گروه جهاد و مقاومت مشرق - خاطرات فرمانده گردان تخریب لشکر 57 حضرت ابوالفضل لرستان، «مرتضی رنجبر» را به مرور نشستهایم که شاید نقطه عطف آن روزهای آغازین پس از قطعنامه 598 است.
*لحظاتی پس از پذیرش قطعنامه
صبح پس از پذیرش قطعنامه 598، جلسه اضطراری تشکیل شد که بنده از طرف سردار نوری، مأموریت گرفتم که با هماهنگی 3 فرمانده گردان به منطقه سرپل ذهاب بروم، باید شناسایی تعدادی از ارتفاعات، مانند ارتفاعات کور موش را انجام میدادیم. فرماندهی به این جمعبندی رسیده بود که احتمال تحرکاتی از سمت عراق وجود دارد. اطلاعات رسیده از سوی نیروهای ارتش مبنی بر مشاهده جابهجاییهایی در عراق و البته تشکیل پایگاه، احتمالات را قویتر میکرد. چینش نیروهای 3 گردان تا زمان رسیدن نیروی کمکی از سقز به کرمانشاه به بنده سپرده شد. باید در سرپل ذهاب مستقر میشدیم که از آنجا تا مرز حدوداً 200 کیلومتر فاصله بود. اواخر تیرماه ، با نیروها به منطقه رفته، محور هر گردان را مشخص و برای آن فرماندهی در نظر گرفته شد.
هر گردان 3 گروهان داشت که 2 گروهان در خط قرار میگرفت و یک گروهان به عنوان پشتیبان عمل میکرد. مقر فرماندهی را در شهر مشخص کردیم و پس از استقرار بیسیم، آمادگی گردان به فرماندهی لشگر اعلام شد. اطلاعاتی از تحرکات عراق دریافت شده بود اما بهظاهر هیچ خطری در پیش نبود...
*تانک پیشرفته در میدان اصلی شهر
برای گشتزنی، به شهر سرپلذهاب رفتیم. در حین برگشت یک تانک T-72 را در میدان اصلی شهر دیدیم! ساعت 4 بعدازظهر را نشان میداد.
برایم سؤال شده بود این تانک از کجا آمده است! میدانستیم عراق قبل از جنگ 10 لشگر داشت و پس از قطعنامه صاحب 110 لشگر شده است. با این حال طی 8 سال، این مدل تانک استفاده نشده بود.
به سرعت به عقب برگشتیم و به اتوبوس حامل نیروها که تازه رسیده بودند گفتم برگردید و در مقر تنگه سرپل ذهاب مستقر شوید.
با محاسبات عقلی حضور چنین تانکی در این مکان به معنای محاصره کامل لشگر کرمانشاه بود! مشکل اصلی این بود که در هرصورت به دلیل پذیرش قطعنامه، حق تیراندازی نداشتیم و نمیتوانستیم از خود دفاع کنیم... تمام اینها خلاف مقررات بود! به سرعت با فرماندهی لشگر تماس گرفتیم و وضعیت را توضیح دادم.
نفر ایستاده مرتضی رنجبر در حال آموزش نیروهای تخریب
*وقتی دفاع ممنوع بود!
گویا عراق 3 سپاه خود را به کرمانشاه آورده بود؛ یعنی حدود 10 -12 لشگر. خط مرز دست تیپ کرمانشاه بود که ظاهراً عراق از آنها جلوتر آمده بود... کاملاً غافلگیر شده بودیم و همانطور که اشاره کردم شرایط پذیرش قطعنامه دستمان را بسته بود... آنقدر بیدفاع بودیم که طی آن روزها، تعداد زیادی از نیروهایمان به اسارت درآمدند. عراق تقریباً یک فضای هلالی شکل را به اشغال درآورده بودند و در تعدادی از ارتفاعات سرپل ذهاب را در اختیار گرفته بودند.
*3 گردان در برابر 3 سپاه!
