در ادامه گفتوگوی صمیمانه خبرنگار ما با «محترم عباس زاده» مادر شهیدان اکبر و اصغر کهنزاده و «مرضیه کهن زاده» همسر و خواهر شهید را بخوانید.
** اصغر گفت مردن در رختخواب حیف است
اصغر فرزند کوچکم بود، شبها به هیات میرفت. شبی به خانه آمد و گفت میخواهم به جبهه بروم. سن وسالش کم بود. گفتم "مگر میتوانی در آن شرایط سخت طاقت بیاوری و بجنگی؟" در پاسخم گفت: میتوانم. اصغر جثه درشتی داشت و سن کمش نمایان نبود.
16 ساله بود که از طرف پایگاه مقاومت بسیج مالک اشتربرای آموزش نظامی راهی یزد شد. پس از گذراندن دوران آموزشی عازم مناطق جنگی شد. چند ماه در آنجا ماند و برگشت.
مدت زیادی از رفتنش نگذشته بود که ترکش به نزدیکی نخاع در کمرش اصابت کرد و مجبور شد برگردد. با وجود اینکه پزشکان حضور در عملیات را برایش منع کرده بودند، ولی به جبهه برگشت.
ماه مبارک رمضان بود که برگشت. نمیدانستم این بار آخرین باری است که فرزند 17 ساله ام را میبینم و آخرین وداع است. گفت در اولین فرصت باید روزههای قضای امسالم را بگیرم. با تعجب گفتم: مگر روزه نمیگرفتی؟ گفت: "روزه گرفتم ولی باید در اتاقکهای حلبی میخوابیدیم و براثر فشار گرما رزمندگان استفراغ میکردند. به همین دلیل میخواهم مجدد روزه قضا به جا آوردم."
وصیتنامهاش را نوشته بود. در آخرین خداحافظی گفت: "مادر مُردن در رختخواب حیف است. میخواهم بجنگم".
اصغر آرپیجیزن بود. سرانجام او پس از 3 ماه ماندن در مناطق جنگی، در عملیات آزادسازی مهران به شهادت رسید. سه تیر به پایش اصابت و از بالای تپه به پایین افتاده بود. دوستانش برایمان تعریف کردند که "اصغر نیمه جان بود که عراقیها به بالای سرش رسیدند و او را با تیر خلاص به شهادت رساندند."
** پیکر اصغر 16 روز در تپه سالم ماند
اصغر سه ماه بود به جبهه رفته بود و از او خبر نداشتم. نگرانش بودم. به شهرستان نزد خانواده همسرم رفتم. آنجا بودم که خبر شهادت اصغر را دادند. 12 شب بود که به سمت تهران حرکت کردیم.
آن شب خوابش را دیدم. خواب دیدم "در اتاق نشستهام. اصغر به دیوار تکیه داده بود و به من نگاه میکردم. گفتم: اصغر میگن دست و پات قطع شده! گفت: نه من فقط یک تیر کوچک که به پام اصابت کرد را احساس کردم. من حالم خوب است."
در تشییع اصغر خودم صورتش را با گلاب شستم. به دنبال تیری بودم که اصغر در خواب گفته بود. حقیقت داشت سه تیر به پایش اصابت کرده بود.
16 روز در تپهها مانده بود ولی نه آفتابسوخته و نه باد کرده و کبود شده بود، تقریبا پیکرش سالم بود. او را با لباسی که بر تن داشت به خاک سپردیم.
نفر وسط: شهید اصغر کهنزاده
** با دوستانش در یک روز شهید شد
اصغر با وجود سن کماش در انتخاب دوست حساس بود. با افرادی که وضع مالی ضعیفی داشتند، دوست میشد. در نهایت با دو تن از صمیمیترین دوستانش به نامهای داود ربیعی و مهدی گنجی شهید شد.
** برادر همسرم 8 سال مفقودالاثر بود
برادر همسرم رضا هم در جنگ حضور داشت. قبل از اعزامش به تهران آمده بود گفت: "زن داداش الان که دعوت نامهای برای بندگان خدا آمده است، دعا کن من هم شهید شوم" گفتم: "مادرت در شهرستان چشم به راه توست چرا دعا می کنی شهید شوی!" چند روز بعد که اعزام شد خواهرش تماس گرفت و قبولی رضا در کنکور را اعلام کرد ولی رضا رفته بود. 6 ماه بعد از شهادت اصغر، رضا در عملیات خیبر مفقودالاثر شد.
خانواده احتمال اسیر شدنش را میدادند ولی اکبر به من گفت: " به مادربزرگ بگوید که عمورضا اسیر شده تا نگران نباشد. ولی او شهید شده و یا در قیر (باتلاق) فرو رفته است."
اکبر درست میگفت او شهید شده بود. 8 سال بعد پیکرش بازگشت. بعد از رضا هم چند نفر از اقوام به جبهه رفتند و شهید شدند.
محترم عباسزاده در تشییع فرزندش اصغر کهن زاده
** اکبر اسم مستعار داشت/ میگفت هر کاری میکنیم باید برای رضای خدا باشد نه مردم
اکبر از 14سالگی به کردستان میرفت و در جنگهای نامنظم شرکت می کرد. اکبر و اصغر با هم به جبهه میرفتند و نبودشان نگرانیم را بیشتر میکرد. به همین دلیل گفتم "یکی بماند و دیگری برود." اکبر گفت: "پدر در کنار شما میماند. اگر شرایطش بود او را هم می بردیم." نمیتوانستم سدراهشان شوم و هر دو راهی جبهه شدند.
پس از شهادت اصغر، اکبر به دلیل وظایفی که در دادستانی به او محول شده بود کمتر به منطقه میرفت.
اسم مستعار داشت و با تغییر چهره و ظاهر خانههای تیمی را شناسنایی
میکرد. یک بار او را با یک شلوار لی تنگ و با کتانی رنگی دیدم. صدایش
کردم و گفتم: "مادر جان اگر همسایهها تو را با این تیپ ببینند چه
میگویند؟! از خانواده شهدا انتظار میرود که لباس مناسب بر تن کنند." اکبر
گفت
تیپش را تغییر داده بود تا شناسایی نشود."
در سال 66 به صورت جدی قصد رفتن به منطقه را گرفت. همسرش باردار بود، هر چه اصرار کردیم که کنار همسرت بمان؛ قبول نکرد و از طرف بسیج اعزام شد.
چند ماهی بود که به فاو رفته بود و ما از حالش بی خبر بودیم که خبردار شدیم در بیمارستان اهواز به دلیل شیمیایی شدن بستری است. به دلیل شیمیایی شدن مدتی را در تهران ماند که همان دوران فرزندش به دنیا آمد.
فرزندش یک ساله بود که به جبهه اعزام شد. یک هفته پس از رفتنش در تاریخ 16 اردیبهشت 67 هنگام شناسایی در سن 22 سالگی به شهادت رسید.
در آن شب عملیات تنها اکبر شهید شد. ابتدا شهادتش را مشکوک میدانستند و احتمال میدادند به دلیل شغلش کشته شده باشد. پس از تحقیق اعلام کردند که او به شهادت رسیده است.
نفر میانی در تصویر: شهید اکبر کهن زاده
** عروسم را به ازدواج مجدد راضی کردم
در خفا و تنهایی زمانی که دلم برایشان تنگ میشود گریه میکنم اما از شهادت فرزندانم ناراحت نیستم. اگر تمام فرزندانم پسر بود به جبهه میفرستادم.
