گروه جهاد و مقاومت مشرق - چند بچه محل در منطقه 18 تهران در سوريه همديگر را پيدا ميكنند. شهيدان حسين اميدواري، عليرضا مرادي و مرتضي كريمي كه از يك محله براي دفاع از حرم اهل بيت اعزام شده بودند، در يك روز به شهادت ميرسند.
در گفتوگويي كه پيشتر با بچهمحلها و دوستان برادرتان داشتيم همه از او به نيكي و خوبي ياد ميكردند و ميگفتند تعجب كرديم حسين چطور روي زمين است. شهيد از همان كودكي اين خصوصيات را داشت؟
بله، از همان طفوليت اين خصوصيات را داشت و همين باعث شد هيچگاه به راه خلاف و انحراف كشيده نشود. حسين از همان كودكي به حلال، حرام و حقالناس خيلي اهميت ميداد. طوري نبود بخواهد بچهاي را بزند يا كسي را اذيت كند. بارها در خيابان او را ميديدم كه سرش پايين است و كار خودش را ميكند. يكي از همسايگانمان ميگفت ما هر وقت حسين را ديديم شانهاش خاكي بود. يعني آنقدر سربه زير از كنار ديوار ميآمده كه شانهاش به ديوار كشيده و خاكي ميشده. دور و اطراف ما مدرسه دخترانه است و وقتي مدرسهها تعطيل ميشدند خيابان شلوغ ميشد كه بيشتر جمعيت را هم همين خانمها تشكيل ميدادند. روي همين حساب دائم سرش پايين بود و اصلاً دور و اطراف را نگاه نميكرد.
به نظر شما اين صفات حسنه از كجا در شهيد جمع شده بود؟
همه آن از لقمه حلال است. هر انحرافي كه سد راه انسان ميشود از لقمهاي است كه خورده. برادرم از همان طفوليت در مسجد بزرگ شد و جو فرهنگي مسجد بر او غالب بود. اصلاً در كوچه و خيابان نبود و در مسجد و هيئت تحت تأثير آموزههاي ديني قرار داشت.
چه شغلي داشت؟
دبيرستان را كه تمام كرد خواست وارد دانشگاه شود ولي به دليل يكسري مشكلات نتوانست. بعد از آن وارد كار آزاد شد. بعد از مدتي وانت گرفت و در كار مبل و صندلي بود. در همين كارش هم دنبال هر لقمهاي نبود و اگر احساس ميكرد طرف مقابلش پايش ميلرزد كارش را قبول نميكرد. اگر هم از كسي طلب داشت و احساس ميكرد آن شخص مشكل دارد طلبش را نميگرفت و ميگفت ممكن است پولش مشكل داشته باشد.
كار كردن در بازار با اين روحيه كه خيلي برايش سخت ميشد؟
واقعاً هم برايش سخت بود اما تمام كارهايش براي رضاي خدا بود و اصلاً درگير بده و بستان و درگيريهاي بازار نبود.
از چه زماني تصميم گرفت به سوريه برود؟
حسين كاري را قم گرفته بود كه با يكي از بچههاي آنجا آشنا ميشود. با هم صحبت ميكنند كه در آخر حرفشان به رفتن به سوريه ختم ميشود. بعد از اين بحث، برادرم از قم به تهران ميآيد تا كارهايش را انجام دهد. مثل اينكه در قم هم كلاسهاي اخلاق حاج آقا فروغي ميرفت. سر بحث سوريه وانتش را فروخت. يكي از دوستانش هم همان دوران خواب ديد كه حضرت رقيه دست حسين و چند نفر ديگر را ميگيرد و از صف جدا ميكند. اين خواب عزم حسين براي رفتن را جزمتر كرد. يك شب براي شام به خانه ما آمد. من چند تا كاپشن و دستكش داشتم كه ميخواستم به حسين بدهم، ولي هر كاري كردم قبول نكرد. خودش وسيلههايش را خريده بود. گفت اگر برگشتم حتماً آنها را برميدارم. من الان هروقت كاپشن را ميبينم ياد حسين ميافتم. حسين در فكر رفتن به سوريه نبود. يك دفعهاي پيش آمد، آموزش ديد و اعزام شد.
چرا در ارگاني مثل سپاه كه با روحياتش جور در ميآمد كار نميكرد؟
يك بار براي عضويت سپاه اقدام كرد ولي چون قدش زير 170 بود به او گفتند قدت كوتاه است و نميشود عضو شوي. سر همين موضوع ديگر اقدام نكرد و گفت حتماً مصلحت خدا اينطور است.
وقتي بحث اعزامش قطعي شد نظر شما و خانواده در اين باره چه بود؟
از طرف خانواده هيچ مشكلي نبود. وقتي براي خداحافظي آمد و ما او را ديديم كسي مانع رفتنش نشد. حتي وقتي جريان خوابش را هم تعريف كرد منصرفش نكرديم با اينكه احتمال ميداديم شايد حسين ديگر برنگردد.
چه حسي باعث شده بود احتمال شهادت حسين را بدهيد؟
وقتي خصوصيات اخلاقي برادرم را نگاه ميكردم زميني نبود. به راحتي از طلب مالياش ميگذشت. از خودم چيزي ميگرفت سريع تسويه ميكرد. با اينكه برادرش بودم. سختيهايي به خودش ميداد و پا روي نفسش ميگذاشت. يك دستنوشته دارد كه چند صفحهاي درباره شهادت نوشته و چند وقت يك بار آن را ميخوانم. اين چند صفحه نشان ميدهد خودش را كاملاً آماده شهادت كرده بود. در وصيتنامهاش هم نوشته بود جاهلي كه او را به شهادت ميرساند ميبخشد ولي دو گروه پوچگرا و رياكار را هيچگاه نميبخشد. حسين مسائل شخصي را ميبخشيد و فكر ميكنم چون اين دو گروه مسئله شخصياش نبوده را نبخشيده است.
افرادي مثل حسين در چنين بزنگاههايي خودشان را نشان ميدهند و اگر چنين اتفاقاتي پيش نيايد شايد ما هيچ وقت حسينها را كشف نكنيم.
تمامي شهدا را كه نگاه ميكنيد در خوب بودن و كشتن نفسشان مثل هم هستند. آقا ميفرمايند شهداي سوريه غريب و مظلوم هستند. من تازگي شنيدهام اوضاع براي مدافعان حرم افغانستاني و پاكستانيخيلي سختتر است و وقتي به كشور خودشان برميگردند خيلي اذيتشان ميكنند. آنها كه ديگر از بچههاي ايران مظلومتر هستند. يكي از همين شهداي مدافع حرم افغاني مادرش در افغانستان فوت كرده بود و نميتوانست به آنجا برود.
حسين آقا در اعزام اول شهيد شد؟
برادرم 12 دي ماه 94 از تهران اعزام شد. 21 دي ماه شهيد شد و 22 دي خبر شهادتش را به ما دادند. كلاً 10 روز آنجا بود.
گويا آنجا با بچه محلهايشان بودند؟
بله، اين بچهها آنجا به هم رسيده بودند. شهيد مرادي با برادرم آنجا با هم آشنا شدند. اينجا با هم ارتباط نداشتند و شايد هم را نميشناختند. با مرتضي كريمي در بحث آموزش آشنا شده بود. آنجا پلي براي آشنايي اين افراد شده بود.
در مدتي كه سوريه بود با خانواده تماس داشت؟
من چون سركار هستم و دير ميآيم فقط يك بار روز پنجشنبه توانستم با او صحبت كنم. فكر نميكردم به من زنگ بزند. ديدم شماره ناشناس افتاده وقتي برداشتم صداي حسين را شنيدم. احوالپرسي كرديم و گفت اينجا هوا باراني است و همه جا گِل شده. هر چه ميپرسيدم از جواب دادن طفره ميرفت.
خبر داريد شهادتش چگونه اتفاق افتاد؟
تك تيراندازها تيري به قلبش ميزنند. به حالت سجده روي زمين ميافتد و وقتي بلندش ميكنند، ميبينند خون زيادي از بدنش رفته است به او ميگويند حسين چيزي نشده ما تو را به عقب برميگردانيم كه نگاهي ميكند، لبخندي ميزند و تمام ميكند. چند دقيقه بعد از شهادت او، عليرضا مرادي هم شهيد ميشود. شهيد مرادي حسين را عقب تويوتا ميگذارد و ميخواسته به عقب بياورد كه دوباره موقعيت طوري ميشود كه به جلو ميرود. جلو كه ميرود يك تير به كتف و چند تا به پهلويش ميخورد. مرتضي كريمي هم در همان روز شهيد ميشود. وقتي برادرم شهيد شد تازه فهميدم كه او را نميشناختم. ما فقط ادعايمان ميشود و كاري نميكنيم.