در برابر 3 سپاه آنها، ما تنها 3 گردان نیرو داشتیم! واقعاً وضعیت قابل مقایسه نبود. از سویی فرمانده لشگر، سردار نوری، دستور داده بود اقدامات لازم انجام شود. از طرفی اطلاعاتی مبنی بر میزان پیشروی دشمن به خرمشهر، سوسنگرد، بستان، دهلران و موسیان تا پل کرخه در دست نداشتیم. جانشین فرماندهی خود را به مقر ما رساند تا تصمیمات ردههای بالا را به اطلاع ما برساند. گفت که نیروها همه به جنوب رفتهاند و باید با همین 2 گردان کار خود را پیش ببریم!
مرتضی رنجبر در حال توجیه و اعزام نیروها
نمی توانستیم با نیروی پیاده در مقابل تانک بایستیم. تنها اقدام ممکن در این وضعیت استقرار هر یک از گردانها در سمتی از گردنه بهترین تدبیر به نظر میآمد. از آْنجا که موقعیت ما صخرهای بود، گلوله تانک به بچهها آسیبی نمیرساند. بچهها دوشکاها را روی ارتفاعات بلند مستقر کردند با ورود نخستین تانک و انهدام آن، سریع به عقب برگشتند.
یک تانک با تعداد محدودی گلوله در اختیار ما بود که یک استوار کنترل آن را به عهده داشت. قرار شد هر از چند گاه گلولهای شلیک کند تا بدانند ما اینجا تانک داریم!
*اشغال کشور بعد از پذیرش قطعنامه!
طی 4 روز با عملیات چریکی شبانه برای کسب اطلاعات از ارتفاعات پایین میرفتیم و در مناطق مختلف نزدیک به آنها از پشت سر چند گلوله شلیک میکردیم تا احساس ناامنی کنند. به نظر میرسید موفق شدیم چون بعد آن عراق زمینگیر شد. گویا بنا بود ارتش عراق منطقه را برای ورود منافقین پاکسازی و آماده کند.
ارتش بعث در 27-26 تیر قصر شیرین، سومار و سرپل ذهاب را اشغال کرده بود، ، یعنی 4-3 روز قبل از عملیات مرصاد. با این روند منطقه برای ورود منافقین پاکسازی شده و پشتیبانی و تأمین منافقین فراهم میشد.
*تسلط بر پاتاق!
در این منطقه گردنه پیچیدهای به نام پاتاق قرار داشت که به لحاظ موقعیت مکانی، منطقه حساس و مهمی به شمار میآمد و البته موجبات اشرافیت ما به منطقه را فراهم میکرد. بیشتر نگرانی عراق هم از تسلط ما به گردنه پاتاق بود.
بعد از زمینگیر شدن عراق، وضعیت را به قرارگاه اطلاع دادیم. قرار شد خط را تا رسیدن ارتش نگهداری کنیم. از اصابت گلولههای تانک به صخرههای محل استقرار، بسیاری از بچههای گروه دچار موجگرفتگی شدند.
دیدهبانها کنار نیروهای ارتش روی ارتفاعات مستقر بودند و با دوربینهای بزرگ منطقه را زیر نظر داشتند تا هر لحظه تحرکات عراق را رصد کنند. گردانها توجیه شده بودند که در مواقع اضطراری روی خط مستقر شوند تا دشمن نتواند از تنگه عبور کند. تنگه نقطه استراتژیک بود.
*ناهار نخوردنی!
حدوداً 4 ماه بود که به خانه نرفته بودم. این چند روز هم غذای کاملی به ما نرسیده بود. با بچههای اطلاعات عملیات و تخریب بودیم و تا حدی ضعف بر همه ما غالب شده بود. قرار شد از روستاهای اطراف چند مرغ بخریم و از آن استفاده کنیم. هم غذای گرم بهحساب میآمد و هم پس از چند مدت انرژی و قوتمان تأمین میشد. بچهها مرغها را خریداری کردند و تا آمادهشدن غذا، برای استراحت رفتم.
هوا بسیار گرم بود شاید 50 درجه. یادم هست شلوار شش جیب سفید پایم بود و بلوزی که از سنگر عراقیها برداشته بودم. از شدت کثیفی و چرکمردگی انگار رنگ و جنس لباسهایم عوض شده بود! شهید "زمان" گفت «بلوزت را دربیاور تا برات بشورم. یقهات آنقدر کثیف شده که مثل چوب خشک شده!!» اصلاً فرصت نکرده بودم لباسهایم را عوض کنم. حمام و سلمانی که هیچ!
از راست، مرتضی رنجبر، شهید زمان کرمی در حال خنثیکردن مین
از اصرار "زمان" نتوانستم فرار کنم! البته حق داشت چون تمام لباسهایم کثیف بود و همه را انبار کرده بودم، فرصت نداشتم بشویم! آنقدر که دائماً بین بانه، سردشت، شاخ شمیران و ... در حال چرخش بودم وقتی برایم نمیماند!
همیشه عادت داشتم مدارک شناساییام را در جیب روی سینهام بگذارم. 2 حکم فرمانده گردان تخریب را هم که تازه از تهران برایم فرستاده بودند با کارتهایم بود. همه را روی داشبورد لندکروز قدیمی گذاشتم ، بلوز را به "زمان" دادم و روی زمین سکوی مدرسهای که محل مقرمان بود، دراز کشیدم.
*دانهپاشی گلوله پس از صلح!
یکی از بچهها به نام حمزه دهقان را که برای شناسایی به منطقه فرستاده بودم، برگشت. گفت که «تحرکاتی از سمت عراق در کمربندی (جاده فرعی) دیده میشود...» در حال توضیح بود که دقایقی بعد یک گلوله توپ به فاصله نزدیکی از ما اصابت کرد!
گلوله بعدی نزدیک کامیون مهمات سبک و سنگینی که برای پشتیبانی گردان در آشیانه مستقر بود اصابت کرد و گلوله بعدی روی کامیون مهمات وارد شد! دور و آتش آن حدوداً تا ارتفاع500-400 متر رسید.
گردان زیر صخرههای گردنه پاتاق مستقر شده و نصب چادرها را شروع کرده بودند. گلوله ای هم نزدیک مقر اصابت کرد.
بعد از آن آتش توپخانه عراق شروع شد و انگار زمین و زمان به هم دوخته شده بود! حدود 11 صبح روز یک یا دوم مرداد بود. آنقدر گلوله به زمین خورد که انگار برای پرندهها دانهپاشی شده باشد، جایی خالی نمانده بود! سریع به گردانها اعلام کردم که خودتان را به جانپناه برسانید که اطلاع دادند نیروها زیر صخره پناه گرفتهاند. این گردان بچههای پشت بازار خرمآباد بودند که سرحالی، شجاعت و لوتیمنشی مشهور بودند.
به سرعت لباسهایم را که تا حدی هم نمناک بود پوشیدم و سوار لندکروز شدم. باید از نزدیک وضعیت را رصد میکردم. بیسیمچی با 2 بیسیم با من همراه شد، یکی برای ارتباط با فرماندهی لشگر و دیگری برای ارتباط مواقع اضطراری با قرارگاه نجف. چون آنتن بیسیم بلند بود، بیسیمچی پشت لندکروز سوار شد.
مرتضی رنجبر
* زهرا و زینب منتظرند...
داریوش کریمی مسئول اطلاعات هم حضورش نیاز بود. زمان کرمی مسئول تخریب بود، و علیالقائده نیازی به حضور او نداشتیم، اما بهخاطر رفاقت دیرینه، او هم با من همراه شد.
حتی آن روز یکی از بچهها به "زمان" گفت حالا که کاری ندارد، با هم برگردند. گفته بود «چون مرتضی اینجا هست با او میمانم.» هرچه تلاش کردم او را راضی کنم که برود، حتی گفتم «زهرا و زینب منتظرت هستند، برو!» قبول نکرد! به شوخی گفتم «از جان من چه میخواهی؟ برو!» نرفت!
