به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، تبیین و شناساندن فرهنگ ایثار و شهادت از مکانیزمهای دفاعی اسلام برای تسلیح جامعه در برابر هجوم فرهنگهای غیرخودی است، ایثارگری و شهادتطلبی نقش بهسزایی در حفظ دین و ارزشهای آن و استقلال کشور ایفا میکند؛ ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و تلاش برای احیای آن بهمنظور مقابله با تهاجم فرهنگی، موضوعی است که نیازمند بررسی ابعاد مختلف آن است.
ایجاد کردن و سپس توسعه یک فرهنگ در میان یک جامعه،
فعالیتی تدریجی و زمانبر است، البته بعضی از حوادث تاریخ در ایجاد و گسترش
یک فرهنگ نقش تسریعکنندهای دارند، مثلاً درباره توسعه و گسترش شهادت در
جوامع، حوادث بزرگی در زمان معاصر، پدیده انقلاب اسلامی با رهبری امام
خمینی (ره) و سپس جنگ تحمیلی و دفاع مقدس هشت ساله، در رشد و تسریع و گسترش
فرهنگ شهادت در میان دیگر جوامع نیز نقش داشتهاند.
* آه فرمانده گردان
سیدجمال لاریمیان میگوید: بعد از عملیات والفجر یک وقتی سردار شهید ذبیحالله عالی را دیدم خیلی از چگونگی انجام عملیات ناراحت بود، به من گفت: «از لشکر 25 کربلا فقط گردانهای مسلم و حمزه سیدالشهدا (ع) وارد عمل شدند که متأسفانه بعضی از بچهها نتوانستند موانع را پشت سر بگذارد و ما مجبور شدیم عقبنشینی کنیم.»
شهید عالی آهی کشید و ادامه داد: «وقتی پشت موانع و سیم خاردارهای میدان مین گیر کردیم، به ذهنم رسید که باید با یک حرکت متحورانه باعث تهییج و تشجیع نیروهایم شوم، بلند شدم و بدون در نظر گرفتن تیراندازی تیربارها و دوشکاها از معبر عبور کردم، یکی از بچهها گفت، این فرمانده گردان است که دارد تنهایی به خط دشمن میزند، چرا دراز کشیدهاید؟! بلند شوید! نیروها یکی یکی از جا بلند شدند و پشت سر من حرکت کردند، وقتی عراقیها دیدند ما داریم به خاکریز آنها نزدیک میشویم فرار را بر قرار ترجیح دادند.»
شهید عالی وقتی به اینجا رسید با تأسف بیان کرد: «داخل یک سنگر تجمعی تعدادی از عراقیها جمع شده بودند، وقتی من وارد سنگر شدم دیدم اسلحه در دست ندارم طوری برخورد کردم که آنها نفهمند من اسلحه دارم، پیش خودم گفتم وقتی خط تثبیت شد آنها را به پشت انتقال میدهیم.»
بعد از مدتی دستور عقبنشینی صادر شد، نیروهای گردان حمزه متأسفانه نتوانستند از میدان مین عبور کنند و همین باعث شد الحاق صورت نگیرد و ما هم راهی بهجز عقبنشینی نداشتیم.
هنگام برگشت دیدم از همان سنگر تجمعی که تعدادی از ترس جا خورده بودند به سمت ما شلیک میکنند، خیلی از بچهها را نیروهای همان سنگر به شهادت رساندند، از این که آنها را به درک واصل نکردم، احساس پشیمانی میکردم.
* در زمینه فرماندهی تخصصی ندارم
نخستینبار با سردار شهید علیرضا بلباسی بعد از عملیات والفجر هشت در هفتتپه برخورد کردم، آنوقت او فرمانده گردان امام محمدباقر (ع) بود، وقتی مرا به گردان امام محمدباقر (ع) معرفی کردند مسئول پرسنلی گردان به من گفت: «فرمانده گردان شما را کار دارد.»
وقتی به چادر فرماندهی رفتم شهید بلباسی با پای بانداژ شده گوشهای نشسته بود، بعد از سلام و احوالپرسی به من گفت: «تا به حال در چه یگانها و واحدهایی حضور داشتی؟»
به او گفتم: «من رستهام اطلاعات است و به غیر از واحد اطلاعات در جای دیگری نبودم.»
شهید بلباسی کمی مکث کرد و گفت: «شما باید بروید مسئول تدارکات گردان شوید.» من سریع عکسالعمل نشان دادم و گفتم: «من اصلاً در این زمینه تخصصی ندارم، این مسئولیت را قبول نمیکنم.»
شهید بلباسی مرا دعوت به آرامش کرد و گفت: «مرا که میبینی در این چادر پیشنماز بودم و درس اخلاق میدادم، تا قبل از عملیات والفجر هشت این چادر پر بود از فرماندهان بزرگی همچون شهید علیاصغر خنکدار، سیفالله گلزاده، قربان کهنسال و ... که هر کدامشان میتوانستند یک تیپ را هدایت کنند، و حالا من ماندهام و این مسئولیت بس عظیم و چون تکلیف کردهاند این مسئولیت را به گردن گرفتهام وگرنه من هیچ تخصصی در این زمینه ندارم.»
آنقدر شمرده شمرده و متین مطالبش را بیان کرد که دیگر نتوانستم مخالفت کنم.
* جشن عروسی
عملیات صاحبالزمان (عج) که یک عملیات تکمیلی محسوب میشد، در فاو صورت پذیرفت، وضعیت گردان امام محمد باقر (ع) خیلی به هم ریخت، روحیه بچهها خیلی پایین آمده بود، جا دارد در اینجا یادی از برادران شهید عباس و منوچهر طالبی کنم، بعد از گردان امام محمدباقر (ع) گردان مسلم و بعد گردان یا رسول (ص) که آن وقتها سردار حاج حسین بصیر فرماندهیاش را بهعهده داشت، وارد عمل شدند، یادم میآید وقتی حاج حسین بصیر را به خط مقدم رساندم، بچهها شروع کردند به خوشحالی انگار در جشن عروسی بهسر میبردند.
* یک قمقمه و 300 رزمنده
سیدمجید کریمیفارسی، یکی از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس میگوید: در عملیات والفجر هشت افتادیم وسط عراقیها، آتش سنگین دشمن، عقبه ما را مسدود کرد.
پارازیتهای شدید آنها نیز ارتباط بیسیم ما را با فرماندهی عملیات ناممکن کرد، با 300 نفر نیروی تشنه، گرسنه و بدون مهمات در محاصره دشمن، مقاومت میکردیم.
با این که زمستان بود ولی تلاش، جست و خیز بیامان بچهها، عطش را در وجودشان شعلهور میکرد.
یکی از رزمندهها، قمقهای آب پیدا کرد، خودش مجروح و بیرمق بود ولی قطرهای از آن را ننوشید، به اطرافیانش تعارف کرد، اما کسی لب به آن نزد.
تمام طول یکونیم کیلومتری خاکریز را طی کرد، با این حال کسی درِ قمقمه را باز نکرد، سرانجام قمقه آب، تقسیم شد بین 300 نفر.
آنجا بود که دیگر یقین پیدا کردم پیروزی با ما خواهد بود.
ساعتی گذشت، یک جیپ عراقی با سرعت از پشت سر بهطرف ما آمد، گفتم: «کسی شلیک نکند.» وقتی ایستاد، دو نفر از رزمندهها که از بچههای لشکر ما نبودند، از آن پیاده شدند، گفتند: «شما غذا و مهمات میخواستید؟!»
مانده بودیم چه بگوییم، مهماتشان همان چیزهایی بود که ما نیاز داشتیم، آرپیجی، کلاشینکف، مهمات تیربار و خمپاره 60، نه کسی عقب رفته بود و نه بیسیمی کار میکرد.