گروه جهاد و مقاومت مشرق: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده حمید خیبری است:
عراقی ها جدا عوام الناس بودند. همان طور که امام سجاد فرمودند، الحمدالله الذی جعل اعدثنا من الحمقا. حقیقتا همین طور بود و این مطلب کاملاً مشهود بود. اصولاً هرگونه فعالیت جمعی در میان اسرا ممنوع بود از جمله برنامه های ورزشی، تئاتر و همان طور که گفتم در عین حال اکثر برنامه ها مخفیانه و به دور از چشم نگهبانان انجام می شد، از جمله کشتی. وقتی کشتی داشتیم تشکی پهن می کردیم و اگر عراقی ها می رسیدند جمع شان می کردیم. و بعد از آنکه گورشان را گم می کردند باز برنامه ادامه داشت. مربی کشتی برای دک کردن عراقی ها شگرد خاصی به کار می بست وقتی نگهبانی سر می رسید، می ایستاد و با همان خلوص نیتی که داشت می گفت: بسم الله الرحمن الرحیم تبت یدا ابی لهب ... و تا به آخر قرائت می کرد و فوتی می کرد و با کمال تعجب نگهبان عراقی بیرون می رفت باز تشک ها پهن می شد و این رویه اش بود.
نگهبانی داشتیم به نام خلق که خودش می گفت قبل از نگهبانی در این آسایشگاه حمال بوده است. خلق سرسپرگی عجیبی به صدام داشت. یک روز خلق می آید و جلوی آسایشگاه می ایستد و به این ترتیب برنامه کشتی بچه ها به تأخیر می افتد. مربی طبق رویه همیشگی می ایستاد و نیت می کند و می گوید بسم الله الرحمن الرحیم و سوره مسد را تا به آخر می خواند و فوت می کند ولی خلق نمی رود. این بار می گوید بسم الله الرحمن الرحیم و سوره ناس را می خواند و فوت می کند و خلق باز هم چنان می ایستاد و نمی رود، چند سوره دیگر می خواند فوت می کند، ولی فایده نمی کند، بعد از همه اینها می گوید بسم الله... و سوره بقره و فوت می کند ولی خلق نمی رود. باز می گوید کل قرآن و فوت می کند خلق باز نمی رود. برمی گردد و به بچه ها می گوید تشک ها را جمع کنید، امشب تعطیل است.
خاطره دیگرم درباره همین خلق است: کلمه کفش میان عراقی ها فحش محسوب می شود. وقتی می خواستند به یکدیگر توهین کنند، می گفتند: انت قندرا. یعنی تو کفشی و بعد خود لفظ کفش را هم یاد گرفته بودند و وقتی می خواستند فحش بدهند می گفتند: انت کفش. یک روز خلق یکی از اسرا را در حال انجام یکی از برنامه های ورزشی غافلگیر می کند و با غضب می پرسد چکار می کردی؟ خیلی خونسرد پاسخ می دهد کاری نمی کردم. خلق ناراحت می شود و می گوید: انت کفش. اسیر می گوید: خوب باشد من کفش، چون ما کفش را فحش نمی دانیم. این بار خلق جوش می آورد و تکرار می کند: انت عشرون کفش. یعنی تو بیست تا کفش. اسیر می گوید: باشد خوب صد تا کفش و دویست تا کفش .... خلق غرغر می کند و می رود.
*سایت جامع آزادگان
نگهبانی داشتیم به نام خلق که خودش می گفت قبل از نگهبانی در این آسایشگاه حمال بوده است. خلق سرسپرگی عجیبی به صدام داشت. یک روز خلق می آید و جلوی آسایشگاه می ایستد و به این ترتیب برنامه کشتی بچه ها به تأخیر می افتد.