* تمام جاده پوشیده از تانک و نفربر است
من کلت ماکاروف روسی داشتم، "داریوش" و "زمان" هم هر کدام یک کلاشینکف. از کف دره، مدرسهای که در آن مستقر بودیم تا جاده کرند، حدوداً 700-600 متر فاصله بود. با سرعت بالا آمدیم و به جاده رسیدیم. ناگهان دیدم نفربر فرماندهی ارتش به همراه 20-10 افسر ژاندارمری به سمت عقب درحال حرکتاند! از افسر پرسیدم چه خبر؟ هرچند خبرهایشان خوشایند نبود اما با حجم آتشی که بر سر ما ریخته بودند مطابقت داشت.
گویا بادیدن حجم تانکها به سمت عقب برگشتند! البته اگر میماندند حتماً قتلعام میشدند!
تانک قدیمی و سنگین 49MP با سرعت کندتر عقب این گروه حرکت میکرد. استواری که هدایت آن را به عهده داشت سرش را از برجک بیرون آورد و گفت « پشت سر من تا چشم کار میکند تانک در حال حرکت است!»
گفتم: «یعنی چه؟ چقدر با ما فاصله دارد؟» گفت: «نمیدانم! شاید 500 متر، شاید یک یا 2 کیلومتر. نمی دانم! فقط میدانم که روی جاده تماماً تانک و نفربر است! برای این تانک 49MP ما هم تنها یک گلوله باقی مانده بود! و واقعاً این 20 افسر به تنهایی هیچ کاری نمیتوانستند بکنند!» استوار ادامه داد «من الآن چه کاری میتوانم بکنم؟» گفتم: «تنها کاری که میتوانی انجام دهی این است که بروی روی گردنه پاتاق (چون دژبانی ارتش روی گردنه پاتاق بود و خط دست آنها بود). روی پیچی که یک سمت آن صخره و سمت دیگرش پرتگاه است مستقر شوی. بجز این مورد کار دیگری نمیتوانی انجام دهی... نهاتاً اگر اتفاقی افتاد با چند نارنجک تانک را منهم کن!»
چون آن نقطه محل عبور بود، با این کار در صورتی پیشروی حداقل 10 دقیقه زمان لازم داشتند تا تانک را از مسیر بردارند و همین فرصت کم هم غنیمت بود. منتها هنوز نمیدانستیم با چه کسی طرف هستیم! فقط 800-700 تانک مستقر در منطقه را میدیدیم!
نقشه ترسیمی مرتضی رنجبر بهمنظور تشریح وضعیت نیروهای داخل و منافقین در مرصاد
*تانک کاسکاول!
به گردان اعلام کردیم که به سمت بالا حرکت کنند. از دره تا بالای گردنه حدوداً یک ساعت زمان لازم بود. برای کسب اطلاعات بیشتر حرکت کردیم. من پشت فرمان بودم، داریوش کنار من، زمان کرمی کنار در و بیسیمچی پشت لنکروز. با حالت شتابی، دنده 2 و 3 سرعت 90-80 کیلومتر حرکت کردیم. جاده سراشیبی بود و پیچهای 80 و 90 درجه داشت. ترمز گرفتم تا اتومبیل چپ نشود. از پیچ که خارج شدیم به فاصله حدود 20 متر رودرروی تانک اول قرار گرفتیم! برخلاف تانکهای عراقی که 72T بودند، این تانک کاسکاول بود! تفاوت این تانکها با 72T چرخهایشان است که بهجای زنجیری شکل بودن، لاستیکی است! یعنی با سرعت 80 کیلومتر به راحتی حرکت میکند، اما تانک چیفتن بهدلیل داشتن شنی سرعت کمی دارند. شاید تمام این حرفها در عرض 20 ثانیه در ذهنم تجزیه و تحلیل شد.
