
به گزارش مشرق، چندي پيش، خبرنگار روزنامه جوان با فرزند شهيد حاج «احمد کاظمي» گفتگويي انجام داده بود که امروز در اين روزنامه به چاپ رسيد. متن کامل اين گفتگو در مقابل شماست:
انگار کن که يک «احمد کاظمي» جوان و کمي لاغرتر مقابلت نشسته باشد و بخواهد از شهيد احمد کاظمي بگويد! احساس ما وقتي با «محمدمهدي کاظمي» حرف ميزديم، چنين چيزي بود.دلمان ميخواست به مناسبت 19 دي و سالگرد شهادت سردار شهيد احمد کاظمي، فرمانده لشکر 8 نجف و فرمانده نيروي زميني سپاه، پاي حرفهاي همسرش که نزديکترين يار او بوده است، بنشينيم که رضايت ندادند. همسر احمد کاظمي اين پنج سال بعد از شهادت مرد زندگياش را سکوت کرده و ميگويد هنوز براي انجام مصاحبه، قانع نشده است. ما هم سراغ پسر بزرگش رفتيم؛ تا برايمان از سالهاي بودن و نبودن پدر بگويد. پدري که هميشه بوده و نبوده؛ يا نبوده و بوده! چه در سالهاي حيات در اين دنيا و چه سالهاي حيات در آن دنيا. با محمدمهدي کاظمي که حرف ميزنيم، درمييابيم شهيدان زندهاند؛ نه فقط از چهره زياد شبيه پدرش و نه از عکس بزرگ احمدکاظمي که انگار از توي قاب، همه مصاحبه را رصد ميکند، بلکه از ميان واژههاي پسري که قبل و بعد شهادت پدر، با او زندگي کرده و ميکند.
--------------------------------------------------------------------------------
اول از همين مؤسسه بيسر و صدايتان براي ما بگوييد. اينجا چه ميکنيد شما؟
بعد از شهادت پدر، ديديم بد نيست مجموعهاي راهاندازي شود که آثار شهداي عرفه و خصوصاً بابا را جمعآوري کند و کارهاي پيرامون اين بزرگواران را سر و سامان دهد. به ما پيشنهاد شد که مؤسسهاي بزنيد و ما هم رفتيم سراغش. خون دل زياد خورديم تا به اينجا رسيده؛ زدن مؤسسه مثل تولد بچه ميماند، کلي حرص و جوش دارد. حالا اين مؤسسه مثل بچهام ميماند! البته هنوز هم به جايي نرسيديم، نميخواهيم خيلي شلوغش کنيم، از بابا، حالا نميگويم ارث برديم، ولي ياد گرفتيم که سعي کنيم هر کاري ميکنيم، براي خدا باشد، خصوصاً کار براي شهدا البته سخت هم هست، آدم بخواهد کاري را بيسر و صدا بکند، بين خودش و خداي خودش باشد.
چه نهادهايي کمک کردند؟
نهاد... (فکر ميکند) اينجا شخصي است. نهاد در واقع فقط دوستان پدر.
تقاضاي کمک نکرديد؟ فاميلي شما کفايت ميکند براي انگيزه کمک رساندن!
اگر بنا به اين داشتيم، تا حالا خيلي کارها کرده بوديم. حيف است که آدم بخواهد ارزش به آن بزرگي را با يکسري کارهاي اينچنيني از بين ببرد. ولي دوستان پدر الحمدالله از آغاز تاکنون خيلي کمک کردند. خصوصاً يار صميمي پدرم که در واقع برادر ايشان است، خيلي براي ما زحمت کشيدند.
يعني تا حالا از اين اسم، از اين عنوان «پسر احمد کاظمي» براي پيشبرد کارهايتان استفاده نکرديد؟
ما بچه که بوديم، بابا يادمان داده بود که در مدرسه هر کس پرسيد پدرتان چه کاره است، بگوييد کارمند دولت. کسي واقعاًنميدانست پدر ما سپاهي هست؛ فرمانده هست. الحمدالله در خانه هم يک طوري برخورد ميکرد که حالا ما فکر نکنيم خبري هست! خودش عميقاً به اين قائل بود که اينها همهاش يک لحظه است؛ امروز هست و فردا نيست. اصلاً پست و مقام و درجه و جايگاهي که داشت حقيقتاً برايش بيارزش بود. يادم هست هفتههاي آخر منتهي به شهادت ايشان بود. کمي مريض احوال و سرماخورده بودند. رفتند وسط هال و يک کاغذ A4 گذاشتند زيرپايشان. من و سعيد و مادرم را هم صدا کردند. گفتند پست و مقام براي من، مثل اين کاغذ ميماند، نه وجودش، من را بالا برده و نه بعداً اگر از زير پايم کشيده شود، زمين ميخورم. کشيدنش و وجودش برايم هيچ فرقي ندارد. شما هم طوري زندگي کنيدکه مقام برايتان اينطوري باشد. اين توصيه ايشان به ما بود وحالا حيف است ما بخواهيم با اين مسائل دنيايي کمرنگش کنيم. ولي به هر حال يکسري آدمها ما را ميشناسند ديگر. ديشب آخر وقت زنگ زدم آژانس، من را شناخت! تعجب کردم.
با شناختن شما، چه تغييري در رفتارها ايجاد ميشود؟
احساس من اين است که اغلب يک احساس نزديکي خاصي به آدم ميکنند. انگار از يک جنس خاصي هستيم که آنها هم از اين جنس خاص هستند. فکر ميکنم در ذهنشان اينطور هست که خيلي به هم نزديک هستيم و همديگر را درک ميکنيم. خيليها هم ميگويند بايد سرت رابالا بگيري و با افتخار راه بروي که چنين پدري داشتي، البته براي ما هم باعث افتخار است که به واسطه پدرمان، ما را ميشناسند و به ما احترام ميگذارند.
شما از نظر چهره، خيلي شبيه شهيد احمد کاظمي هستيد؛ شده تا به حال کسي شما را فقط به خاطر چهرهتان بشناسد؟
گاهي بله. يک بار اتفاق جالبي برايم افتاد که من خودم باورم نميشد! دو سال بعد از شهادت پدرم، در ميدان سپاه و در ماشين منتظردوستانم نشسته بودم. ديدم يک جوان با ظاهر خيلي خاص، با موهاي بلند و گردنبند کلفتي آويزان سينه و... ميزند به شيشه. گفتم حالا ميخواهد يک دردسري براي ما درست کند. واقعاً يک لحظه اولش نگران شدم که اين با من چه کار دارد! چارهاي نبود؛ از ماشين پياده شدم. يک دفعه پيشاني مرا بوسيد! بغلم کرد و شروع کرد به گريه کردن که من عاشق بابات بودم! چيزي بود که من واقعاً شوکه شده بودم. کسي بود که من با ديدنش هيچ فکر مثبتي در ذهنم نميآمد، گفت: من عاشق بابات بودم. الان يک لحظه چهره شما را شناختم! حالا شب بود و تاريک هم بود. اينطور که در ذهن من مانده، از سربازهاي بابا بود.
انشاءالله که از دعاي دوستان و مادرم اين چيزها براي ما غرور نميآورد. البته از بابتي هم سخت است. وقتي ما را ميشناسند، خيلي بايد مراقب رفتارمان باشيم. آدم احساس ميکند يک دفعه، بار يک مسئوليت سنگين روي دوشش قرار ميگيرد. ميبيند که همه از آدم توقع دارندکه يک راهي را ادامه بدهد.
پدر چقدر در منزل بودند؟ با توجه به اينکه يقيناً خيلي سرشان شلوغ بوده است؟
از اول زندگيمان که جنگ بود و بابا خيلي کم پيش ما ميآمد. مثلاً من سه ماهه بودم که پدرم براي اولين بار من را ديد!وقتي هم کمي بزرگ شدم و ميتوانستم آدمها را تشخيص دهم، به پدر ميگفتم عمو!
يک روزي با دوستان خانوادگي ميروند بيرون و بعد بابا هر کاري ميکند من را بغل کند و ببرد پيش دوستانش، من نميرفتم! ميترسيدم و خودم را ميانداختم بغل مامان! بابا آنجا خيلي ناراحت ميشود و مقابل دوستان خجالت ميکشد.
جنگ که تمام شد، بابا با حفظ سمتي که در لشکر 8 داشتند (فرماندهي لشکر) ميآيند قرارگاه حمزه. حدود هشت سال امنيت کل منطقه شمال غرب با ايشان بوده است. ما اصفهان زندگي ميکرديم و محل کار پدر، اروميه بود! در هفته خيلي ميتوانست براي ما وقت بگذارد، پنجشنبه ساعت 10 شب ميرسيد و جمعه را با ما بود. بيشتر از هشت سال ما اينطور زندگي کرديم. اگر مأموريتي هم پيش ميآمد که ديگر چندين هفته ايشان را نميديديم. من احساس ميکنم اينکه ما شهادت ايشان را تاب آورديم اين هست که به دوري ايشان عادت داشتيم. هنوز هم انگار حس همان وقتها را داريم؛ احساس ميکنيم بابا هست، ولي حالا پيش ما نيست. واقعيت هم اين است که ايشان هنوز هست، شهدا زندهاند ديگر؛ اين قضيه براي ما خيلي واضح است. بعد آمدند نيرو هوايي که وضع کمي بهتر شد و توانست براي ما وقت بگذارد.(سال 79 تا 84) من مدرسهام نزديک محل کار بابا بود. يک وقتهايي شب ميرفتم آنجا که با هم به خانه برگرديم. بچههاي دفترش به من ميگفتند به بابايت بگو تو خانه و زندگي نداري، ما داريم! ولمان کن به خانه و زندگيمان برسيم! يعني وقت گذاشتن ايشان هم اينطور بود. در عين حال هم خانه و زندگي را به خوبي مديريت کردند و جلو بردند، هم از نظر کاري، خوب کارها را پيش ميبردند. سال 84 هم که معرفي شدند نيروي زميني و شش ماه بعد قضيه شهادت ايشان پيش آمدکه در واقع فصل جديدي از زندگي ما با پدرآغاز شد.
رابطه شما و آقا سعيد با پدر چطور بود؟
خيلي خوب و صميمي.
با وضعيتي که گفتيد، چطور اين ارتباط به وجود آمد؟
اين را از ايشان بايد بپرسيد. اين ديگر برميگردد به نحوه مديريت ايشان. مثلا خيلي پيگير درسهاي ما بود. وقتي امتحان داشتيم، حتي اگر سر جلسه هم بودند، زماني را اختصاص ميدادند که زنگ بزنند امتحانتان چي شد؟! اين کار براي ما هم ارزشمند بود و هم جالب که با آن همه دغدغه کاري و فکري، چقدر حواسشان هست. همين قضيه فکر ميکنم خيلي چيزها را روشن ميکند.
با ايشان درد دل ميکنيد؟
درد دل که شبانهروز هست. هر وقت کاري داشته باشيم و جايي گير کنيم، به ايشان ميگوييم. از اطرافيان هم اين را ديدهايم. همان يار صميمي پدرم که گفتم، همسرشان ميگويند من هر مشکلي داشته باشيم ميايستم جلوي عکس بابايت، کمي با ايشان حرف ميزنم و بعد سبک ميشوم. اين را ما از کساني که سر خاک بابا ميبينيمشان هم شنيدهايم، به قول برادرم، اين حقيقتي است که مزار شهيد کاظمي و شهيد خرازي و کلاً آن تکه از مزار گلزار شهداي اصفهان، براي مردم مقدس شده است! شب و روز مردم آنجاهستند. ما هيچ وقت تنها نيستيم. گاهي سر مزار بابا کسي هست از ما بيتابتر.
از رابطه خود و پدرتان بگوييد؟
اين اواخر بابا ميگفت دوست دارم تو مرد شوي. براي من واقعاً سؤال بود چرا بابام همچين چيزي را از من ميخواهد. ميديدم که خيلي روي من حساس شده، طوري که من گاهي واقعاً خسته ميشدم! خيلي هم کار به من ميگفت، کارهايي که حتي به من مربوط نميشد. ولي ميگفت تو پيگيري کن. اين سؤال براي من بود که چرا اينطور ميگويند يا اين رفتار را دارند؛ ولي بعدش واقعاً فهميدم چرا دلش ميخواست ما مرد شويم.
اين نبودنهاي زياد پدر سخت نبود؟ به عنوان يک نقطه تاريک در زندگيتان نبود؟
من احساس نميکنم.اين موردي را که ميگوييد درک نميکنم. درست است که نبود ولي من واقعاً ميتوانم بگويم که در عين نبودش واقعاً بود، يعني همه چيز ما را حواسش بود و مد نظر داشت، البته طبيعتاً نسبت به همسايهمان که مثلاً ميديديم هر روز با پدرش است، در عالم بچگي برايمان سخت بود که چرا مثلاً اين با بابايش هست و ما نيستيم! ولي اين مسائل براي ما جا افتاده بود که ايشان محدود است و نميتواند و ما بايد تحمل کنيم. ما ميدانستيم بابا وقتي بيايد بيشترش را جبران ميکند. همان يک روزي که ميآمد واقعاً برايمان آن يک هفته را تمام و کمال جبران ميکرد.
رابطهشان با مادرتان چطور بود؟
چيزي که ما ميديديم يک همکاري خيلي صميمانه و واقعاً خوب بود. قطع يقين اگر مادرم با پدرم همکاري نميکرد و اين سختيها و مشکلات را تحمل نميکرد شايد خيلي اتفاقات غيرقابل انتظار و ناگواري ميافتاد.
يعني اينکه حضرت امام (ره) ميفرمايند که از دامن زن، مرد به معراج ميرود، اين واقعاًدر زندگي ما بود. شهادت پدرم هم فصل ديگري است و اخلاق ديگري ميخواهد و روحيه ديگري. بنده خدا مادرم، ما پدرمان تا وقتي که بود، نبود.الان هم که نيست، يک جور ديگر. حقيقتاً خيلي برايشان سخت هست جنگ را که حالا ميگوييم بگذريم! از وقتي که ما بزرگ شديم، يعني تا بزرگ شويم که بابا نبوده، 10-9 سال زندگي ما، در اصفهان، بيهيچ وسيلهاي، خانهمان هم در بدترين نقطه اصفهان از لحاظ موقعيت رفاهي، مادر من از ما مراقبت ميکرد. يک شبهايي که مادر واقعاً وحشت ميکرد از تنها خوابيدن در خانه با دو بچه کوچولو که بايد جمعشان کند! در خانهاي که آپارتماني هم نبود و در بيابان. چند بار هم دزد آمده بود خانه ما. خيلي اذيت شد مادر ما.
دوستان پدر، زياد به شما سر ميزنند؟
(کمي تأمل و فکر و تکرار عبارت دوستان پدر و بعد:) قطعاً هر کدام بتوانند، وقتي ميگذراند. البته ما توقعي از کسي نداريم؛ ولي شکر خدا خوب است و ما راضي هستيم؛ خدا راضي باشد. ولي اين عموي ما همين يار صميمي پدر ما که قطعاً هم دوست ندارد که من نامش را بگويم، واقعاً براي ما سنگ تمام گذاشت. پدر من يکسري از بچههاي شهدا را خيلي دور خودش جمع ميکرد و من اين را ميديدم خيلي دوستشان داشت و احترامشان ميکرد. من احساس ميکنم اين کارهاي پدرم الان براي ما بينتيجه نمانده اينکه ميگويند از هر دست بدهي، از همان دست پس ميگيري...
من احساس ميکنم و حتي به يقين ميتوانم قسم بخورم که يکسري اتفاقاتي که براي ما ميافتد، از آن روابط و اخلاقيات و روحيات پدرم است. آن نتيجه رفتارهاي پدرم با فرزندان شهدا را من به اين تعبير ميکنم که عموي من، ما را دوست دارد و خيلي به ما احترام ميگذارد. (اصرار ما براي گفتن نام اين يار صميمي احمد کاظمي و عموي فرزندانش بينتيجه ماند)
از شهادت پدر چطور مطلع شديد؟
ما همه منتظر يک اتفاق بوديم و نميدانستيم آن اتفاق چه هست و روز به روز ميديديم اخلاق پدر تغيير ميکرد. نميدانم بگويم مطمئن بوديم شهيد ميشود يا مثلاً به ما الهام شده بود؛ ولي همهمان منتظر يک اتفاقي بوديم؛ حالا نه حتماً شهادت پدر.
حتي من گاهي به خواسته خود پدر، براي شهادت ايشان دعا ميکردم ولي هيچ وقت فکر نميکرديم به اين زودي اتفاق بيفتد. من دنبال کاري رفته بودم که شب قبل پدرم به من گفته بود. آن وقت من و مادرم يک گوشي موبايل با هم داشتيم. گوشي را هم من با خودم برده بودم. دوست مادرم زنگ زد و جوياي احوال ايشان شد. من گفتم ايشان با من نيستند. همان لحظه احساس کردم يک اتفاقي افتاده! 3 دقيقه بعد باز زنگ زدند و سراغ مامان را گرفتند؛ تعجب کردم، گفتم من گفتم که مادر با من نيستند. همان لحظه، من نميدانم چرا، ولي با خودم گفتم بابا شهيد شد! سال گذشته البته من فهميدم کسي که من پيش او بودم، ميدانست چه اتفاقي افتاده و به روي من نياورده بود! من يک دفعه آنجا نشستم و با خودم فکر کردم الان بايد چه بکنم! حالا کسي هم به من اطلاع نداده بود ولي از درون باور شده بود به من که اين اتفاق افتاده و در عالم بچگيام فکر ميکردم الان بايد چه کنم؛ مثلاً بايد اعلاميه چاپ کنم؟!
حس بدي داشتم و چون بيرون از خانه هم بودم، فکر ميکردم کسي در کنارم نيست و تنها هستم و فکر ميکردم در تنهايي چه بايد بکنم! کار من آنجا که تمام شد، همسر ايشان زنگ زد که بيا منزل، من شما را کار دارم. ديگر من فقط ميخواستم خودم را به خانه برسانم. زنگ زدم به مسئول هماهنگکننده دفتر ايشان و گفتم آقاي ده شيري بابا کجاست؟ گفت بهت ميگم! با اين کلمه، ديگر بغض من ترکيد و تلفن را قطع کردم. مه و برف هم آن روز بود و من هم با سرعت رانندگي ميکردم و حالا نگران اين هم بودم که تصادف نکنم يا يک اتفاق بدي بيفتد، بعد براي بابا اتفاقي نيفتاده باشد و هيچي ديگر؛ بابا من را بيچاره کند! هفته قبلش من يک تصادف کرده بودم و بابا يک هفته، ماشين را از دست من گرفت. خلاصه خودم را رساندم خانه...
من از آن روزها، يک حسرتي در دلم هست که خيلي سعي کردم خودم را برسانم اروميه، پيش بابا و کارهاي بابا را خودم انجام بدهم. اما نگذاشتند احساس ميکردم بابا هم دوست دارد من کنارش باشم. من هميشه خيلي سعي ميکردم در کار و زندگي، خودم را به پدرم نزديک کنم، بچسبانم. يعني واقعاً بهترين روزهاي زندگي من، روزهايي بود که کامل در کنار پدرم بودم، هر جايي که ميخواست باشد! حتي در مأموريت؛ واقعاً از ته دل خوشحال ميشدم که يک روز که جايي ميخواست برود، ميگفت محمد! تو هم بلند شو بيا، آرزوي من اين بود که وقتي ميخواهد جايي برود، من هم با او بروم.
زماني که آقا کنار پيکر شهدا حاضر شدند، صبحتي بين خانواده و حضرت آقا رد و بدل نشد؟
مادرم آنجا از حضرت آقا ميخواهند که براي ما دعا کنند که بتوانيم راه پدرمان را ادامه دهيم و مايه افتخار پدرم باشيم. آقا هم فرمودند قطعاً همين طور است.
چرا حاج احمد کاظمي را براي خاکسپاري به اصفهان برديد؟
بابا عادت داشت هر چند وقت يکبار، مينشست و براي ما وصيت ميکرد. حالا يک وصيتنامه در دفترش داشت ولي يک حالت اين طوري هم در خانه ما بود که بابا ميگفت يک قلم و کاغذ بيار، دو خط براي شما وصيت کنم. بعضي وقتها شايد به شوخي و خنده ميگذشت، اما بعضي وقتها واقعاً نصيحت ميکرد يا حرفي مينوشت. آخرين وصيتي را که در جمع همهمان کرد، هيچ وقت يادم نميرود. دو هفته آخر بابا سرما خورده بود و چون شيميايي بود، وقتي سرما ميخورد، خيلي اذيت ميشد. گفت حالم بد است، يک قلم و کاغذ بياوريد برايتان وصيت کنم. هيچوقت يادم نميرود، نوشت شما را به حضرت زهرا (س) قسم ميدهم که مرا کنار حسين خرازي خاک کنيد. چند خط ديگر هم نوشت که سعيد خيلي ناراحت شد. بابا داد به من و بعد به مادرم و گفت: بلند بخوانيد. بعد که داد سعيد بلند بخواند، سعيد از ناراحتي کاغذ را پاره کرد! باباي من، آرزويش اين بود که پيش حسين خرازي باشد. خيلي از مردم نجفآباد ناراحت بودند که چرا فرمانده لشکر نجفآباد را کنار بچههاي لشکر و بسيجيهاي خودش خاک نکرديم، شايد هيچ وقت هم باورشان نشد که اين وصيت پدرم بودکه پيش حسين خرازي به خاک سپرده شود.
يعني مردم نجف آباد در اين مورد به شما معترض بودند؟
بله در اولين سالگرد پدرم، کسي آمد و به من گفت در آن دنيا مديون شهدا و بابايت هستي که نگذاشتي حاج احمد در نجفآباد، کنار بچههاي لشکرش خاک شود. يعني واقعاً در اين حد! ماتوضيح ميداديم که اين وصيت خود پدر بوده، اما چون سندي نبود، قبول نميکردند، از شدت علاقه و به خاطر اينکه بابا را از خودشان ميديدند، دوست نداشتند فرمانده لشکري که اين همه سال براي آنها زحمت کشيده، از شهرشان برود. يادم هست آنجا به آن بنده خدا گفتم: بابا از من نگذرد اگر کاري را که ايشان گفته بود، انجام ندادم.
فکر ميکنيد بين فرزندان يک سردار شهيد با يک بسيجي شهيد تفاوت هست؟
طرح اين طور بحثها بين خانواده شهدا خوب نيست. پدر من هميشه ميگفت من هيچ کسي نيستم، حالا ما که بچههاي ايشان هستيم. ايشان اين طور فکر ميکرد و من فکر ميکنم اصلاً جايز نيست که من بخواهم در مورد يک فرزند شهيد ديگر، فکر ديگري بکنم. ديگر سردار و اين عنوانها نيست، اين عناوين فقط حرف است. همه ما فرزند شهيد هستيم. اين چيزها نبايد براي ما موجب تصور باطلي بشود.
(يکي از دوستان پدرش زنگ ميزند و خوابي را که شب قبل از شهيد احمد کاظمي ديده تعريف ميکند، آقا محمد مهدي رو ميکند به ما که:) ديديد گفتم شهادت پدر فصل جديدي از روابط ما با ايشان هست؟ واقعاً پدر من، مادرم را اين طور راضي کرد که تو دعا کن من شهيد شوم، من قسم ميخورم (بعد هم فکر ميکنم به حضرت زهرا (س) قسم خورد که) من هميشه پيش شما هستم و واقعاً هم اين اتفاق بعد از شهادت پدرم افتاده است که به هر نحوي به ما ميفهماند کارت درست هست يا فلان کار راانجام بده يا آن کار را نکن. باورم نميشود؛ اولين نکتهاي که پدرم بعد از شهادتش به من گفت، فرداي شهادت بود. يکي از بستگان خواب پدر را ديد، گفته بود، به محمد بگو بيمشورت مادرش، کاري انجام ندهد. هر کاري ميخواهد بکند، با مادرش مشورت کند. خودم زماني خوابي ديدم که واقعاً براي من تکاندهنده بود. ديدم مقابل آينه هستم و سر پدرم روي سر من است. يادم هست به خودم ميگفتم من نبايد حرفي بزنم که اشتباه باشد. نبايد هر جاري بروم يا با هر کس عکس بگيرم، يعني معني اين خواب اين هست که تو را، آقا محمد مهدي به چشم بابايت ميبينند؛ مواظب اخلاق، رفتار و حتي هر نشستن و برخاستنت باش!
و آخرين کلام؟
آخرين جمله، دوست دارم اين را بگويم که سختترين چيز در زندگي اين است که آدم بخواهد از چيزي که نميشناسد، حرف بزند. وقتي از يک پدر در مورد فرزندش ميپرسند با وقتي که از يک پسر در مورد پدرش ميپرسند، باهم فرق دارد. يک پدر، فرزندش را مثل کف دستش ميشناسد. ميداند چطور بزرگ و هدايتش کرده و او چه کرده است. ولي وقتي که کسي مثل من هست که ميدانم پدرم را نشناختهام، واقعاً سخت هست براي من، صحبت کردن در مورد چنين پدري. بعد از جاهاي مختلف ميآيند با آدم مصاحبه ميکنند، سخت هست براي من.
آخرين سؤال را عکاسمان ميپرسد؛ (محمد صادق حيدري) تا به حال شده فکر کنيد که به خاطر يک سهلانگاري، يک نقص فني که ميشد جلويش را گرفت، يکسري آدم خيلي خوب را از دست داديم؟
از اين بحثها، زياد است، اما من فکر ميکنم هر چه بخواهيم روي اين مباحث متمرکز شويم و به اينها فکر کنيم، اصل ماجرا که يک اتفاق مهمتر بوده، از بين ميرود. من واقعاً به اين رسيدم که شهادت آنقدر براي پدر من ارزشش بالاست که شايد حتي راضي نباشد من بررسي کنم علت اينکه هواپيما سقوط کرد، چه بود.
گفتگو: کبري آسوپار