از این دست روایات زیاد است که همه دلیل بر این دارد که خداوند متعال در دنیا حجت را بر همه تمام کرده. اینها رو گفتم تا حجتی از حجج الهی رو معرفی کنم.
با هم وارد گلزار شهدای چیذر (امام زاده علی اکبر(ع) تهران) میشویم و دست چپ از پله ها پایین رفته، کنار اولین قبر که سنگ سیاهی روی آن است زانو میزنیم و از او سوال میکنیم که ای انسان سعادتمند تو کیستی؟
اسم من حسین است و از اول بوده و تا آخر نیز خواهد بود زیرا که من غلام حسینم و در روز حساب امید شفاعت مولایم دارم. شهادت میدهم نیست خدایی جز الله و حضرت خاتم الانبیاء محمد(ص) رسول اوست و مولایم علی ولی اوست و کتابم قرآن است و مذهبم شیعه دوارده امامی. افتخار میکنم اگر به غلامی آنان قبول شوم. هدفم برپایی حکومت خدا بر روی زمین است و آن به دست مولایم امام زمان است و آرزویم شهادت در راه خدا. من با چشمی باز و اراده ای قاطع به این را رفتم. آری من غلام حسینم و حال وقت آزمایش من است. وقت آن است که ثابت کنم حرفم را که : یا لیتنا کنا معک فنافوز فوزا عظیما(گزیده ای از وصیت نامه شهید حسین(سیامک)معمارزاده )
اردوگاه تیپ سیدالشهدا(ع)- چنانه -فروردین 62- نفر چهارم از چپ شهید معمارزاده
من سال 39 در تهران به دنیا آمدم و اسمم رو سیامک گذاشتند. پدرم وضع مالیش الحمدلله خوب بود و من در ناز و نعمت بزرگ شدم. از اون موقع که یادم میاد همه چیز برایم فراهم بود، فرزند اول خانواده بودم. اون موقع بچه پولدارها مهد کودک میرفتند. من هم جزو همین دسته بودم.
مهد کودک ما پشت سفارت شیطان بزرگ بود و از سال 48 هم اومدیم تجریش. اون موقع محله تجریش اینقدر شلوغ نبود و خونه هاش همه بزرگ بود. خونه نگو، باغ خونه بگو. اطراف محل زندگی ما صاحب منصبان طاغوتی زیاد بودند. منزلمان سر راه دو تا کاخ طاغوت، یعنی کاخ سعدآباد و کاخ نیاوران بود. اما اینا هیچ وقت چشم منو پرنکرد. با صدای مناجات خوانی های امامزاده صالح(ع) پدرم از خواب بیدار میشد و مادر نازنینم هم. صدای حمد سوره نماز صبح اونها قلبم رو جلا میداد. بچه بودم، در ایامی از سال خونمون پر از جمعیت میشد و همه جا سیاه پوش بود. من از پدرم سوال کردم، پدر جان جه خبره؟ گفت عزیزم محرم اربابمون حسینه(ع) و روزی از مادرم سوال کردم و او گفت مادر جان دهه فاطمیه(س) است. من تو این خونه بزرگ شدم.
هرچه سنم بالاتر میرفت بیشتر چهره ام گل می انداخت و سیامک عزیز دردونه، چهره اش دلربایی میکرد. هم زیبا رو بودم و هم زیبا خو. یاد ندارم به پدر و مادرم تند نگاه کرده باشم، چه رسد به!
من عشق به قرآن را از مجالس عزاداری که در خانه ما برپا میشد گرفتم. عقلم که رسید دیدم آدم هایی به منزل ما رفت آمد میکنند که لباس اونها با لباس ما فرق میکنه و در ایام عزاداری ترددشون به خونه ما بیشتر میشه. از پدرم سوال کردم و او هم با حوصله پاسخ داد که عزیزم این لباس پیامبر است که به تن کرده اند و اینها عالمان دین و مروجان احکام الهی هستند و چندتا رو اسم برد که من آقای مطهری که بعد ها شهید شد و آقای محلاتی رو یادم مونده. منزل ما شده بود پایگاه ترویج دین. درجلسات مذهبی در منزل ما نام کسی دزدکی سر زبانها میومد که با شنیدن اون نام شعف خاصی به بعضی ها دست میداد و منهم کنجکاو بودم که او کیست. اولین بار بود که نام آقا روح الله خمینی روشنیدم.
طاغوتی هایی که در اطراف محله ما بودند راپورت خانه ما رو دادند و پدرم را برای استنطاق به کلانتری تجریش بردند. بابام میگفت سرگردی در کلانتری از من سوال کرد که اجتماع خرابکارانه گرفتی و بر علیه حکومت توطئه می کنی، که پدرم در جواب گفته بود ما مجلس روضه داریم و مردم برای شنیدن روضه میان. سرگرد غضب کرده بود و سیلی محکمی به صورت پدرم زده بود. پدرم که به خانه آمد جای دست اون افسر کلانتری روی صورتش بود. درسته به ظاهر غرور پدر چهل و چند ساله مرا شکست اما عزت از سر و روی پدرم میبارید. از پدرم تعهد گرفتند که حق نداری آقای مطهری رو برای روضه دعوت کنی و از آن به بعد آقای فضل الله محلاتی شد منبری منزل ما. منهم که تازه وارد دبیرستان شده بودم و دوست داشتم سر از کارها در بیارم مدام دورو برایشون نزدیک منبر مینشستم. یک روز آقای محلاتی داغ کرد و در منبر شروع کرد از ظلم طاغوت گفتن که از دور پدرم منو صدا کرد و گفت بابا بدو این کاغذ رو بده به آقا. من کاغذ رو رسوندم و آقا حرارت صحبتهاشو کم کرد.
تا کلاس سوم دبیرستان دانش آموز مدرسه معروف البرز بودم و هر روز راه طولانی تجریش تا چهاراه کالج رو میرفتم و برمیگشتم. رشته تحصیلی من علوم تجربی بود و خداییش درسخون هم بودم. سال آخر تحصیل رو رفتم دبیرستان خوارزمی شمرون، تا اینکه سال 55 دیپلم گرفتم. 17 ساله بودم و سر پرشوری داشتم. مجالست با مبارزانی مثل شهید مطهری و محلاتی به من معرفت اولیه ای نسبت به امام و ظلم طاغوت داده بود. من هم یواش یواش وارد گود شدم. شبها با دیگر بچه ها روی دیوارها شعار ضد رژیم شاه مینوشتیم و اعلامیه پخش میکردیم. ساواک در تعقیب ما بود. پدر چندین بار به من تذکر داد که سیامک کار دست خودت میدی. اما من دست بردار نبودم و پدرم برای اینکه میترسید گرفتار ساواک بشم.
از دانشگاهی در انگلیس برایم پذیرش گرفت و من سال 56 روانه کشور پیر استعمار شده و در کالج طبیعی لندن در رشته مهندسی کشت و صنعت مشغول تحصیل شدم. انگلیس هم که رفتم باز در خدمت مبارزه با رژیم طاغوت بودم. اونجا عضو انجمن اسلامی دانشجویان اروپا شدم و در مجمع اسلامی نیز فعال بودم. با شروع انقلاب، فعالیت ما هم بیشتر شد. در شهر لندن به حمایت از مردم انقلابی ایران و علیه رژیم طاغوت تظاهرات بر پا میکردیم. شهید عباسپور که در حزب جمهوری شهید شد از همرزمان آن دوره ما بود. قبل از انقلاب پدرم آمد انگلیس به من سربزنه. دید باز من دنبال تکثیر و پخش اعلامیه هستم. گفت بابا اینجا دیگه کار دست خودت ندی. خدا رو شکر خون شهدای انقلاب ثمر داد و انقلاب امام پیروز شد. ما هم در انگلیس وقایع انقلاب رو پیگیر بودیم و درکنارش درسمون رو هم میخوندیم.
سال سوم کالج بودم که خبری در جهان همه را متحیر کرد و اون خبر تسخیر لانه جاسوسی توسط دانشجویان پیرو خط امام بود. خبرگیری از ایران برای ما حکم طلا رو داشت .این کار دانشجویان پیرو خط امام کمر امپریالیزم رو شکست و ما به عنوان یک ایرانی به خود میبالیدیم که بچه های مملکت ما هیمنه استکبار رو خورد کردند. از اون موقع به بعد باز فعالیت ما شروع شد و هرروز به بهانه ای به خیابون میومدیم و جلوی سفارت شیطان بزرگ تجمع میکردیم و در حمایت از حرکت دانشجویان شعار میدادیم. تا اینکه در یکی از این تجمعات که مقابل درب سفارت آمریکا در لندن صورت گرفته بود پلیس به ما حمله ور شد و 72 نفر رو دستگیر کرد که منهم جزوشون بودم. ما رو به زندان انداختند، روزهای سختی بود اما شیرین. در زندان با یک سیاهپوست خلافکار هم بند بودیم و این شخص که به هیچ صراطی مستقیم نبود تحت تاثیر اخلاقیات بچه ها به دین اسلام مشرف شد. در زندان مدام ما رو تهدید میکردند و وقتی جویای علت دستگیری میشدیم به ما پاسخی نمیدادند تا اینکه تصمیم گرفتیم اعتصاب غذا کنیم. 12 روز این اعتصاب طول کشید و کار به تخت بیمارستان کشید. خبر به ایران رسیده بود که اگر این کار ادامه پیدا کند بچه 2 روز بیشتر زنده نمیمانند که با دستور آقای منتظری ما اعتصاب را شکستیم و بعد از 45 روز ما رو از زندان آزاد کرده و بدون اینکه به ما لباس مناسبی بدهند از انگلیس اخراج کردند و مستقیم به فرودگاه بردند و با هواپیما به ایران فرستادند.
وقتی داخل فرودگاه مهر آباد رسیدیم دیدیم جمعیت زیادی برای استقبال ما اومده بود و تک تک ما رو روی دست بلند میکردند و شعار می دادند:
درود بر دانشجوی مبارز
ما که به ایران اومدیم هنوز جنگ شروع نشده بود، فضای اجتماعی اون روزهای تهران تعارض ملی - مذهبی ها و طرفدارهای نهضت آزادی با بچه مسلمونها و حزب اللهی بود. برای من که یک جوان 20ساله تحصیل کرده بودم هضمش مشکل بود که مردم ما برای اسلام و برپایی احکام اون قیام کردند و چرا یک عده ملیت و ملی گرایی رو علم میکنند. از همون اول هم با اینها مخالف بودم. هنوز 10روز از اومدن ما نگذشته بود که صدای انفجارهای پی در پی در شهر پیچید. اول خیال کردیم در جایی بمبی منفجر شده که اخبار اعلام کرد هواپیماهای عراقی فرودگاه مهرآباد رو بمباران کردند. شرایط سخت شده بود، از یک طرف هجوم دشمن خارجی و از طرف دیگر ضدانقلاب داخلی که رئیس جمهور مملکت یعنی بنی صدر هم با اونها همدست شده بود. اون موقع داشت نهادهای انقلابی شکل میگرفت و از ما دعوت شد برای همکاری با اونها که من نپذیرفتم. شاید برای این بود که فکر میکردم چند روز زندانی شدن برای احیای اسلام و انفلاب رو دارم میفروشم. روزهای ما به مشاجره و بحث با طرفداران بنی صدر و منافقین جلوی دانشگاه تهران میگذشت. تا اینکه روز 14 اسفند در اون متینگ معروفی که بنی صدر گذاشت و به دستور او به بچه های حزب اللهی حمله کردند من هم بی بهره نبودم و با اصابت پاره آجری زخمی شدم و توسط شهید عباسپور(وزیرنیروی کابینه شهید رجایی که در حزب جمهوری به شهادت رسید) از اون مهلکه نجات پیدا کردم و ایشون زحمت کشید و من رو به منزل رسوند.
در آن ایام امام فرمان تشکیل هسته های مقاومت در مساجد رو دادند که به بسیج 20 میلیونی شهرت پیدا کرد و ما هم در محله نخجوان تجریش و در مسجد صاحب الامر(ع) گروه مقاومت الحدید رو تشکیل دادیم. سال 60، سال تلخی بود. منافقین دست به اسلحه برده بودند و اطراف محل ما هم لونه کرده بودند. این حساسیت گروه مقاومت ما رو که برای حفظ دست آوردهای انقلاب تشکیل شده بود دو چندان می کرد.
از یک طرف شهادت رزمندگان در جبهه و از طرف دیگر شهادت بچه های حزب اللهی به دست منافقین، همه رو غصه دار کرده بود. شهید عباسپور به دولت دعوت شده بود و از من هم توقع داشت که در پست معاونت ایشان مسوولیتی قبول کنم و کمکش کنم. اما من زیر بار نمیرفتم و برای من حضور در گروه الحدید و تامین امنیت منطقه تجریش مهمتر بود. ازطرفی هم دلم پر می زد برای حضور در جبهه و مسوولیت گروه مقاومت الحدید که به عهده من گذاشته شده بود مانع بود. تا اینکه برای عملیات فتح خرمشهر خودم رو به جبهه رسوندم و در این عملیات همراه سایر رزمندگان در مسجد جامع خرمشهر نماز خواندم.
تابستان سال61 تهران بودم و در کنار فعالیت در بسیج، درس طلبگی در حوزه علمیه چیذر رو هم شروع کردم تا اینکه زمزمه عملیاتی جدید در پیش بود و به سختی مادرم رو راضی کردم و راهی جبهه شدم. دوست داشتم واحدی از جبهه رو انتخاب کنم که نوک پیکان شهادت باشه و شهادت در اون واحد خیلی سخت باشه. رفتم تیپ حضرت سیدالشهدا(ع) و در جمع ایثارگران تخریب این تیپ که فرماندهی آسمانی داشتند شدم. رزمنده تخریبچی...
گفتم فرمانده آسمونی! به خاطر اینکه با فرماندهمون در گلزار شهدای امام زاده علی اکبر(ع) همسایه هستیم. اون درست سمت راست من چند تا ردیف جلوتره و روی سنگش نوشته شهید عبدالله نوریان. اون بچه محله رستم آباد شمرون بود. چون من طلبه بودم گفتن برو تبلیغات گردان، که من به شرط شرکت در عملیات پذیرفتم. فرمانده ما اسمش محمود بود اما همه او رو برادر عبدالله صدا میکردند و من هم خودم رو حسین معمار زاده معرفی کردم و از همسنگرام خواستم من رو حسین صدا بزنند.
وقتی با این نام مرا صدا میزدند احساس میکردم که تازه متولد شدم. دوستای خوبی پیدا کردم که بعضی ها قبل از من و بعضی ها بعد از من شهید شدند. من در والفجر مقدماتی جنگیدهام و حرم تشنگی در رمل های فکه را چشیده ام. اما نوبت به من نرسید و از دوستانم جا ماندم. بهار سال 62 مادرم دوست داشت در کنار خانواده باشم اما خانه من جبهه بود. بهار در جبهه و در اردوگاه تخریب در" چنانه" برایم دلنشین تر بود. لحظه تحویل سال در کنار شهدای آینده گردان در حسینیه تخریب از خدا طلب احسن حال کردم. یادم رفت بگویم من عاشق امام بودم، به قدری به امام علاقه مند بودم که مقابل بستر خوابم داخل چادر عکسی از او نصب کرده بودم. صبحها که از خواب برمیخیزم اول چشمم به او بیفتد.
14 فروردین سال 62 ماموریت سه ماهه من به جبهه تمام میشد اما شنیدم عملیاتی در پیش است و در نامه ای برای مادرم که بی تاب شده بود نوشتم "مادرجان من پشت به امام حسین(ع) نمی کنم. او احتیاج به کمک دارد و من برای یاری او میمانم" و ماندم . زیباترین شب در عمر من شب عملیات بود. چون اون شب شب قرار و وصال بود. شب عملیات والفجر یک من هم مهیا شدم برای عملیات و با دیگر دوستان و همرزمان به یکی از گردانهای تیپ سیدالشهداء(ع) مامورشدیم. فکر کنم گردان حضرت علی اصغر(ع) بود. وظیفه ما گشودن معبر در میدان مین بود. هوا تاریک شده بود و ظلمات شب همه جا رو گرفته بود. همه گردان در یک ستون به پای کار رسیدیم. حدود 400 نفری می شدیم. گردان پشت یک تپه ای نشست و ما از گردان فاصله گرفتیم. خودمون رو پشت سیم خاردار اول میدون مین رسوندیم. همه جا سکوت بود. گاهی تیربار دشمن کار میکرد و منوری آسمون رو روشن میکرد. قرار شد حسین مینها رو خنثی کنه و من هم پشت سرش طناب معبر رو پهن کنم. آستین ها رو بالا زدیم و وارد میدون شدیم.
طناب معبر رو باز می کردم و روی خاک خط سفیدی میکشیدم و گاهی هم به اطراف نگاه میکردم و سنگر کمین دشمن رو می پاییدم. حسین سرش پایین بود و یک یک مینهای گوجه ای و والمرا رو کنار میگذاشت. از سنگر کمین اول دشمن رو عبور کردیم. اونقدر وجعلنا خونده بودم که فکم درد گرفته بود. نزدیک کمین دوم دشمن بودیم که تیربار دشمن شروع به تیر اندازی کرد. تیرهای دشمن به فاصله چند سانتی از زمین به سمت ما میومد. حسین اصلا توجهی به آتیش دشمن نداشت و جلو میرفت. تقریبا آخرای میدون مین رسیده بودیم و آخرین مینی که حسین کنار گذشت مین والمر بود. رسیده بودیم پشت سیم خاردار توپی آخر میدون مین و آماده بودیم تا رمز عملیات اعلام بشه و ما سیم خاردار آخر میدون مین رو قطع کنیم و گردان وارد معبر بشه و به دل دشمن بزنه که تیربار دشمن شروع به تیر اندازی کرد و گلوله ای به شکمم حسین خورد. فاصله من و حسین تا سنگر دشمن به اندازه چند توپ سیم خاردار بیشتر نبود. مثل اینکه دشمن حسین رو دیده بود و آتیش تیربار روی حسین متمرکز شد. حسین داشت تو خون دست و پا میزد اما من نمیتونستم کاری کنم. باید عقب میومدم و گردان رو میبردم و از معبر عبور میدادم. از جام بلند شدم و دولا دولا رفتم به سمت ابتدای میدون مین که گلوله خمپاره ای کنارم خورد و ترکش بزرگی پهلوم روشکافت. دستم رو به پهلو گرفتم و روی طناب سفید معبر به عقب میرفتم. تنهای تنها بودم، وسط میدون مین. اون لحظه آرزوی شهادت نداشتم. آرزوم این بود که زمین نخورم تا به اول میدون برسم و گردان رو از معبر رد کنم و بعد شهید بشم. اما نفهمیدم چی شد و رفتم روی مین والمر. با صدای انفجار چند تا از بچه ها وارد میدون مین شدند و میشنیدم یکی میگفت راه بازه...راه بازه! اما یه تخریبچی اول میدون مین افتاده و یه تخریبچی آخر میدون.
خیالم راحت شد که مرا پیدا کردند. منو کنار معبر کشیدند و گردان شیر خواره اربابم امام حسین(ع) یعنی گردان حضرت علی اصغر(ع) از معبر به سلامت عبور کرد. من هم که دیدم کار تموم شده با اندک رمقی که داشتم مهر تربت کربلا رو از جیبم در آوردم و داخل دهانم گذاشتم و منتظر اومدن اربابم نگاهم به آسمان دوخته شد. هم تشنه بودم و هم تنها. 22 روز از بهار گذشته بود که از خاک مقدس منطقه شرهانی مرا به آسمان بردند و به سعادت رسیدم.
از اینکه شرح ماوقع طول کشید شرمنده ام. و جمله آخرم اینکه بدانی برای چه هدفی رفتم. خواهشم این است که قلم و کاغذ دست بگیر و بنویس...
رفتم تا دین خدا را یاری کنم
رفتم تا ثابت کنم من غلام وفادار حسینم
رفتم تا درخت اسلام را باخون خود آبیاری کنم
رفتم تا فدای اسلام شوم
رفتم تا رهرو راه شهیدان باشم (گزیده ای از وصیت نامه شهید حسین(سیامک)معمارزاده)
راوی:جعفرطهماسبی