بعضی کتاب‌ها خیلی زود بر سر زبان ها می‌افتد. کتاب هایی که بسیار خواندنی‌اند ولی شاید فرصت خواندن این کتاب ها را نداریم. روزهای تعطیل می‌توانید بخش هایی از یک کتاب خواندنی را بخوانید.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - اگر پای صحبت افراد متاهل بنشینید و از خاطرات مربوط به ازدواجشان بپرسید، معمولا یکی از جذاب‌ترین بخش‌های آن مربوط به جلسات خواستگاری و اتفاقات پیش آمده و صحبت‌های مطرح شده در این جلسات است. جلساتی که با حضور بزرگترهای هر دو فامیل و در اغلب موارد به صورت رسمی برگزار می‌شود و معمولا اتفاقات جالبی در آن به وقوع می‌پیوندد که تا آخر عمر در ذهن آن دو جوانی که قرار است در این جلسه برای آینده‌شان تصمیم گرفته شود، می‌ماند.

کتاب «با اجازه بزرگترها، بله!» که دربرگیرنده خاطراتی از همسران شهدا در ارتباط با اتفاقات پیش آمده در مسیر ازدواجشان است، به سراغ همین خاطرات شیرین و گاهی تلخ رفته که با وجود گذشت سال‌ها در خاطره همسران شهدا محفوط مانده است و خواندن آن برای نسل جوان امروز راهی برای آشنایی بیشتر با سبک زندگی شهدا و سیره عملی آن‌ها در زندگیشان است.

همه خاطرات گردآوری شده در این اثر پیش از این به صورت جداگانه در منابع مختلف مکتوب و یا تصویری، منتشر شده بودند و حالا با کوشش مسعود دهقانی‌پیشه به صورت یک اثر منسجم و متمرکز در قالب یک اثر به چاپ رسیده‌اند.

بدون شک بارزترین ویژگی این کتاب، زبان بی‌آلایش و بدون تعارف همسران شهداست که در بازگویی خاطرات دوران جوانی و چگونگی آشناییشان با همسران شهید خود، به چشم می‌خورد. خاطراتی که با دوری از اسطوره‌سازی‌های بیهوده، سعی در روایت همه آنچه که واقعا اتفاق افتاده، کرده است. این دقیقا همان دلیلی است که باعث می‌شود «با اجازه بزرگترها، بله!» تبدیل به اثری جذاب شود که قابلیت جذب طیف‌های و سلایق مختلف فکری را به خود داشته باشد.  
      
این کتاب 192 صفحه‌ای که با قیمت 8 هزار تومان توسط نشر نارگل منتشر شده، در پاییز امسال روانه بازار نشر شده است.

با هم بخش‌هایی از این اثر خواندنی را می‌خوانیم:

پرده اول: عروس داره مرغ پاک می‌کنه!

[خاطرات این بخش از کتاب مربوط به همسر شهید محمد عبادیان است که از جلد دهم کتاب نیمه‌پنهان ماه برگرفته شده است.]

زندگی بازی غریبی است. اگر در آن شب جمعه، دایی‌ام به مادر زنگ نمی‌زد و اگر فردایش زن‌دایی‌ام و پسرش به بهانه زیارت نمی‌آمدند مشهد، شاید هیچکدام از این اتفاقات نمی‌افتاد.  
انگار اصل مطلب را به مادرم گفته بودند. من چیزی نمی‌دانستم. فقط خواهر بزرگم یک بار بی‌هوا پرسید: «قدسی! اگه یه خواستگار داشته باشی که از نظر تحصیلات از تو پایین‌تر باشه، چی کار می‌کنی؟» من تازه دیپلم گرفته بودم. آن زمان، دوازده کلاس سواد، برای خودش تحصیلاتی بود. تحصیلات برای من اهمیتی نداشت. حتی به شغل و پول هم خیلی فکر نمی‌کردم. آن وقت‌ها اوج رونق کتاب‌های شریعتی بود و من هم به شدت تحت تاثیر آن‌ها بودم.
 
وقتی رسیدند، تماس گرفتند. تا رسیدند چند تا لیوان فالوده درست کردیم و برایشان بردیم. مادر حاجی تا لیوان را دید، رو به پدرم کرد و گفت: «من نمی‌خورم.» آقاجان پرسید: «چرا؟» گفت: «تا جواب‌مون رو ندید، نمی‌خورم.» هنوز پنج دقیقه هم از ورودشون به خانه نگذشته بود. مادرم چیزهایی به پدرم گفته بود، ولی او باورش نمی‌شد هنوز از راه نرسیده، آن هم این‌طور بی‌مقدمه، بخواهند خواستگاری کنند. مادر حاجی کم نیاورد، حرفش را ادامه داد: «در مورد قدسی خانم دیگه.» آقاجان که دیگر داشت عصبانی می‌شد: «حالا شما تازه از راه رسیده‌اید، خسته‌اید، بعداً صحبت می‌کنیم. فالوده‌تون رو بخورید.»
 
همان شب، من و حاجی با هم مفصل صحبت می‌کردیم. من آتشم خیلی تند بود، خودم را خیلی مکتبی می‌دانستم. به حاجی گفتم: «چادر مشکی و جوراب مشکی از من جدا نمی‌شه. فکر نکنیدا اگه تهران بیام، وفق‌مراد تهرانی‌ها میشم.» پیش خودم فکر می‌کردم محیط تهران خیلی خراب است. حاجی آدم‌شناس بود، بیشتر شنید و کمتر گفت. فقط آخرسر گفت: «من هم چون دنبال این‌طور آدم می‌گشتم، اومدم سراغ شما.»
 
ده روز مشهد ماندند. زرنگ بود؛ خیلی. همراه پدرم می‌رفت مسجد؛ نماز. با همین کار، دل پدرم را به دست آورد.
 
آقاجان همه بار تصمیم‌گیری را انداخته بود گردن خودم. گفته بود: «به نظر من پسر خوبیه. حالا هرطور نظر خودته.» دودل بودم. مشکلی نداشتم، ولی جرات بله گفتن را هم نداشتم. تا دمِ رفتنشان هر چه منتظر شدند، چیزی نگفتم.     
 
خیلی انتظار نکشیدند. یک هفته بعد برادرم با دختر خاله‌ام نامزد کردند. نامزدی‌شان بهشهر بود. دایی‌ام و خانواده‌اش از تهران و خانواده ما از مشهد رفتند بهشهر، البته من نرفته بودم. می‌دانستم اگر بروم دایی مجبورم می‌کند جواب‌شان را بدهم. این را نمی‌دانستم که اگر نروم هم فرقی نمی‌کند! دایی همان وسط مهمانی، جلوی همه فامیل، دوباره من را از از پدرم خواستگاری کرده بود. گفته بود: «حالا که قدسی نیومده، جوابش رو از شما می‌گیرم. تا جوابم رو ندید، نمیذارم این مجلس تموم بشه.» خواهرهایم همان وسط مجلس زنگ زدند مشهد که دایی جون این‌طور کرده است. همین الان هم از ما جواب می‌خواد، ما چیکار کنیم؟» من گفتم: «والا چه می‌دونم، چی بگم؟» خواهرم گفت: «دیگه داری بازی درمیاری. من که می‌دونم ته دلت راضی هستی، به آقاجون میگم بله رو گفت.» راست می‌گفت، ته دلم بله را گفته بودم. چند لحظه مکث کردم، بعد به خواهرم گفت: «پس اگه... عقد نکنیدها؛ فقط نامزدی.» خنده‌اش گرفته بود. گفت: «دیدی بالاخره بله رو گفتی.»       
 
دایی خبر را شنیده بود، همان‌جا به همه گفته بود: «قرارمون هفته بعد مشهد، عقد قدسی و محمد دعوتید.»
 
