من کسي نيستم؛ پدرم روضهخوان حسين عليهالسلام است. او سالهاست منبر حسين عليهالسلام را براي نشر معارف انتخاب کرده است. من کسي نيستم؛ مادر، عاشق حسين عليهالسلام است. هنوز که هنوز است وقتي نام حسين عليهالسلام ميآيد شيدايي ميشود. من کسي نيستم؛ پدربزرگم در نمازشبهايش غزل حافظ ميخواند و الآن پس از هشتاد سال در آرزوي زيارت ميسوزد. من کسي نيستم؛ دوستان خوبي دارم؛ چه آنهايي که الآن شهيد شدهاند و چه آنهايي که در روزگار آهن و اهرم، بوي شهادت ميدهند. ميدانم حاج عباس عاصمي، شبهاي جمعه کربلاست کنار سفره حسين عليهالسلام. من کسي نيستم؛ همسرم در سفر کربلايش نوشتههايم را داخل ضريح انداخته است تا ارباب، دارايي خانوادگيام را ببيند و به آن برکت بدهد. من کسي نيستم؛ شاعرم. واژهها وقتي به سراغم ميآيند عطر سيب ميدهند، عطر سيب حسيني.
من با تمام نداشتههايم اينجا نشستهام. کنار بابالسلام. کنار مشبکهايي که قرار است در روزهاي آينده آرامآرام، ضريح ارباب شوند.
اصلاً حسين، جنس غمش فرق ميکند...
بگو که يکشبه مردي شدي براي خودت...
تير در بين دو ابروش به هم برگشته...
و...
و من آمدم... آمدم... آمدم.
ادامه دارد...
* حامد حجتي/ شاعر و نويسنده