به محض روبرو شدن، رگبار را سمت ما گرفتند! ترمز کردم. از شدت تیراندازی، تنها تصورم این بود که با ادامه رگبار کشته میشویم اما اصلاً به اسارت فکر نمیکردم. با ترمز زدن ما، تیراندازی قطع شد. راهی برای برگشت نبود. فقط به فرکانسهای بیسیم فکر میکردم. سریع به عقب برگشتم، دیدم بیسیمچی نیست! گویا وقتی سر پیچ دور زدیم، بیسیمچی از ماشین پرت شده بود... سریع کانال بیسیم را تغییر دادم.
*شهادت داریوش
"زمان" از ماشین پیاده شد و کنار لاستیک ماند. داریوش هم پیاده شد و به سمتی رفت که من میدانستم پرتگاه است. حدسم این بود که داریوش میخواهد خودش را از پرتگاه پرت کند تا تیر نخورد.
با پیادهشدن داریوش، یکی از سربازان تانک کاسکاول به فاصله 8-7 متر رگبار را روی داریوش گرفت! میدیدیم که گلولهها به داریوش میخورد و داریوش از شدت اصابت گلولهها میلرزید... داریوش همانجا در کنار جاده افتاد... هنوز از "زمان" خبری نداشتم... با کلت نمیشد از خودم دفاع کنم. رگبار را به طرف من گرفتند، انگشتم قطع شد. سر، دست، پا، کتف و... هم مورد اصابت گلوله قرار گرفت. من هم روی زمین افتادم.
*و "زمان"...
تانک حرکت کرد! منتظر بودم از روی من عبور کند! به سمت شانه جاده غلت زدم. "زمان" تا مرا دید از پشت لاستیک بیرون آمد و به سمت من شروع به دویدن کرد. "زمان" را با تیر بارگرینوف روی تانک زدند... دیدم صحنهای را که گلوله به پشت کتف او خورد و از جلو خارج شد و گلولهای که روی پیشانی نشست و از آن خون پاشیده میشد! همانجا "زمان" روی زمین افتاد.
شهید زمان کرمی
* لحظاتی قبل از عبور تانک از بدنم...
تانک به حرکت ادامه داد. خودم را به مردن زدم... خونریزی دست و صورتم شدید بود! تانک اول، دوم، سوم، چهارم، پنجم رد شدند! بعد آن یک لندکروز رسید و از ستون خارج شد. با اینکه خودم را به مردن زده بودم، به خاطر دویدن زیاد سینهام بالا و پایین میرفت... صدای زن میآمد! آن هم با زبان فارسی! سردرگمیام صد برابر شده بود. اگر اینها عراقیاند، چرا با زبان فارسی حرف میزنند؟ یک زن در بین سربازان چه میکند؟ تا جایی که اطلاع داشتم، عراقیها با خودشان زنها را نمیآوردند. گاهی بهعنوان بیسیمچی، زن کنارشان بود، اما آن هم تنها در سنگر!
*پرچم ایران، حضور زنها؟
نمیتوانستم تحمل کنم این بیخبری را! چشمهایم را یک لحظه باز کردم. تعجبم صدها برابر شد، پرچم ایران روی لندکروز بود! انگار باد خورده بود و علامت شیر و خورشید بین آن مانده بود.
هنگ کرده بودم. این اتفاقات به هیچیک از دادههای ذهنی من نمیخورد! فقط یک لحظه دیدم روی ماشین نوشته «ارتش آزادیبخش» سازمان مجاهدین خلق ایران. باز هم تصور میکردم بعثیها منافقین را چون زبان فارسی بلدند، آوردهاند تا از این طریق اسیر بگیرند! دوباره چشمهایم را بستم! شنیدم یکی از آنها درمورد من میگوید «او زنده است! به رگبار بگیرید!» در دلم گفتم «خدایا اگر قرار است بمیرم، کمکم کن تا روی پایم بایستم و بمیرم تا از خودم شرمنده نشوم!»
آن لحظه به فکر هیچکس نبودم. نه دنیا، نه خانواده، نه هیچ چیز دیگر! حس قشنگی بود! گلنگدن را کشید تا شلیک کند... یکی از بین خودشان مانع شد و گفت: «نزن!»
میگفتند او را نکش تا اطلاعات بگیریم. آن لحظه به مرگم راضیتر بودم... با خود میگفتم «خدایا، مرا بکشد بهتر است از اینکه بفهمند پاسدارم! آن وقت حتما زجرکشام میکنند...» دلم میخواست حرکتی انجام دهم تا مرا به رگبار ببندند، اما خودکشی حساب میشد! خودم را به خدا سپردم...
دیگر چشمهایم باز بود. میدیدم تعداد خانمها خیلی زیاد است. مانتوی بالای زانو تنشان بود و پوتینهای مخصوص به پایشان. همه یک رنگ بودند. آستینهایی مانند ساق دست که بالا و پایین آن کش بود به رنگ سفید در دست همه مردها و زنها بود، تقریباً از مچ تا آرنج.
*جرم سنگینی به نام کارت بسیجی!
مرا کمی آن طرفتر بردند و بنا کردند به بازرسی من! تا دستهایش سمت جیب بلوزم رفت، از لحظهای که خشاب را روبرویم گرفته بود سختتر گذشت، خیلی سختتر! دستهایش را به جیبم برد، اما چیزی پیدا نکرد! نفس راحتی کشیدم... کارت و حکمها نبود... این لحظه را مدیون محبت "زمان" بودم که لحظاتی قبل از دستش دادم...
10 نفر از سربازان ژاندارمری خط هم اسیر شده بودند. ستون اسرا حرکت کرد!
علیاصغر عباسی، برادر دکتر حسن عباسی، مسئول قبضه مینی کاتیوشا هم جزء اسرا بود که البته او را در اتومبیل نگهداشتند. علیاصغر 16-17 ساله را در حال شلیک کاتیوشا دستگیر کرده بودند. جرم سنگینتر او همراه داشتن کارت بسیجی بود که موجب میشد با حفاظت بیشتر او را در اتومبیل حبس کنند.
عباسی در اتومبیل نشسته بود. هیکل درشتی داشت، اما تصور میکنم آنقدر کتک خورده بود که انگار پوست و استخوان شده بود! از آن هیکل رشید و ورزیده خبری نبود.
منافقین با لگد او را از قبضه مینیکاتیوشا جدا کرد بودند. علیاصغر هم با تصور اینکه آنها نیروهای خودیاند و قصدشان شوخی است، بلند شده بود تا با مشت جواب آنها را بدهد که دستگیرش میکنند. علیاصغر را به ماشین انتقال دادند و آن 10 سرباز ژاندارمری خارج از اتومبیل منتظر بودند. مرا کنار او نشاندند! با اینکه قبلاً همدیگر را دیده بودیم، و قیافهاش بسیار آشنا بود، اول نشناختمش! او هم مرا نشناخت! به او گفتم حرفی نزدی؟ گفت: «نه بابا! خیالت راحت! اما نامردها کارت شناساییام را از جیبم درآوردند! گفتم: «توکل به خدا!» روحیه دادن به هم تنها کاری بود که در این وضعیت گنگی از دستمان برمیآمد. هنوز هم نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده!
لندکروز برگشت و ما را در تنگه سرپل ذهاب نگه داشت. تنگهای که پادگان ابوذر آنجا بود و ما چند روز در آنجا جلوی عراق را گرفته بودیم. از بین اسرا فقط ما 2 نفر را برگرداند. در آنجا 10 نفر دیگر از نیروهای ژاندارمری به همراه 2 استوار اسیر شده بودند.
*پانسمان زخم با خاک!
گویا منافقین یک تیپ از نیروهایشان آنجا استقرار دادند. از ظواهر اینگونه برمیآمد که هنوز از گردنه پاتاق عبور نکرده بودند و قرار بود یک گروهان راه را باز کنند و بعد بقیه نیروهایشان بروند.
از زمانیکه به آنجا رسیدیم، شاید بین 26-25 فروند هلیکوپتر عراقی گردنه پاتاق را بمباران کرد. مطمئن بودم تا کرمانشاه هیچ نیرویی وجود ندارد که بخواهد جلوی اینها را بگیرد. تنها گردان حاضر در آنجا، گردان خود ما بود.
خانمها و آقایانی که آنجا بودند همه اسمهای اصلی خودشان را داشتند نه مستعار! به ما تنها یک بطری آب دادند و دیگر هیچ!
زخمهایم هنوز باز بود و خونریزی ادامه داشت... از عباسی خواستم کمی خاک بیارورد و روی زخمهایم بریزد. بچههای ژاندارمری هم به کمک آمدند و زخمهایم را با خاک پوشاندند. حتی یکی از آنها انگشت دستم را کشید تا شکستگیاش صاف شود! زخمهایم مثلاً با خاک پانسمان شد! عباسی به تندی به آنها گفت: «نمیبینید خونریزی دارد؟ کاری کنید!» گفت: «خب داشته باشد! بذارید بمیرد! به درک!»
از من سؤال کردند «چه کارهای؟» گفتم «من پاسدار وظیفهام!» گفتند «پاسدار وظیفه یعنی چه؟» گفتم «یعنی سرباز سپاهام، آخوندها مرا به زور آوردهاند! وگرنه به ژاندارمری یا ارتش میرفتم! به زور مرا به سپاه آوردند...» اگر مرا میفهمیدند رسمی سپاه هستم احتمالاً بی سؤال دخلم را میآوردند...
* مانور 9 ساعته ماشین آلات منافقین
پس از انتقال به پادگان، حد فاصل 12 ظهر تا 9 شب، تقریباً 9 ساعت، تصور کنید با فاصله یک تا 2 متر و سرعت 50-60 کیلومتر در ساعت، تانک، نفربر و ماشین به سمت کرمانشاه حرکت کردند! این کاروان ماشین آلات سبک و سنگین از تنگه پاتاق عبور کردند و به کرند، سرپل ذهاب، سهراهی اسلامآباد تا تنگه مرصاد پیش رفتند.
این در حالی است که هیچ نیرویی به جز 2 گردان ما در این مسیر نبود و هیچ پیشبینی هم برای این وضعیت نداشتیم!
*نیروی مطیع بیاراده
طی این 9 ساعت، با نگهبانها صحبت میکردیم. البته آنها از موضوع قدرت با ما حرف میزدند و ما بیشتر برای اینکه بفهمیم چه خبر است! دو نفر از نگهبانهای ما خانم و تبریزی بودند. من ترکی را در تهران یاد گرفته بودم. به من گفتند «تو اهل کجایی؟» گفتم «لرم» . تا ساعت 3 عصر بساط و صحبت و بگو بخند بین آنها به راه بود.
میان نیروها قوانین بسیار عجیب و غریب حاکم بود. بهعنوان مثال یکی از نگهبانان ما آقایی بود که فوقلیسانس ادبیات داشت. آن خانمهای ترک مسئول او بودند. اگر آنها دستوری به او میدادند، واقعاً مثل یک چوب خشک و حتی بیارادهتر از یک تکه چوب، دستور را اطاعت میکرد. آنقدر مطیع بود که من حتی در جو خشن و خفقان گارد شاهنشاهی ندیده بودم!
*بند از بندم پاره شد!
حرفهای آن 2 خانم ترک را متوجه میشدم. هر لحظه از اخبار جدید که به آنها میرسید بسیار شادی میکردند. میگفتند «الآن رسیدند کرند!» بعد از مدتی میگفتند «رسیدند اسلامآباد» باز گفتند «رسیدند گردنه حسنآباد!»
فقط خدا از حالم خبر داشت... با هر خبررسانی آنها به یکدیگر، بند از بندم پاره میشد! تصور اینکه اگر به کرمانشاه برسند هم عذابآور بود و واقعاً کار سخت میشد!
* عشقم خمینی است
آنها از روی خوشحالی شروع به صحبت با ما کردند. البته تنها خوشحالی نبود، انگار که بخواهد به ما فخر فروشی کنند... به عباسی گفتند «تو برای چه به اینجا آمدهای؟» گفت: «برای دفاع از مملکتم!» عباسی واقعاً سرنترسی داشت. ازآن جوانهای پرشوری بود که پای آرمانهایشان از هیچچیز کوتاه نمیآیند حتی جانش! حسابی کلهشق بود. بعد ادامه داد: «من برای خمینی آمدم بجنگم. عشقم خمینی است. کافی است خمینی بگوید جان بده! خودم که هیچ، پدر و مادرم را هم سر میبرم جلوی خمینی. عشقم این است که به مملکت خدمت کنم.»
عباسی بیخیال نمیشد! انگار که دنبال بهانهای بوده تا حرفهایش را بزند! توپ را به زمین آنها انداخت و ادامه داد «من و تو باید در یک جبهه باشیم. تو اصلاً چرا آنجا هستی؟» سناش اصلاً به این حرفها نمیخورد. دائماً با اشاره و فشار دست میخواستم ساکتش کنم. میدانستم اینها اگر از کوره در بروند یک خشاب را روی او خالی میکنند. بیتوجه به علامتهایم که شاید به التماس شباهت داشت رو به من گفت «من نمیتوانم! باید جواب اینها را بدهم!» باز رو به آنها کرد و گفت: «خب تو برای چه آمدهای بجنگی.» گفت: «من هم برای مملکتم!» عباسی گفت: «کدام مملکت؟ مملکتی که با عراقیها همراه شدید؟»
آن وقت افسران عراقی هم به پادگان رسیدند. تانکهای عراقی زیادی هم به فاصله نزدیک آنجا رسیده بودند، این را هم از حرفهایشان با منافقین فهمیدیم. خانمها در ملاقات افسران عراقی به آنها دست میدادند! عباسی سریع رو به آن خانمها کرد و گفت: «نگاه کن! نگاه کن! تو اصلاً شعور و ادب نداری! اینها نامحرماند! تو راحت با آنها دست میدهی بعد میگویی میخواهم از مملکت دفاع کنم؟! اگر واقعاً دفاع میکردید باید الآن در یک جبهه باشیم!»
یکی از آنها گفت: «این خیلی زبان دراز است. اگر یک خشاب روی مغزش خالی شود حساب کار دستش میآید...»
تا این را شنید، انگار پوزخند بزند گفت: «تو چه میگویی؟ من روزی که از مادرم خداحافظی کردم آرزوی شهادت داشتم و دنبال این بودم!» بعد مثل یک مرد پرقدرت و صلابت ادامه داد: «اگر مردی بزن...!»
عباسی دستبردار نبود... رو به آن نگهبان گفت: «تو دبیری و لیسانس داری. به نظر شما خمینی انقلاب کرد یا شما؟» گفت: «معلوم است که ما! ما پادگانها را تصرف کردیم.»
انگار که من هم نطقم باز شده باشد، سریع گفتم: «شاید شما نقش داشتید، اما اسلحه پادگان را تصرف نکرد! شما فکر میکنید سقوط پادگانها از زور اسلحه شما بود؟ من آن زمان سرباز گارد بودم. گارد اگر میخواست پادگان را خالی کند مردم را قتل عام میکرد.» یک لحظه فهمیدم نباید این را میگفتم! خدا خدا میکردم نفهمیده باشد... خدا را شکر نفهمید؛ پادگان و سربازی را!
عباسی اما پرشورتر ادامه داد: «تو دروغ میگویی! مگر نمیگویی شما انقلاب را پیروز کردهاید؟ در ایران میماندی و در جایگاه معلم، به منِ شاگرد اثبات میکردی که امام به ما خیانت میکند تا همان طور که پشت امام را پر کرده بودیم، پشت امام را خالی میکردیم. به حساب حرف شما!» تا در توجیهات کم میآوردند، خانمها فریاد میزدند «خفه شو، خفه شو! نفسشو ببند!»...