غروب همان روز بود که صدای ناله یکی از مجروحان در فضای اردوگاه پیچید. یکی از برادران معلول را که پای راستش قطع شده بود، فلک می کردند؛ ظاهراً به جرم نماز جماعت.

گروه جهاد و مقاومت مشرق : خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده کمال روستا است:

تعدادی از اسرای عملیات بیت المقدس را به اردوگاه ما آوردند. اکثر آنها مجروح و معلول بودند. ما در آسایشگاه هایمان بودیم و همواره صدای ناله و ضجه اسرای تازه وارد، ما را می آزرد.

یکی ـ دو روز از ماه مبارک رمضان گذشته بود که اعتراض برادران شروع شد. یکی گفت: ما دیگر نمی توانیم اینجا بنشینیم و صدای آه و ناله دوستان مان را بشنویم. دیگری گفت: کمبود لباس و غذا و نبودن بهداشت و ضربات کابل را تحمل می کنیم، اما شکنجه برادران مجروح را نمی توانیم. همهمه و گفتگو در فضای اردوگاه پیچیده بود که: مگر گناه ما چیست؟ برپا کردن نماز جماعت؟ خواندن دعا و قرآن؟ یا داشتن اتحاد و همبستگی؟ فشار و محدودیت و شکنجه به اوج خود رسیده بود. غروب همان روز بود که صدای ناله یکی از مجروحان در فضای اردوگاه پیچید. یکی از برادران معلول را که پای راستش قطع شده بود، فلک می کردند؛ ظاهراً به جرم نماز جماعت. عراقی ها می گفتند: ما برای بر هم زدن نماز جماعت و دعا خواندن تان از هیچ شکنجه ای دریغ نمی کنیم.

سوت آمار زده شد و طبق معمول، با ضرب و شتم، همه را به داخل آسایشگاه ها فرستادند. اسرای آسایشگاه های ۱ و ۲ هنوز بیرون بودند. صدای ضرب و شتم آنها را به وضوح می شنیدیم تا اینکه کاسه صبرمان لبریز شد، قفل درها را شکستیم و تکبیر گویان از آسایشگاه ها خارج شدیم. هر دسته از ما مسیری را انتخاب کرد؛ یک دسته به سمت چپ، یک دسته به سمت راست، من و امیر میرزاده و تعدادی از بچه ها هم مسیر پله ها را انتخاب کردیم.

عراقی ها همه پا به فرار گذاشتند؛ تعدادی روی پشت بام ها، تعدادی در گوشه و کنار اردوگاه و گروهی هم به پشت سیم خاردارها. صدای تکبیر و الموت لصدام در فضای اردوگاه طنین انداخته بود. امیر، جلوتر از همه و سر ستون حرکت می کرد. وارد راهرو شدیم. پله ها را پشت سر امیر بالا می رفتیم که ناگهان صدای رگبار گلوله همه را متوجه خود کرد. من که پشت سر امیر بودم، دیدم امیر صورتش را برگرداند و دستش، را روی سینه گذاشت. از زیر دستش شیاری از خون جاری شد. یک پله عقب آمد. دستش را گرفتم و دوتایی روی پله چهارم

نشستیم. رنگ از صورتش پریده و زیرپیراهن سفیدش یکپارچه سرخ شده بود.
این صحنه، آن روز در گوشه و کنار اردوگاه چندین بار تکرار شد.

*سایت جامع آزادگان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس