ی بار نشسته بودم خونه یهو سر صدایی از حیاط به پا شد ، سریع دویدم رفتم حیاط وای چشمتون روز بد نبینه ،، اسبم را که بسته بود به درخت آلو طنابش را باز کرده بودن و رفته بود ، یهو دیدم گربه داره بهم نگاه میکنه ، بعد فهمیدم قضیه چی است ،گربه به اسب گفته بود تو دیگه پیر شدی و ی روز از تو سوسیس و کالباس خوشمزه درست میکنند و من هم ی چیزی بهم میرسه ، اسب هم ترسیده و فرار کرده .