بعد هم یک اتوبوس کرایه کرده بودند و همه با هم آمده بودند مشهد؛ از آن عقد به این عقد!
[چند روز بعد از اینکه به مشهد برگشتند]، یک روز با خواهرهایم داشتیم برای شام مرغ پاک می‌کردیم. گفتند: «عروس خانم بیاد طبقه بالا، می‌خواهیم مهریه تعیین کنیم.» دایی بود. خنده‌ام گرفته بود، گفتم: «عروس داره مرغ پاک می‌کنه.» بالا که رفتم، دایی پرسید: «مهریه رو چی کنیم؟» گفتم: «هر چی در شان خودتونه، در توان‌تونه.»   
 
یادم نمی‌رود، وقتی پدرم گفت: «مبارک است ان‌شاءالله»، حاجی مثل فرفره از جایش پرید. رفت یک جعبه بزرگ شیرینی خرید و برگشت. خیلی خوشحال بود.

پرده دوم: نامزدی دور کرسی
[این بخش متعلق به خاطرات همسر شهید منصور ستاری است.]

ما ده تا بچه بودیم، هشت خواهر و دو برادر. من بچه دوم بودم و از همه زبر و زرنگ‌تر. پدرم طور دیگری روی من حساب می‌کرد. همیشه می‌گفت: «پسر من اینه. هیچ‌کی مثل حمیده نمیشه.» خیلی مستقل و سخت‌کوش بار آمده بودم. معلم که شدم، کارم را حسابی جدی گرفتم؛ همین هم باعث شد که من بفرستند دبیرستان. اما اصلا هندسه‌ام خوب نبود. مجبور شدم از پسر عمه‌ام منصور کمک بگیرم. ریاضی‌اش خیلی خوب بود. گاهی من و بچه‌ها اشکال‌های ریاضی‌مان را از او می‌پرسیدیم.
 
شب‌های جمعه، من و منصور توی هال جلوی همه می‌نشستیم و هندسه می‌خواندیم. بعضی وقت‌ها هم که می‌خواست به خانه خودشان برود و نمی‌توانست بیاید، زنگ می‌زد مدرسه و به من می‌گفت. آن‌قدر محجوب بود که توی همه این مدت، یک کلمه هم حرف غیرمرتبط با درس بین ما رد و بدل نشد.
 
یک روز عمه‌ام به خانه ما آمد و با پدرم درباره من و او صحبت کرد. آخر هفته که منصور آمد، خانه نبودم. پیرزن همسایه‌مان جایی رفته و خانه‌اش را به ما سپرده بود. من آنجا بودم که در زدند. در را باز کردم، دلم ریخت. منصور اینجا چه‌کار می‌کرد؟ دستپاچه گفتم: «مامان‌اینا خونه خودمون هستند.» منصور آرام گفت: «می‌دونم، اومدم اینجا شما رو ببینم. خوبین؟» تکیه داد به دیوار و گفت: «من به مادرم گفتم چیزی نگه. بهش گفتم اگه الان بگی، ممکنه کار خراب بشه و دایی دیگه نگذاره من برم خونشون.»    
   
منصور با خجالت پرسید: «حالا شما چی میگین؟» گونه‌هایم داغ شده بود. نمی‌دانستم چه بگویم؟ من از منصور خوشم می‌آمد. اصلا از ته دل از این پیش‌آمد خوشحال بودم. می‌دانستم منصور مردتر از این حرف‌ها است که سنش نشان می‌دهد.   
 
شب پدرم دیر آمد. صدایم کرد و درباره منصور با من صحبت کرد: «ببین دخترم! منصور می‌تونه مرد خوبی برای تو باشه. پسر خوبیه، باهوشه، بااراده و پشتکاره.» پدرم قبلا با هر خواستگاری مخالفت می‌کرد، اما این‌بار موافق بود. منصور را خیلی دوست داشت و با آن سن و سال جلوی پای او بلند می‌شد. قبل از این هم، من هم تصمیم جدی برای ازدواج نداشتم.
دو هفته بعد، عمه و منصور با حلقه و شیرینی به خانه ما آمدند. اوایل فصل سرما بود، همه دور کرسی نشستند. چایی آوردم و کنار مادرم نشستم. بیشتر پدرم حرف می‌زد. مادرم که خیلی با این ازدواج موافق نبود وقتی دید کار از کار گذشته است، گفت: «دختر من علمه، حقوق‌بگیر شده. من همین‌جوری نمی‌فرستمش خونه شوهر.»  
      
نگران بودم. بین مادر و عمه‌ام بر سر مقدار مهریه بحث بود. نمی‌دانستم وسط این کشمکش عاقبت من و منصور چه می‌شود. به منصور نگاه کردم، دلم می‌خواست بدانم او به چه فکر می‌کند. سرش پایین بود و هیچ نمی‌گفت. یادم نیست چقدر گذتش، اما بالاخره با وساطت پدرم صلواتی فرستادند و ما همان‌جا دور کرسی نامزد شدیم؛ بدون هیچ جشنی و مراسمی.

پرده سوم: آرام، ساده، بی‌زبان
[این بخش از کتاب برگرفته از جلد سوم کتاب نیمه پنهان ماه مربوط به خاطرات همسر شهید حمید باکری است.]

هروقت چشمم به او می‌افتاد، بی‌خود و بی‌جهت دلم برایش می‌سوخت. خانه‌شان ته کوچه ما بود. حمید ته‌تغاری بود. من برادر نداشتم، به او احساس نزدیکی می‌کردم. ساده بودم، فکر می‌کردم همه مردها می‌توانند برادر آدم باشند. البته حمید با همه مردها فرق داشت. من دوستش داشتم. برایش نگران می‌شدم. سال اول دانشگاه که خواندن کتاب‌های شریعتی شروع کردم، همه‌چیز عوض شد. یک روز تلفن کرد خانه‌مان و گفت با من کار دارد. خیلی وقت‌ها تلفنی باهم صحبت می‌کردیم. اما آن روز تعجب کردم. آن موقع حمید پاسدار شده بود. خانه خواهرش بود. وقتی آمد خیلی مرتب و مودب نشست روبه‌روی من، گفت: «می‌خواهم از شما درخواست ازدواج کنم.»   
      
من نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و زدم زیر خنده. جمید باکری، آرام، ساده، بی‌زبان، آن‌وقت من؟ حاضر جواب، شلوغ و پررو. از این که جرات کرده بود این را بگوید خوشم می‌آمد. گفتم: «حمید آقا! اجازه بدید برم بیرون، برمی‌گردم.» و از خانه زدم بیرون.    
 
خوابگاه بچه‌ها همان روبرو بود، رفتم آنجا. هرکس ماجرا را می‌فهمید تعجب می‌کرد. ظاهراً ما اصلاً با هم جور در نمی‌آمدیم، اما همه دوستش داشتند. دخترها می‌پرسیدند: «فاطمه! می‌خوای چی بگی؟» گفتم: «معلومه، نه! حمید مثل برادر منه.» اما وقتی می‌پرسیدند: «مطمئنی؟» نمی‌دانستم، مطمئن نبودم. مادرم که ماجرا را فهمید، گفت: «وای فاطمه! حمید خیلی پسر خوبیه.»     
    
یک هفته‌ای گذشت، با خودم فکر کردم ما در بعضی از مسائل سیاسی با هم اختلاف‌نظر داریم.» همین را گفتم. چشم‌تان روز بد نبیند، آن‌قدر حرف زد تا من را راضی کند. به من گفت: «ببین فطمه! مهم اینه که جفتمون اسلام رو قبول کنیم و با اون زندگی کنیم. بقیه مسائل سیاسی نظرند؛ نظرها هم براساس واقعیاتند نه حقیقت‌ها. واقعیت‌ها هم که هر روز عوض می‌شه. پس اگه حقیقت رو قبول کنیم، با واقعیت‌ها می‌شه یه جوری کنار اومد.»
به حرف‌هایش اعتماد کردم. اعتماد کردم که یک راهی را می‌توانم با او شروع کنم و تا آخر بروم. البته این ماجرا مال بعد از ازدواجمان است، اما وقتی به حمید جواب مثبت دادم، یقین داشتم که یقین دارد به اسلام. احساس می‌کردم یک راهی است، می‌خواهم بروم و احتیاج به یک همراه خوب دارم.
 
خواهرهایم، مادرم و بقیه همه از چنین وصلتی خوشحال بودند فقط پدرم مخالف بود و در نهایت تنها چیزی که باعث شد پدرم کوتاه بیاید، این بود که می‌گفت باکری‌ها خانواده خوبی هستند.
 
[خلاصه بعد از آن که خواستگاری صورت گرفت و قرار مدارهای ازدواج هم گذاشته شد]، فردای آن روز حمید آمد، با هم رفتیم سرخاک پدرش و چند تا از بچه‌های خودمان که در انقلاب شهید شده بودند.

پرده چهارم: چند متر مربع عشق
[خاطرات بهجت قاسمی همسر شهید مجید شهریاری بخش دیگری از این کتاب است که با هم می‌خوانیم.]

بعد از گرفتن مدرک لیسانس، در دانشگاه امیرکبیر مشغول شدم  و در همین اثنایی که آنجا کارشناس بودم، فوق‌لیسانس امتحان دادم و مهندسی هسته‌ای دانشگاه شریف پذیرفته شدم. زمان قدیم توی دوره کارشناسی، کامپیوترهای بزرگ کارتخوان بود. وقتی می‌رفتم سایت، اکثراً دکتر شهریاری آنجا بود. ترم دوم درسی به نام دینامیک ری‌اکتور داشتیم که تدریس بخش‌هایی از آن را استادمان به آقای شهریاری سپرده بود. عمده آشنایی من با دکتر و در واقع شروع اصلی‌اش همان‌جا توی همان کلاس بود.     
    
سال آخر دانشگاه من بود که دکتر فارغ‌التحصیل شد. چون توی دانشگاه شریف شاگرد اول بود، بدون کنکور دکترای امیرکبیر را شروع کرد. یکی از دوستان دوره کارشناسیم در دانشگاه اصفهان، درسی با دکتر داشت. من هم با این دوستم خیلی صمیمی بودیم، مثل دو تا خواهر. یک بار وسط هفته زنگ زد و گفت: «می‌خوام بیام خونتون.» گفتم: «تشریف بیار.»     
آمد و دیدم دارد صغری کبری می‌چیند. آخر سر پیشنهاد دکتر را مطرح کرد. من جا خوردم، یعنی چون کسی بود که اصلا فکرش را نمی‌کردم، خیلی جا خوردم.     
 
نمی‌خواستم موضوع توی دانشگاه مطرح شود. برای همین پارکی جلوی دانشگاه شریف بود و در همان‌جا قرار گذاشتیم تا صحبت کنیم. فکر کنم حدود یک ساعت و نیم یا دو ساعت صحبت کردیم. تمام حرف‌های زندگی‌مان را توی دو ساعت زدیم، شاید علت طولانی نشدن صحبت‌هایمان شناخت اولیه‌ای بود که به خاطر باهم بودن در دانشگاه شریف، به دست آورده بودیم. دیگر از او راجع به تدّین، نماز و این مسائل اصلا سوال نکردم.    
   
دو ساعت حرف زدیم و کار تمام شد! جواب من مشخص شد، اما یادم نیست همان‌موقع به او گفتم یا نه، ولی قرار شد با خانواده بیایند. خانواده‌شان شهرستان بودند. یک روز با مادرشان آمدند برای خواستگاری. من هم به کسی نگفته بودم، فقط مادرم، خواهر بزرگم و برادر بزرگم بودند.
 
بالاخره آمدند. برادرم باب گفتگو را باز کرد و دکتر گفت که پدرش فرهنگی است. برادر من هم آموزش و پرورشی بود، خلاصه رفتند توی بحث فرهنگ. بحث‌شان طولانی شد ولی در نهایت برادرم از من پرسید: «بهجت خانم! شما صحبتی نداری؟» گفتم: «نه!» گفت: «پس مبارک ایشالله.» در نهایت شیرینی خوردیم و خواستگاری تمام شد. تقریبا سه ماه نامزد بودیم که این دوران برای شناخت خیلی خوب بود.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس