سرویس جهاد و مقاومت مشرق - ظهر امروز حاج رجب محمدزاده جانباز هشت سال دفاع مقدس علیرغم تلاش پزشکان
در بیمارستان رضوی مشهد به علت ایست قلبی و تنفسی به جمع یاران شهیدش
پیوست. به همین مناسبت، گفتگویی با خانواده این جانباز شهید را که پیشتر منتشرشده بود؛ تقدیم میکنیم.
آن زمان حاج رجب 46 سال داشت، مردي كه اين روزها كمتر كسي او را به عنوان يك «جانباز» ميشناسد و خبر از حماسهسراييهايش در طول دوران دفاع مقدس دارد. مردي كه هر روز چند باري شهيد ميشود و هر بار نگراني و دلهره تنها حاصل همراهي همسرش شيوا زرندي است. زني كه از سالهاي آشنايي و تنها شرط ازدواج و جانبازي همراه هميشگياش برايمان سخن گفت. آنچه در پي ميآيد واگويههاي همسر و فرزند اين جانباز صبور و مقاوم خطه خراسان است.
خانم زرندي! از نحوه آشناييتان با جانباز رجب محمدزاده برايمان بگوييد.
20 سالم بود كه با حاج رجب آشنا شدم. با هم نسبت فاميلي داشتيم. برادرشوهر خواهرم بودند. واسطه ازدواج ما هم خواهرمان بود. مهريهام 7 هزارتومان تعيين شد. حاصل زندگي ما چهار پسر و دو دختر است.
خانم زرندي! از نحوه آشناييتان با جانباز رجب محمدزاده برايمان بگوييد.
20 سالم بود كه با حاج رجب آشنا شدم. با هم نسبت فاميلي داشتيم. برادرشوهر خواهرم بودند. واسطه ازدواج ما هم خواهرمان بود. مهريهام 7 هزارتومان تعيين شد. حاصل زندگي ما چهار پسر و دو دختر است.
از روزهاي مجاهدت و اعزام به جبهه ايشان برايمان بگوييد.
همسرم متولد 1317 است. سال 1363 يعني زماني كه 46 سال داشت راهي جبهه شد. ايشان داوطلبانه به منطقه اعزام شد و الان 76 سال سن دارد. همسرم پنج مرحله به جبهه اعزام شد كه نهايتاً در 24/7 /66 در منطقه ماووت عراق صورتش مورد اصابت تركش خمپاره قرار گرفت و فك، بيني و چشم ايشان متلاشي شد. همچنين به مغزش هم آسيب وارد شد به طوري كه اكنون جانباز 75 درصد است. ايشان نيروي تيپ ويژه شهدا و تيپ 21 امام رضا(ع) بودند. مسئوليتشان هم در جبهه تك تيرانداز و خمپاره زن بود. همسرم جزو نيروهاي پدافندي بود و حتي در پشت جبهه هم فعاليت ميكرد. چهار سال قبل از اعزام هم در جهاد سازندگي فعاليت داشت.
از نبودنهاي همسرتان برايمان بگوييد.
نبودنهاي حاج آقا براي من كه چند فرزند داشتم سخت بود. هزينههاي زندگيمان هم بالا بود و مشكلات زيادي بر سر راه زندگي قرار داشت. نه تنها من، بلكه همه همسران و مادراني كه فرزندان و سرپرست خانواده را راهي جنگ و جهاد كرده بودند اين مشكلات را داشتند. جهاد ما هم در همين بود كه به تنهاييها غلبه كنيم تا ما هم سهمي در مجاهدتهايشان داشته باشيم.
چطور متوجه وضعيت خاص مجروحيت همسرتان شديد؟ واكنشتان چه بود؟
فقط شنيده بوديم ايشان مجروح شده است. 20 روزي در بيمارستان تبريز بستري بود. وقتي كادر پزشكي متوجه شده بودند كه ايشان هوش ندارد، به بيمارستان فاطمه زهرا(س)تهران انتقالش دادند. بعد به ما اطلاع دادند. چيزي از صورتش مشخص نبود. از دست و پا، ايشان را شناختيم. ابتدا برايم مشكل بود كه حاج آقا را در آن وضعيت ببينم اما به خدا توكل كردم. ما با خدا معامله كرديم. خودم خيلي ناراحت بودم و ميگفتم خدايا اي كاش يك دستش يا پايش آسيب ميديد، آن روزها زياد گريه ميكردم. تا اينكه خواب رهبر را ديدم و آرام شدم.
از خوابي كه ديديد و آرامتان كرد برايمان بگوييد.
آن موقع بچهها ميرفتند و حاج آقا را ميديدند خيلي برايشان سخت بود. خيلي به روحيهشان لطمه ميخورد. بچهها آن زمان معناي جبهه و جنگ را نميدانستند و متاثر ميشدند. اما من سعي ميكردم شرايط خانه، بچهها وحاج آقا را كنترل كنم. يك پايم تهران پيش حاج آقا بود و يك پايم خانه. آن زمان دو تا از بچهها مدرسه ميرفتند. تا اينكه خواب رهبر را ديدم. ايشان را بالاي يك بلندي چون معراج شهداي مشهد در كوه سنگي ديدم. مادر يكي از شهداي همرزم حاج آقا هم بودند. ايشان فرمودند اجر حاج آقا در اين جانبازي بالاست. دست ما را گرفتند و به بالا بردند و گفتند: اجر شما در اين همراهي، مجاهدت و صبوري چون اجر اين مادر شهيد بزرگوار است. صبح كه بيدار شدم گفتم: خدايا ديگر ناراحتي و گريه نميكنم. خدا هم اينطور به من صبر داد. الان 27 سال است كه در همين وضعيت در كنار ايشان زندگي ميكنم.
از زندگي با همسر جانبازتان بگوييد. روزگارتان چگونه ميگذرد؟
همانطور كه ميدانيد در مشكلات زندگي مرد و زن كنارهم هستند. تكيهگاه همديگر هستند. ستون اصلي خانه مرد است، اگر ستون اصلي خانه نباشد، مشكلات زندگي به زن فشار ميآورد. خدا را شكر بچهها را سروسامان دادم. سخت بود اما بحمدالله همه آنها سر خانه و زندگي خودشان هستند. مشكلات خاص خودشان را داشتند اما لطف خدا هميشه همراه ما بود و سر و سامان گرفتند. اين سالها به من ثابت كرد كه نبايد زير بار مشكلات و دشواريهاي زندگي شانه خالي كرد اگر تحمل و صبوري نكنيم كه آشيانه خانواده سر پا نميماند.
وقتي همراه حاج آقا هستيد نگاه ديگران آزارتان نميدهد؟
مهمان كه به خانه ميآيد همه از اقوام و فاميل هستند و از قبل مجروحيت با حاج آقا آشنا هستند و مشكلي نداريم. اما زماني كه من با حاج آقا چند مرتبه بيرون رفتم، نزديك بود با چند نفر درگير شوم. اما معمولا بچهها حاج آقا را بيرون ميبرند. حرم و. . . از همان ابتدا هم من مقداري روي ظاهر همسرم حساس بودم. من به زيبايي اهميت ميدادم.
نميگفتم دارا باشد، ميگفتم: زيبا باشد. البته قبل از اينكه خبر مجروحيت حاج آقا را به من بدهند من در خواب ديدم كه در حياط نشستهام، پدر و مادرم ميخواستند بروند مكه كه يك تابوت شهيد مقابل من گذاشتند و گفتند پيكر حاج رجب است. يكبار هم خواب ديدم كه در اتاق كنار سماور نشستهام، حاج آقا اينقدر قشنگ و نوراني شده بود كه چهرهاش مشخص بود. گفتم حاج آقا چقدر قشنگ شدهايد. ايشان گفتند: واقعاً قشنگ شدم. صبح خواب را براي مادرم تعريف كردم. ايشان گفت: «صدقه بدهيد. بعد از چهار روز خبر مجروحيت حاج آقا را آوردند. در بيمارستان وقتي صورت حاج آقا را ديدم گفتم اين چهره زيبايي حاج آقا بود. حاج آقا هر لحظه در زندگي شهيد ميشود. همسرم بيني و حنجره ندارد. به سختي نفس ميكشد. 30 درصد سلامتي دارد و عمل قلب هم انجام داده است. نميتواند بيرون برود و غذا بخورد، حتي نميتواند با بچهها سر سفره بنشيند. واقعاً سخت است و خجالت ميكشد. به نظرمن اين يعني شهادت. تنها يك آرزو دارم و آن هم ديدار با رهبر است.
از نبودنهاي همسرتان برايمان بگوييد.
نبودنهاي حاج آقا براي من كه چند فرزند داشتم سخت بود. هزينههاي زندگيمان هم بالا بود و مشكلات زيادي بر سر راه زندگي قرار داشت. نه تنها من، بلكه همه همسران و مادراني كه فرزندان و سرپرست خانواده را راهي جنگ و جهاد كرده بودند اين مشكلات را داشتند. جهاد ما هم در همين بود كه به تنهاييها غلبه كنيم تا ما هم سهمي در مجاهدتهايشان داشته باشيم.
چطور متوجه وضعيت خاص مجروحيت همسرتان شديد؟ واكنشتان چه بود؟
فقط شنيده بوديم ايشان مجروح شده است. 20 روزي در بيمارستان تبريز بستري بود. وقتي كادر پزشكي متوجه شده بودند كه ايشان هوش ندارد، به بيمارستان فاطمه زهرا(س)تهران انتقالش دادند. بعد به ما اطلاع دادند. چيزي از صورتش مشخص نبود. از دست و پا، ايشان را شناختيم. ابتدا برايم مشكل بود كه حاج آقا را در آن وضعيت ببينم اما به خدا توكل كردم. ما با خدا معامله كرديم. خودم خيلي ناراحت بودم و ميگفتم خدايا اي كاش يك دستش يا پايش آسيب ميديد، آن روزها زياد گريه ميكردم. تا اينكه خواب رهبر را ديدم و آرام شدم.
از خوابي كه ديديد و آرامتان كرد برايمان بگوييد.
آن موقع بچهها ميرفتند و حاج آقا را ميديدند خيلي برايشان سخت بود. خيلي به روحيهشان لطمه ميخورد. بچهها آن زمان معناي جبهه و جنگ را نميدانستند و متاثر ميشدند. اما من سعي ميكردم شرايط خانه، بچهها وحاج آقا را كنترل كنم. يك پايم تهران پيش حاج آقا بود و يك پايم خانه. آن زمان دو تا از بچهها مدرسه ميرفتند. تا اينكه خواب رهبر را ديدم. ايشان را بالاي يك بلندي چون معراج شهداي مشهد در كوه سنگي ديدم. مادر يكي از شهداي همرزم حاج آقا هم بودند. ايشان فرمودند اجر حاج آقا در اين جانبازي بالاست. دست ما را گرفتند و به بالا بردند و گفتند: اجر شما در اين همراهي، مجاهدت و صبوري چون اجر اين مادر شهيد بزرگوار است. صبح كه بيدار شدم گفتم: خدايا ديگر ناراحتي و گريه نميكنم. خدا هم اينطور به من صبر داد. الان 27 سال است كه در همين وضعيت در كنار ايشان زندگي ميكنم.
از زندگي با همسر جانبازتان بگوييد. روزگارتان چگونه ميگذرد؟
همانطور كه ميدانيد در مشكلات زندگي مرد و زن كنارهم هستند. تكيهگاه همديگر هستند. ستون اصلي خانه مرد است، اگر ستون اصلي خانه نباشد، مشكلات زندگي به زن فشار ميآورد. خدا را شكر بچهها را سروسامان دادم. سخت بود اما بحمدالله همه آنها سر خانه و زندگي خودشان هستند. مشكلات خاص خودشان را داشتند اما لطف خدا هميشه همراه ما بود و سر و سامان گرفتند. اين سالها به من ثابت كرد كه نبايد زير بار مشكلات و دشواريهاي زندگي شانه خالي كرد اگر تحمل و صبوري نكنيم كه آشيانه خانواده سر پا نميماند.
وقتي همراه حاج آقا هستيد نگاه ديگران آزارتان نميدهد؟
مهمان كه به خانه ميآيد همه از اقوام و فاميل هستند و از قبل مجروحيت با حاج آقا آشنا هستند و مشكلي نداريم. اما زماني كه من با حاج آقا چند مرتبه بيرون رفتم، نزديك بود با چند نفر درگير شوم. اما معمولا بچهها حاج آقا را بيرون ميبرند. حرم و. . . از همان ابتدا هم من مقداري روي ظاهر همسرم حساس بودم. من به زيبايي اهميت ميدادم.
نميگفتم دارا باشد، ميگفتم: زيبا باشد. البته قبل از اينكه خبر مجروحيت حاج آقا را به من بدهند من در خواب ديدم كه در حياط نشستهام، پدر و مادرم ميخواستند بروند مكه كه يك تابوت شهيد مقابل من گذاشتند و گفتند پيكر حاج رجب است. يكبار هم خواب ديدم كه در اتاق كنار سماور نشستهام، حاج آقا اينقدر قشنگ و نوراني شده بود كه چهرهاش مشخص بود. گفتم حاج آقا چقدر قشنگ شدهايد. ايشان گفتند: واقعاً قشنگ شدم. صبح خواب را براي مادرم تعريف كردم. ايشان گفت: «صدقه بدهيد. بعد از چهار روز خبر مجروحيت حاج آقا را آوردند. در بيمارستان وقتي صورت حاج آقا را ديدم گفتم اين چهره زيبايي حاج آقا بود. حاج آقا هر لحظه در زندگي شهيد ميشود. همسرم بيني و حنجره ندارد. به سختي نفس ميكشد. 30 درصد سلامتي دارد و عمل قلب هم انجام داده است. نميتواند بيرون برود و غذا بخورد، حتي نميتواند با بچهها سر سفره بنشيند. واقعاً سخت است و خجالت ميكشد. به نظرمن اين يعني شهادت. تنها يك آرزو دارم و آن هم ديدار با رهبر است.
گفتوگو با محمدرضا محمدزاده فرزند جانباز
شما هم از وضعيت پدرتان بگوييد.
وقتي پدرم به درجه جانبازي نائل آمد وضعيتش طوري بود كه حتي پرستارها هم سمتش نميرفتند و احتمال شهادت ايشان را ميدادند، تا اينكه به همت يكي از پزشكان به نام دكتر صفوي، اولين عمل روي پدرم انجام گرفت و پدرم زنده ماند. پدر در طول اين 27 سال، 25 مرحله عمل جراحي كردند. از بازو و بدن پدرم گوشت جدا كردند و در نقاط ديگر بدنشان پيوند زدند. در نهايت يك پزشك فرانسوي پدرم را عمل كرد، اما استخوانهايي كه براي صورت پدرم پيش بيني كرده بود پيوند نخورد و صورت پدرم هفت، هشت ماه عفونت داشت. اوضاع نابساماني داشت و 18 ماه تهران بود. بعد از آن ديگر هيچ عملي روي صورتش انجام نشد.
از اولين باري كه شما خودتان چهره پدر را ديديد، برايمان بگوييد.
اولين بار كه چهره پدرم را ديدم، واهمهاي نداشتم، آدم كه از پدر خودش ترس ندارد، حتي اگر تكهتكه شود هم پدر آدم است. بر عكس كساني كه ايشان را ميبينند و تعجب ميكنند، اولين بار در بيمارستان تهران، دست پدر را گرفتم و با او صحبت كردم. صورتش بسته بود و از طريق نوشتن به من جواب ميداد، آخر آن زمان، پدر قدرت تكلم هم نداشت.
از عكسالعمل مردم برايمان بگوييد، زماني كه پدرتان را ميبينند چه واكنشي نشان ميدهند؟
جانبازان اينگونه در جامعه مظلوم واقع شدهاند. به ويژه افرادي كه شرايطي نظير شرايط پدرم را دارند بيشتر مورد بيتوجهي قرار ميگيرند. از زمان جانبازي پدر 27 سالي ميگذرد. عكسالعمل مردم زماني كه پدر را ميبينند متفاوت است. برخي گمان ميكنند ايشان جذامي هستند و برخي ديگر فكر ميكنند، بر اثر سوختگي است، برخي هم گمان ميكنند، پدرم بر اثر تصادف به اين وضعيت دچار شده است. كمتر كسي است كه حدس بزند پدرم جانباز جنگ تحميلي است و متأسفانه صدا و سيما و رسانهها در اين مدت خيلي كم روي جانبازاني نظير پدر من كار كردهاند.
منبع : روزنامه جوان / صغري خيل فرهنگ از اولين باري كه شما خودتان چهره پدر را ديديد، برايمان بگوييد.
اولين بار كه چهره پدرم را ديدم، واهمهاي نداشتم، آدم كه از پدر خودش ترس ندارد، حتي اگر تكهتكه شود هم پدر آدم است. بر عكس كساني كه ايشان را ميبينند و تعجب ميكنند، اولين بار در بيمارستان تهران، دست پدر را گرفتم و با او صحبت كردم. صورتش بسته بود و از طريق نوشتن به من جواب ميداد، آخر آن زمان، پدر قدرت تكلم هم نداشت.
از عكسالعمل مردم برايمان بگوييد، زماني كه پدرتان را ميبينند چه واكنشي نشان ميدهند؟
جانبازان اينگونه در جامعه مظلوم واقع شدهاند. به ويژه افرادي كه شرايطي نظير شرايط پدرم را دارند بيشتر مورد بيتوجهي قرار ميگيرند. از زمان جانبازي پدر 27 سالي ميگذرد. عكسالعمل مردم زماني كه پدر را ميبينند متفاوت است. برخي گمان ميكنند ايشان جذامي هستند و برخي ديگر فكر ميكنند، بر اثر سوختگي است، برخي هم گمان ميكنند، پدرم بر اثر تصادف به اين وضعيت دچار شده است. كمتر كسي است كه حدس بزند پدرم جانباز جنگ تحميلي است و متأسفانه صدا و سيما و رسانهها در اين مدت خيلي كم روي جانبازاني نظير پدر من كار كردهاند.