زمانی که اکبر به شهادت رسید همسرش 18 سال داشت. یکی از دوستان اکبر را میشناختم. با شناختی که از او داشتم پسر خوبی بود. عروسم را برای او در نظر گرفتم.عروسم در ابتدا رضایت نمیداد. برایش توضیح دادم که دختری در سن او نیاز به یک هم صحبت دارد و باید ازدواج کند. در نهایت "بله" را از او گرفتم. پس از ازدواج گل و شیرینی خریدم و برای تبریک به منزلشان رفتم. به یاد دارم که عروسم گریه میکرد.
تنها یادگار اکبر در سن 14 سالگی در روز سیزده فروردین بر اثر آتش سوزی فوت کرد.
علی اصغر فرزند شهید اکبر کهن زاده در کنار تابوت پدر
** شبها برای حفظ جانش روی بستههای سیم میخوابید
زمانی که خانم کهنزاده از فرزندانش سخن میگفت، دخترش که او نیز همسر شهید است در کنارش نشسته و با تکان دادن سر سخنان مادرش را تاکید میکرد.
حالا نوبت اوست که از همسرش بگوید. او نیز همچون مادرش با خوشرویی جواب سوالاتمان را میداد.
دو فرزند دارم. همسرم «جمال» مهندس مخابرات بود. از سال 61 چندبار از طرف بسیج به جبهه اعزام شد.
زمانی که کردستان از دست منافقین آزاده شده بود، به دنبال یک نیروی قابل اعتماد میگشتند تا مخابرات کردستان را سر و سامان بدهند. همسرم به آنجا رفت. پس از بازگشتش برایمان از اوضاع کردستان میگفت. تعریف میکرد: "شبها روی بستههای سیم در انباری میخوابیدیم و جرات بیرون آمدن نداشتیم. اگر ما را شناسایی میکردند شب به سراغمان میآمدند و سرمان را می بریدند. یکی از نیروهای کرد پشت در میخوابید تا از ما محافظت کند."
** خبر شهادت جمال را باور نمیکردم
همسرم بسیار بانظم ومرتب بود. آخرین بار که به عملیات مرصاد میرفت خواست برایش یک جا صابونی بخرم تا در محل کارش قرار دهد.
شب عید غدیر نامزدی خواهرش بود. صبح فردا با من تماس گرفت و من جریان شب گذشته را برایش تعریف کردم. عجله داشت و فرصت نشد با بچهها هم صحبت کند. گفت شاید چند روزی نتوانم تماس بگیرم. این آخرین تماس ما بود.
طبق سفارشی که داده بود برایش جای صابون خریدم. برادرشوهرم (جواد) در سپاه بود و میدانست که جمال شهید شده است. برادرشوهرم (در حال حاضر جانباز شیمیایی است و شرایط جسمی خوبی ندارد) به منزلمان آمد و بعد از دیدن جای صابونی گفت "دیگه احتیاجش نمیشه" آن موقع متوجه منظورش نشدم.
چند روز بعد مادرشوهرم را برق گرفت به همین دلیل به منزل ما آمد. فردای آن روز رفت و آمد اقوام به منزلمان زیاد شد. مادرشوهرم بر این تصور بود که به دلیل برق گرفتگی اقوام و همسایگان به عیادتش آمدند.
به طبقه پایین رفتم. برادرشوهرم در حال تمیز کردن خانه بود. گفتم "اتفاقی افتاده؟". سرش را پایین انداخت و بدون مقدمه گفت "جمال شهید شده". باورش برایم سخت بود. چطور ممکن است! من به تازگی با جمال صحبت کردم! برایش جای صابونی خریدم.
** اجازه ندادند برای آخرین بار همسرم را ببینم
همسرم در قسمت مخابرات، بیسیمچی بود. جمال و دوستانش به صورت دردناکی به شهادت رسیدند. چند نفر از همراهانشان از دست منافقین فرار کرده و یک هفته در میان سنگها پناه گرفته بودند.
مومن، اماندار و همسرم با شکنجه به شهادت رسیدند. شدت جراحت به حدی بود که اجازه ندادند پیکرش را برای آخرین بار ببنیم.
فاصله شهادت اکبر با همسرم سه ماه بود.