خبر شهادت را كه شنيديد چه واكنشي نشان داديد؟
وقتي بچه محلها از شهادت حسين باخبر شدند من سركار بودم. خانمم با گوشيام تماس گرفت و گفت حالم خوب نيست زودتر به خانه بيا. به منزل رفتم و گفتم مشكل چيست. ديدم جو خانهمان طور ديگري است. پدر خانمم گفت بنشين با تو كار دارم. پدر خانمم فرمانده پايگاه بسيجمان بود. رو به من كرد و گفت بايد... {گريه ميكند} يك چيزهايي را قبول داشته باشيم. تا اين را گفت، من گفتم حسين! گفت آره. ديگر من همانجا فقط سجده شكر به جا آوردم {گريه ميكند} من به برادرم حسوديام ميشود. خوش به حالش. خوب جايگاهي پيدا كرد. مادرمان هم وقتي فهميد خدا را شكر كرد و گفت روسفيدم كردي.
در پايان اگر خاطرهاي از برادرتان داريد برايمان بگوييد.
چند سال پيش ايام محرم بود و به دليل مشغله كاري خيلي حواسم به حسين نبود كه به مسجد و هيئت ميآيد يا نه. يك شب يكي از دوستان گفت چرا خبري از حسين نيست؟ من وقتي حسين را ديدم و گفتم چرا هيئت نميآيي، گفت واقعيتش اين است كه لباس مشكي ندارم. سر اينكه در ايام عزاداري لباس مشكي نداشته رويش نميشده به مسجد بيايد. من الان ناراحتياي از بابت شهادتش ندارم و از ته دلم خيلي خوشحالم. هر چند دوري و نديدنش خيلي برايم سخت و ناراحت كنندهاست.
وصيتنامه شهيد حسين اميدواري
پروردگارا، اي تنها كس بيكسان. شما خود بيشتر از هر كس ديگر آگاه و ناظر بر اعمال اين بنده حقير بوده و هستي. از آن رو ميداني كه اين بنده حقير تماما در كوشش و تلاش مداوم بودم تا بلكه مشكلات دنيوي خود و اطرافيانم را مرتفع سازم. بلكه به اذن الله بتوانم اين جمع مذكور را طبق فرمايش شما تبديل به بهشت كنم. در آن مسير انجام وظيفه ميكردم كه ما را مأمور به نگهباني از حرم خانم حضرت رقيه(س) كردند و ايشان مهر تأييد برات ما را زدند و فرصت خدمت به اين خانم عزيز، بدين وسيله براي ما مهيا شد و ما نيز از خدا خواسته لبيك را گفتيم و لباس جهاد را برتن كرديم.
... دوست دارم در همين جا رضايت خودم را از جاهلي كه بنده را به قتل ميرساند تسليم شما كرده و البته شكايت خود را نيز از دو گروه نزد شما تا روز قيامت به امانت بگذارم. گروه اول: كساني كه خود در پوچگرايي هستند و براي آنكه آن ننگ را از دوش خود بردارند، درصدد برميآيند تا ما را در راهي كه هستيم، بيهدف نشان دهند و گروه دوم: كساني هستند كه با مكر و ريا سعي ميكنند به تفريح يا براي به دست آوردن منافع دنيوي، روي خون شهدا موج سواري كنند.
*روزنامه جوان
کد خبر 574970
تاریخ انتشار: ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۵ - ۱۱:۵۰
- ۱ نظر
- چاپ
چند بچه محل در منطقه 18 تهران در سوريه همديگر را پيدا ميكنند. شهيدان حسين اميدواري، عليرضا مرادي و مرتضي كريمي كه از يك محله براي دفاع از حرم اهل بيت اعزام شده بودند، در يك روز به شهادت ميرسند.