گفتم: «حاجی! تو اولین دیدارت که چشمت به خانه خدا افتاد، چی از خدا خواستی؟» گفت: «تنها آرزوی من شهادت است، شهادتم را از خداوند خواستم.» اردیبهشت سال 94 به سوریه رفت. هر موقع زنگ می‌زد، می‌گفتم حاجی مراقب خودت باش. می‌گفت: «خانم اینقدر نگران نباش، اگر قسمت من شهادت باشد حتما نصیبم می‌شود. جای این همه نگرانی نیست».

گروه جهاد و مقاومت مشرق- امروز پای صحبت‌های همسر شهیدی نشسته‌ایم که پدری بسیار مهربان و فداکار بوده‌اند. همسر شهید سلیمانی تنها یک برگ از هزاران برگ زندگی همسر فداکار خود را برای ما و خوانندگان ورق زده‌اند. همسری که برای دفاع از حرم اهل‌بیت (علیهم‌السلام) از زن و فرزند و مقامات این دنیایش گذشت و رفت. و حادثه‌هایی بسیار زیبا در زمان شهادتش در برابر کفر خلق کرد.

معرفی فرمانده: شهید بزرگوار در سال 1367 به عضویت بسیج درآمد و از همان دوران دبیرستان به جبهه رفت و تا پایان جنگ تحمیلی در جبهه حضور داشت. فرمانده گردان تکاور تیپ 44 قمر بنی‌هاشم بود و بیشتر عمر شریف خود را در مبارزه با کومله، پژاک و پ‌ک‌ک گذراند. وی طبق گفته فرماندهان و همرزمانش در سوریه بسیار نترس، شجاع، دارای وجدان کاری، صبور، خوش‌اخلاق و مقید به نماز اول وقت بود. شهید فردی ولایتمدار بود و همیشه می‌گفت ما باید دنباله‌رو رهبری و گوش به حرف رهبری باشیم.

شهید برای احترام گذاشتن فرقی نمی‌کرد که طرف مقابلش کوچک‌تر یا بزرگ‌تر از خودش باشد. به همه احترام می‌گذاشت. پسر بزرگش را همیشه آقارضا و پسر کوچکش را عسل گلم مهدی‌جان صدا می‌زد. اول یک دوست بود برای پسرانش، بعد یک پدر مهربان. اعیاد، مراسم‌ و تاریخ‌های خاص زندگی‌اش را برعکس بیشتر مردها که فراموش می‌کنند به یاد داشت و یک هدیه کوچک و شیرینی برای منزل تهیه می‌کرد. در همه شرایط زندگی می‌گفت خدایا راضی‌ام به رضای تو. تکیه‌کلامش هم همیشه «شهیدان زنده‌اند ‌الله‌اکبر» بود. وی چند بچه یتیم را سرپرستی می‌کرد که بعد از شهادتش خانواده متوجه این موضوع می‌شوند. و تازه بعد از شهادتش بود که فامیل و همسایگان سمت و درجه وی را فهمیدند. 

همسر شهید: آذرماه سال 72 در شهر چهارمحال و بختیاری من و حاجی با هم همسفر زندگی مشترک شدیم. یک هفته بعد از ازدواجمان ماموریت‌های حاجی شروع شد و تا زمان شهادت ادامه داشت. اوایل زندگی دوری‌های چند ماهه حاجی برایم بسیار سخت بود و هر لحظه فقط از خداوند می‌خواستم که کمکم کند تا بتوانم لحظه‌های دوری از حاجی را تحمل کنم. بسیار به حاجی وابسته بودم. سال 86 راهی سرزمین قبله شدیم. می‌گویند اولین لحظه که نگاهت به خانه خدا افتاد هر دعایی بکنی آن دعا مستجاب است. وقتی وارد حرم امن الهی شدیم، حاجی حس و حال عجیبی داشت. بعد از اینکه دعا و نیایشش تمام شد، گفتم: «حاجی! تو اولین دیدارت که چشمت به خانه خدا افتاد، چی از خدا خواستی؟» گفت: «تنها آرزوی من شهادت است، شهادتم را از خداوند خواستم.» اردیبهشت سال 94 به سوریه رفت. هر موقع زنگ می‌زد، می‌گفتم حاجی مراقب خودت باش. می‌گفت: «خانم اینقدر نگران نباش، اگر قسمت من شهادت باشد حتما نصیبم می‌شود. جای این همه نگرانی نیست».

روز ولادت حضرت علی‌اکبر (علیه‌السلام) بود، حاجی هنوز سوریه بود. تلفن زنگ خورد. رضا پسرم گوشی را برداشت. از خوشحالی رضا، فهمیدم پدرش زنگ زده تا روز جوان را به رضا تبریک بگوید. اسم مستعار حاجی تو سوریه «ابورضا» بود. گوشی را گرفتم و گفتم: «ابورضا! تو این شرایط جنگ و ناآرامی‌هایی که شما قرار دارید، چطور روز جوان یادتون بود؟» گفت: «یادداشت کرده بودم تا فراموش نکنم به پسرم تبریک بگویم.»

2 ماه بعد حاجی از سوریه برگشت اما بسیار بیقرار بود. اصلا حال و هوایش عوض شده بود. رفتن به سوریه و مبارزه علیه کفر دعای هر روز و هر شب حاجی بود. تا اینکه اوایل شهریور به خانه آمد و بسیار خوشحال گفت: «با رفتنم به سوریه موافقت شده است. 11 شهریور پروازم برای سوریه است.» وقتی تاریخ رفتنش مشخص شد، هر کمبودی برای خانه داشتیم خریداری کرد. آن روز به‌یادماندنی را خوب به خاطر دارم. ناهار را با هم خوردیم و تا قبل از ساعت 9:30 که پروازش بود با هم بودیم. آن روز ما را برای آخرین بار به گردش برد و با پسر کوچکم بسیار بازی ‌کرد تا لحظات خوبی را برای ما رقم زده باشد. وقتی رفت هرچند روز یک مرتبه از سوریه زنگ می‌زد. یک هفته قبل از شهادتش زنگ زد و گفت: «من نمی‌توانم برگردم ایران و با شما دیداری تازه کنم. به همکارانم گفته‌ام با شما هماهنگ کنند و شما را به سوریه بیاورند. تماسی با شما نگرفته‌اند؟» گفتم: «نه، کسی هنوز چیزی به ما نگفته است.» گفت: «خب! اگر کسی زنگ نزده دیگه زنگ نمی‌زنند.» ساعت 5:30 بعدازظهر 6 آبان‌ماه سال 94 بود که حاجی از سوریه زنگ زد. تلفن خیلی قطع و وصل می‌شد. تا اینکه موفق شدیم با هم صحبت کنیم. مرتب به من سفارش رضا و مهدی، پسران‌مان را می‌کرد که مواظبشان باشم. تا اینکه موقع خداحافظی 3 مرتبه خداحافظی کرد. تا صدای 3 مرتبه خداحافظی‌اش در گوشی تلفن پیچید، دلم لرزید.

فهمیدم این خداحافظی آخر است و حاجی بالاخره به آرزوی دیرینه‌اش در همین چند روز خواهد رسید. گفتم خدایا راضی‌ام به رضای تو. به بچه‌هایم گفتم: «امروز خداحافظی ابورضا با همیشه فرق داشت. رنگ و بوی برای همیشه رفتن را می‌داد.» دفعه دوم که به سوریه رفت خیلی ناآرام و بیقرار بودیم، هم خودم، هم بچه‌ها. انگار همیشه گوش به زنگ شنیدن خبر شهادت حاجی بودیم. بعد از تماس آخر و خداحافظی آخرش مطمئن بودم قرار است یک اتفاقی بیفتد. آخرین تماس حاجی روز چهارشنبه بود. من کم‌کم حالم داشت بد می‌شد تا اینکه روز جمعه اصلا حالم خوب نبود. همان موقع بود که حاجی در جنگ تن به تن تیر به ناحیه سینه، گلو و پهلویش اصابت می‌کند. حاجی به آرزوی چندین‌ساله‌اش رسید و آسمان‌نشین شد و من، رضا و مهدی ماندیم در این دنیای خاکی.... وقتی حاجی به شهادت رسید تیتر سایت‌های خارجی commander عزت‌الله سلیمانی بود و باخبر شدیم که حتی جشن هم گرفته‌اند.

بعد از چند وقت وسایل حاجی را آوردند. گوشی موبایلش را روشن کردم. اولین جمله‌ای که به محض روشن شدن موبایل خودنمایی کرد «یا فاطمه الزهرا» بود.  
به امید روزی که من و فرزندانم مورد شفاعت حاجی قرار بگیریم.

تولد: 2/1/49
شهادت: 8/8/94
محل شهادت: سوریه، (اثریا) حلب
تحصیلات: لیسانس مدیریت نظامی

*روزنامه «وطن امروز»

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس