنون برده بود. بعد از اطلاع از این ماجرا به او 15 روز مرخصی دادم و وقتی به خرم‌آباد آمدم آدرس منزل پدری همسر اولش را گرفتم و یک شب به منزل ایشان رفتم و در‌خواست بازگشت به خانه شوهرش را کردم‌. همسر تهرانی به هیچ‌وجه حاضر به ادامه زندگی مشترک نشد، نهایتا با صحبت‌هایی که انجام گرفت زن اول راضی به بازگشت و قبول فرزند خانم تهرانی شد و غائله این‌گونه‌ ختم به خیر شد.

* در عملیات محرم و یورش نیروهای ایران به مواضع عراق و عبور از رودخانه و شکستن خطوط تدافعی دشمن و تعقیب نیروهای در حال فرار عراقی، تعدادی از رزمندگان در هنگام تسخیر سنگرها شهید یا مجروح شده بودند. در این بین در نزدیکی سنگرهای عراقی یکی از درجه‌داران یگان ما به هر دو پایش حدود 11 گلوله اصابت کرده بود. در نزدیکی او نیز یکی از نیروهای بسیجی بر اثر انفجار خمپاره به شدت سر و صورتش آسیب دیده بود، به طوری که بینایی‌اش را از دست داده بود. درجه‌دار مجروح با راهنمایی و هدایت بسیجی مجروح نابینا می‌تواند به کنسروهای داخل سنگر عراقی دست یابد. خلاصه یک هفته‌ای به همین صورت توانسته بودند هر دو زنده بمانند اما از بد حادثه برادر بسیجی فوت کرده و شهید شده بود. درجه‌دار مجروح سه چهار روز با خوردن یک نوع گیاه در منطقه که ساقه شیرینی دارد بر گرسنگی‌اش فائق آمده بود اما ترس از نجات‌نیافتن او را وا داشته بود که خود را با دو پتو و چوبی که خود یا با کمک برادر بسیجی پا‌هایش را با آن بسته بود سینه‌خیزکنان به آن سوی آب رود‌خانه که حالا دیگر سطح آن فروکش کرده بود برساند. نهایتا شانس با وی یار شده بود و وقتی که امدادگران 9 روز پس از شروع عملیات، شهدا را تخلیه می‌کردند در مقابل پاسگاه ربوط درجه‌دار گردان را زنده می‌یابند؛ در حالی که بیش از 5 گلوله به هر پایش اصابت کرده بود. با وجود مجروحیت، از چنگال سیل نجات یافته و خود را به ساحل شرقی رودخانه رسانده بود. به علت جراحت شدید و گذشت زمان، زخم‌های پایش را کرم فرا گرفته بود. پس از اعزام به اهواز و از آنجا به تهران و سپس آلمان اعزام می‌شود که خوشبختانه نجات یافت و دو سال بعد به یگان برگشت و در آجودانی لشگر انجام وظیفه کرد. این صحنه‌ها اوج توان و اراده انسانی‌اند. بعدها وقتی به ایران برگشت دستور دادم از ردیف آزاد بودجه‌ای که نزد لشکر بود مبلغ هنگفتی به ایشان پاداش داده شود.

* زنده‌یاد صیاد شیرازی اعتقادعجیبی به امام و انقلاب داشت. رفتارش با فرماندهان طوری بود بنده که 15 سال از ایشان بزرگ‌تر بودم دستوراتش را با قلبم انجام می‌دادم و البته خواست خدا همیشه نزد ایشان روسفید بودم. ما بعد از جنگ و در دوران سازندگی ارتباط صمیمی داشتیم. با این که بازنشسته شده بودم ولی باز به درخواست شهید صیاد شیرازی دوباره حدود 7 سال دیگر به عنوان بازرس و ناظر پروژه‌های راه‌سازی و سدسازی انجام وظیفه کردم. این همکاری تا زمان شهادت ایشان ادامه داشت.

* امروز اگر یکی از فرماندهان عراقی را که در زمان جنگ در مقابل هم قرار گرفته بودیم، ببینم به او می‌گویم آرزو می‌کردم ای کاش به جای این که رو در‌ روی هم قرار می‌گرفتیم به عنوان دو انسان در کنار هم و برای برقراری صلح و امنیت کشورهایمان تلاش و کوشش می‌کردیم. البته این را هم باید اشاره کنم که ما در یک جنگی تحمیلی قرار گرفتیم که حاصل ماجراجویی صدام لعنتی بود. ان‌شاء‌الله دیگر هیچ وقت این سرزمین دچار مصیبت جنگ نشود.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس