به گزارش مشرق، هادی لطفی از کاشان، روایتی از این روزهای کرونایی نوشته است.
روبروی غسالخانه راه میرفت و با گوشی حرف میزد. وقتی مطمئن شدم آقای بخشیِ غسال است نفس عمیقی، مثل همان نفسهایِ بعد از پاس کردنِ درسهای دکتر نوری کشیدم.
علویزاده مسئول روابط عمومی دارالسلام نشست کنارم تا هماهنگیها را برایم انجام دهد. اسپری ضدعفونی زد و با نفسی که من کشیدم، همهاش نشست ته حلقم. جرات سرفه کردن هم نداشتم! سریع از ماشین پیاده شدم.
ده روزی است که میآیم و میروم. از بس مُرده زیاد بود، رویم نمیشد حرفی از مصاحبه بزنم.
امروز دو فوتی بیشتر نداشتند. خانمی که دقیق متوجه نشدم برای چه فوت کرده و آقایی که در خزاق دنبال گنج بوده و آوار سرش خراب شده است.
بخشی گفت سر صبحی دکتر آمد و تو اتاق کنار سردخانه کالبدشکافیش کرد، ولی هنوز جواز دفن نداده است.
در هوای آزاد نشسته بودیم و خواست که ماسکش را بردارد. از روبرویش، غسالخانه، بوی مرگ میآمد و پشتسرش نسیم بهاری درختها را به رقص واداشته بود و دم از زندگی میزد.
چهار نفر را همان روزهای اول تیمم داده بود و هنوز ناراحت بود.
از وقتی آقا گفت جنازهها غسل داده شوند دیگر به حرف هیچکس گوش نداد. گفته بود: یا نمیآیم یا اگر بیایم باید کارم را درست انجام بدهم.
چند روزی، همه میروند روی مُخش، میگویند که بیخیال شستن شود، بچههایش را از کرونا میترسانند و... اما قبول نمیکند.
از همان صبح قبل آمدن به دارالسلام میرفته بیمارستان بهشتی، برای آوردن جنازه و تا هشت شب، گاهی ۱۵جنازه غسل میداده است. هیچ روز مشابهی را در این سی سال به یاد نداشت.
دنبال این بودم ببینم ته دلش ترسیده یا شده که دودل شود؟ ولی نه از چهرهاش، نه از حرفهایش و نه از پای کار ماندنش ترس دیده نمیشد. تکیهکلامش این بود که «آدم یکبار میمیرد.»
در همین ایام پدر خودش را هم از دست میدهد و میشویدش. اما دلش رضا نمیشود یک روز هم نیاید. میترسد کار را بر همکارش سخت کند و یا غسل درست انجام نشود.
با خودم فکر میکنم یعنی اینهمه را اینجا توی غسالخانه آموخته است؟ گویا میخواهد از آنچه خودش فهمیده پسرش هم بینصیب نماند که وصیت کرده او غسلش دهد!
تشکر کرد از طلبههایی که به کمک آمدند و دل سوزاند برای غسالهای خانمی که هیچ نیروی داوطلبی کمکشان نیامد. گفت همکارِ خانم نقوی خسته شده و رفته مرخصی و او امروز جنازهی همان زن را هم دست تنها غسل داده و کفن کرده است.
از آقای علویزاده خواستم صدایش بزند تا با او هم حرف بزنم. هنوز یک غسال زن ندیدهام. منتظر شدم تا لباسهایش را عوض کند و بیاید. هزار چهره برای خودم ترسیم کردم.
وقتی به سمتم آمد، فکر کردم از اقوام متوفی است. نگاهم به دمپایی آبیش که افتاد، مطمئن شدم خودش است.
یا للعجب! شبیه هیچ کدام از آن چهرههای تخیلیام نبود! نه چاق بود، نه چهرهی مردانه داشت و نه ...!
یک زن بود و بس. اگر هر جای دیگر ببینمش به ذهنم هم خطور نمیکند که غسال است.
اینها به کنار، چطور میشود چند دقیقه قبل، میتی را غسل داده باشد و با چهرهی بشاش بخواهد برایت حرف بزند؟
با خنده گفت: از وقتی کرونا آمده سراغمان را میگیرند، میآیند برای تقدیر، آب هویج میآورند و...
-ولی کسی حاضر نشد بیاید کمکتان!؟
-توقع نداشتم! مادرشوهرم سالها غسال بود. تازه عروس که بودم، ملشتم نمیشد از دستش چیزی بگیرم.
-چی شد که غسال شدید؟
-یکی دوبار خواست بیایم و ببینم. کمکم آموزشم داد و وقتی میرفت مشهد، من را جای خودش میگذاشت. الان ۱۵سالِ که اینجا کار میکنم.
از کرونا پرسیدم. خندهی صورتش بیشتر شد. حالا دیگر مطمئنم برای اینکه اشکش درنیاید و چهرهاش درهم نشود میخندد.
گفت نمیخواستم بمانم. حتی از تیمم دادن هم میترسیدم ولی تصمیم آقای بخشی برای ماندن، روی ما هم تاثیر گذاشت. اولین میت کرونایی را که غسل میدهد، بدنش به لزره میافتد. میخواهد کار را رها کند و عطایش را به لقایش ببخشد.
شوهرش آقا جواد، جانباز شیمیایی است و بیشتر از همه باید در قرنطینه باشد. انتخاب را میگذارد به عهدهی خودش.
ولی با یک جمله رایش را میزند. «جنگ است و تو رزمندهای. من جای تو بودم میرفتم.» خودش را به خدا میسپارد. هر روز آقا جواد او را میآورد سر کار و شب میآید دنبالش. تا روحیهاش بدهد و به قول خودش در این خیر سهیم باشد.
میگوید با همکارش، روزی ۱۵نفر را غسل میدادند. وقت اشک ریختن را هم نداشته است. از دردِ کمرش میگوید ولی درد ِدلش را نمیخواهد به رو بیاورد.
وقتی از مادر و نوزادی که هر دو بر اثر کرونا مردهاند گفت، منتظر بودم بغضش بترکد اما جلوی خودش را گرفت.
ناراحت بود که چرا بعضی فکر میکنند اموات را غسل نمیدهند!
او زن است و برای هر لحظهی زندگیاش سالها حرف دارد. قصههایی که هر خوابرفتهای را بیدار میکند. وقتی گفت دخترم دوست نداشت به مدرسهاش بروم، از خودم خجالت کشیدم. از همهی آن چهرههایی که تصور کرده بودم!
دوربینم خندههایش را ثبت کرد ولی به احترام عزیزانش که تحمل انگزدنها را ندارند، آن را منتشر نمیکنم.