اگر سعید سیاح طاهری فقط دنبال شهادت بود، گوشه هیئت می‌نشست و اشک می‌ریخت؛ اما او همه وقتش را با هنرمندان برای کار فرهنگی گذاشته بود که ربطی به جنگ سوریه نداشت. بعدا گفته بود تجربه‌ای که در ادوات ضد زره دارد می‌تواند سرنوشت جبهه سوریه را متحول کند.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، بخش اولِ گفتگو با عباس و علی‌اکبر دو پسر شهید سعید سیاح طاهری در هفته گذشته منتشر شد. برای خواندن آن به اینجا (+) بروید. بخشِ اول درباره زندگی خانوادگی و همچنین کارهای فرهنگی شهید بود.

بخش دوم و پایانیِ گفتگو با عباس و علی‌اکبر سیاح طاهری را در ادامه بخوانید. این بخش درباره ماجرای اعزام شهید به سوریه است.

اگر یک ناظر و پژوهشگر بخواهد پرونده شهید سیاح طاهری را ورق بزند با سه بازه زمانی مواجه می‌شود. اولین بازه جنگ با رژیم بعث عراق است. بازه دوم فعالیت فرهنگی و به راه انداختن کاروان صلح است که کودکان ایرانی و عراقی همراه هم از صلح می‌خوانند. بازه سوم در جبهه‌ای می‌جنگد که مجاهدین عراقی همراه و همرزم او هستند. یک روز مقابل عراق و یک روز در کنار عراق است.

عباس سیاح طاهری:به نظرم در سیر تاریخ به افرادی رسیده‌ایم که سربازان جهانی هستند. سرباز جهانی سرباز آخرالزمانی است و همه اتفاقات را «جهان-وطنی» می‌بیند. روزی با صدام و رژیم بعث عراق می جنگیدیم، رژیم بعث از بین رفت و حتی علت مجادله ما نیز از بین رفت. طرح راه اندازی کشتی صلح از همین جا قوت گرفت.

به دوره سربازان جهان-وطنی و آخرالزمانی رسیده‌ایم

در جنگ که خیلی واضح است ما مورد تهاجم واقع شدیم و تا آخرین قطره خون از خود دفاع کردیم. این اصلا بحث ندارد. در مورد کشتی صلح باید به بچه‌های خود ثابت می کردیم اگر روزی در اروند بین ما خون جاری شد، به این علت بود که حکومت دست آن سفاکی بود که خونریزی راه می انداخت وگرنه ما با آنها مشکل نداریم و برادر هستیم. یک امام حسین(علیه السلام) و یک اربعین داریم. آقای پناهایان می‌گفت اگر می خواهید جلوه‌ای از زمان ظهور را ببینید به راهپیمایی اربعین بروید، رفتار آدم ها با هم رفتار زمانِ ظهوری است. یکی بر زمین می افتد ده نفر برای کمک می شتابند. همه برای رضای خدا می‌دوند. بعد دوباره برای رضای همین خدا می‌آییم و علیه دشمن و تکفیر سلاح در دست می‌گیریم. آنموقع است که دیگر مرز و قواره فعالیتمان فقط «اسلام» می‌شود. حاج احمد متوسلیان می‌گفت جایی که گوینده کلمه لااله الا الله ایستاده انتهای مرز جغرافیایی ما است. وقتی دنیا را اینطور نگاه کنیم، فرقی ندارد که ایرانی یا پاکستانی و افغانستانی باشیم. برای اسلام می‌جنگیم. با قدرت هم این کار را می‌کنیم و چیزی را از کسی پنهان نمی‌کنیم.

وقتی پدر شما کنار همرزمان عراقی‌اش در سوریه می‌جنگید، حتما کتمان نمی‌کرد که هشت سال دوران دفاع مقدس را در مقابل جبهه عراق جنگیده است.

عباس سیاح طاهری: همینطور است. چشم نابینا و 70 درصد جانبازی پدرم چیزی نیست که بشود پنهانش کرد. او آنروز در سپاه اسلام جنگیده و حالا هم در سپاه اسلام است.

پدرم همرزمی عراقی داشت که در منزل ما مهمان بود. این فرد کسی بود که در زمان جنگ حاضر نشد با ایرانی‌ها بجنگد و به همین دلیل مورد آزار واذیت قرار گرفت. ما در روایت‌هایمان آن سوی مجاهدت‌های عراقی‌ها را ندیده‌ایم. سپاه بدر از همین افراد تشکیل شد. یکی دیگر از مجاهدان عراقی را می‌شناسم که صدام هر دو پای برادرش را قطع کرد چون حاضر نشد با ایران بجنگد.

ماجرای اعزام حاج سعید به سوریه را تعریف کنید.

عباس سیاح طاهری: بابا کلا چهار بار به سوریه اعزام شد. بار اول او را فرمانده تانک گذاشته بودند.

فرمانده یک تانک؟

عباس سیاح طاهری: بله! تانک یک توپچی دارد، یک راننده و یک فرمانده. او را نمی‌شناختند و او هم چیزی نگفته بود. بخاطر شرایطی که آن زمان بود او را با توجه به رزومه کاری بکار نگرفتند.

در دوران دفاع مقدس در مقطعی فرمانده گردان امام حسن(علیه السلام) بود. اختلافاتی پیش می‌آید و گردان را تحویل می‌دهد و از خط مقدم برمی‌گردد. دوباره می‌رود و می‌گوید که می‌خواهد به خط برود، به او ماشین آبرسانی می‌دهند و او هم قبول می‌کند. با این چیزها مشکلی نداشت چون هدف داشت. شاید اگر آنموقع در تهران بود فرمانده بازرسی نیروی زمینی می‌شد اما می‌رود یک گردان را در خط مرزی راه‌اندازی می‌کند چون احساس می‌کند وظیفه‌اش این است.

حاج سعید متخصصِ بکارگیری ادوات ضد زره بود و در سوریه مشغول آموزش آن بود

بابا تعریف کرد که یک شب با سید ابراهیم (شهید مصطفی صدرزاده) جلسه داشته و او برای بابا تعریف کرده که چطور به سوریه آمده است. بابا هم شرایطش را می‌گوید و همکاری‌اش با فاطمیون و زینبیون آغاز می‌شود. در پانزده روزِ آخر از دوره شصت روزه‌ای که حاج سعید در اولین اعزامش به سوریه رفته بود، تعدادی نیرو می‌گیرد و تخصصش را که ادوات ضد زره بود به آنها آموزش می‌دهد.  

به بابا گفته بودند که با موشک‌های تاو، مالیوتکا و دراگون کار کرده‌ و بلد نیست که موشک کورنِت  را شلیک کند. حاج سعید یک قبضه با دو موشک می‌گیرد و چند ساعت بعد از شلیکِ آنها، آموزش شلیک موشک کرنت را شروع می‌کند. او در پرتاب موشک‌ها متخصص بود.

به ایران که آمده بود از من خواست تا از شلیک تکفیری‌ها و دشمنان فیلم پیدا کنم. من هفت گیگابایت فیلم از شلیک موشک‌های آنها دانلود کردم که برای آموزش به کار می‌آمد اما دلم سوخت که نشد از آن‌ها استفاده کند. آنها با موشک‌هایشان آدم می زدند اما حاج سعید اجازه نمی‌داد چون این موشک‌ها گران است. بابا دستور داده بود یا خودرو بزنند یا مراکز تجمع را هدف‌گیری کنند. مثلا آنها روزی شصت تا شلیک می‌کردند و ما شش تا شلیک هم نمی‌کردیم. دو روز بعد از آخرین اعزامش به شهادت رسید و فرصتی پیدا نکرد تا از آن فیلم‌ها برای آموزش استفاده کند.

در ماجرای کشتی صلح به حاج سعید گفتم که واژه صلح از آن واژه‌های روشنفکری است، بابا گفت: صلح ما بعد از نابودی ظلم محقق می‌شود

علی‌اکبر سیاح طاهری: در ماجرای کشتی صلح به پدر گفتم خیلی از روشنفکران غربی هم از واژه صلح استفاده می‌کنند، او گفت صلح ما بعد از نبود ظلم محقق شد یعنی اول ظالم را برکنار کردیم و بعد صلح را اجرا کردیم. صلح واقعی زمانی است که ظلم نباشد. تا زمانی که ظلم وجود دارد صلح معنایی ندارد.

در ماجرای سوریه نیز چنین است. اینها رفتند تا به مظلومین سوریه کمک کنند. پدرم خیلی پیگیری کرد و یکسال طول کشید تا توانست اعزام شود. بعد از مدتها این اتفاق افتاد و توانست به عنوان نیروی داوطلب اعزام شود. در سفر دوم و سوم بود که پدرم و تخصصش توسط کسی که او را می شناخت معرفی شد و به عنوان کسی که تجربه ضد زره دارد، مسئول آموزش نیروها شد. در آنجا رزمندگان ایرانی، عراقی و افغانستانی را آموزش می داد. کسی که زمانی با جبهه عراق می‌جنگید، به آنها آموزش می‌داد تا در مقابل دشمن مشترک و تکفیری بجنگند. وقتی پای آرمان و هدف الهی وسط باشد می‌بینیم که مسیر هر دو ملت یکی است.

حاج سعید سال‌ها کار فرهنگی کرده بود. کاری که اتفاقا موثر بود و به درد انقلاب می‌خورد. از جشنواره دانش‌آموزی فیلم دفاع مقدس گرفته تا کشتی صلح و مسابقات کتابخوانی در زندان‌ها و در میان معلمان استان‌ها. روحِ خدمتش به نظام و انقلاب اسلامی مگر با همین‌ها راضی نمی‌شد؟ چرا برای رفتن به سوریه بی‌قراری می‌کرد؟

علی‌اکبر سیاح طاهری: این سوال ذهن من را هم بسیار به خودش مشغول کرده است. آدمی که 8 سال دفاع مقدس را بوده است، جانباز 70 درصد بوده است و با اینحال 30 سال را در سپاه خدمت کرده است و بعد از آن هم دائما مشغول کار فرهنگی بوده است، چرا باید بی‌قرارِ شهادت در جبهه نظامی باشد؟

نه پدرم «آقا» بود و نه ما «آقازاده»

در این سال‌ها نه پدرم «آقا» بود و نه ما «آقازاده». درجاتی که روی دوش پدرم می‌بینید قانونی بود که باید در مراسم‌های رسمی رعایت می‌شد.بچه که بودم بابا با لباس پاسداری و بدون درجه دنبالم می‌آمد. وقتی از من می‌پرسیدند که درجه پدرم چیست، پاسخی نداشتم چون خودم هم نمی‌دانستم. اصلا درجه برایش مسئله نبود. رفت به آبادان و در مناطق محروم یک گردان زرهی مرزی را مهیا کرد. این برایش مهم بود. اگر دنبال درجه بود همینجا در تهران می‌ماند و روز به روز ترفیع می‌گرفت.

در 8 سال دفاع مقدس حضور داشت.  در جنگ وظایف خود را انجام داد و موقعِ به دنیا آمدن دو تا از فرزندان خودش یعنی محمدحسین و عباس حضور نداشته است. من خوش‌شانس بودم که بعد از جنگ به دنیا آمدم و پدر بالای سرم بود. جنگ که تمام شد سلاحش را زمین می‌گذارد و در اهواز پاسدار می‌شود.

چند سال بعد از جنگ به لبنان می‌رود. او دغدغه و دیدگاه جهانی داشت که برای اهداف آخرالزمانی باید برنامه‌ریزی کرد و نیرو تربیت کرد. در سال 1372 بچه‌های حزب‌الله لبنان را آموزش موشکی و ضد زره می‌دهد. روز اولی که به خواستگاری مادرم می‌آید، می‌گوید کسی است که زندگی‌اش را پای آرمانش گذاشته است؛ امروز ایران است و فردا فلسطین. این دید جهانی را داشته‌ است.

این روح ناآرام با کار پشت میز سازگاری ندارد. از جمله افرادی بود که بیشترین سفر و ماموریت‌ها را می‌رفت. به گردان‌ها و پادگان‌های مختلف سر می‌زد. ایران را مانند کف دستش بلد بود. تکلیف خودش می‌دانست گزارش و اشکالاتی که دیده است را بنویسد. می‌گفت بچه‌ حزب‌اللهی نباید در برابر اشکالاتی که می‌بیند ساکت باشد.

این روحیه انتقادی را ادامه می‌دهد و وارد فضای فرهنگی می‌شود. بعد از جنگ با یکسری از دوستان بحث می‌کنند که چرا از روحیه و فرهنگ ایثار و جهاد فاصله گرفته‌ایم؟ به عنوان اولین کارهای هنری، کنگره‌های شهدا را برگزار می‌کنند. الان عادی شده است که همایش برای شهدا برگزار می‌کنند اما آنموقع یک ایده نو بود. اولین یادواره‌های 4000 شهید آبادان، سرداران شهید آبادان و ... را برگزار می‌کنند.

پدرم دید که خروجی کارهای فرهنگی‌اش در جامعه دیده نمی‌شود،‌این را فهمید که باید روش را عوض کند و درنتیجه جشنواره دانش‌آموزی فیلم دفاع مقدس راه‌اندازی شد

این جریان ادامه داشت تا جایی که به این نتیجه رسید که فقط یک قشر مذهبی، مخاطبِ مراسم‌های یادواره شهدا قرار گرفته‌اند. او معتقد بود که یک اتفاق فرهنگی باید در کف جامعه اثرگذار باشد. نگاه می‌کند و می‌بیند که مردم زندگی عادی خودشان را دارند و  حتی نام شهدا هم غریب است. می‌بیند که هیچ اتفاقی در فضای جامعه با توجه به کارهایی که انجام می‌دهد نمی‌افتد. به این نتیجه می‌رسد که باید کار تربیتی را از نسل‌های جدید شروع کند. زبان ارتباط نسل قدیم و جدید را باید یاد گرفت و با این زبان جلو رفت. این چنین جشنواره دانش‌آموزی فیلم دفاع مقدس شکل گرفت. این را به عنوان یک شخصیت فرهنگی فهم کرد که فضا عوض شده و او هم باید جنس فعالیت‌هایش را عوض کند. باید روش‌ها تغییر کند. این شد که ظرفیت هنرمندان، سینما، فیلم و ... را به کار گرفت. او معتقد بود که مخاطب هنرِ متعهد باید قشر مستضعف جامعه باشد.

این کارها حاج سعید را راضی می‌کرد، سوریه رفتن برای چه بود؟

علی‌اکبر سیاح طاهری: سوال من هم هست! بابا بعد از بازنشستگی به طور ویژه وقتش را برای کار فرهنگی گذاشته بود. مسابقات کتاب‌خوانی دا، کوچه نقاش‌ها، دختر شینا، بابا نظر و... را نیز راه انداخته بود. اول دانش‌آموزان را برای آن کارها وارد کار کرد و بعد معلمان را وارد کار کرد چون آنها کسانی هستند که نقش تربیتی روی دانش‌آموزان دارند. مسابقه کتابخوانی دا را برای کارکنان بیمارستان میلاد هم برگزار کرد چون در کتاب دا راجع به مجروحیت و بیمارستان هم روایت‌های خواندنی وجود دارد. با دقت فکر می‌کرد و مخاطبان کارهای فرهنگی‌اش را پیدا می‌کرد. کار اجرایی عظیم و سنگینی بود. همت بزرگی می‌خواست.

به او تهمت زدند که می‌خواهد نماینده آبادان در مجلس یا فرماندار شود اما او گفت: چقدر حقیرند که اوج آرمانشان نشستن پشت میز فرمانداری و مجلس است

در کار فرهنگی به اوج اغنا و رضایت رسیده بود. هیچوقت از کسی بودجه، هزینه، پول بلیط، خورد و خوراک و ... نمی‌خواست. او هیچ دفتر کاری نه در تهران و نه در آبادان نداشت. دفتر جشنواره دانش‌آموزی فیلم دفاع مقدس، گوشی موبایلش بود!

خیلی‌ها به او تهمت زدند که قصد دارد نماینده مجلس آبادان شود و به اینخاطر چنین کارهای بزرگ فرهنگی می‌کند. قبل از آن هم گزینه فرمانداری بود. می‌گفت چقدر این افراد حقیرند که اوج آرمانشان نشستن پشت میز فرمانداری یا نمایندگی مجلس است.

او گفت تجربه‌ای که در ادوات ضد زره دارد می‌تواند سرنوشت جنگ سوریه را تغییر دهد

این موضوع را با پدر درمیان نگذاشتید؟ از خود حاج سعید نپرسیدید که چرا می‌خواهد با وجود این همه کار فرهنگیِ زمین مانده به سوریه برود؟

علی‌اکبر سیاح طاهری: بله. می‌گفتیم که کار برای انقلاب و نظام زیاد انجام دادید و باید الان استراحت کنید و به نوه‌ها و بچه‌ها برسید. اما هیچ‌گاه دوست نداشت احساس کند دیگر به درد انقلاب و نظام نمی‌خورد. بحث سوریه که به وجود آمد بابا انگار جوان شد. کفش ورزشی خریده بود که هم برای پیاده‌روی اربعین و هم برای اعزام به سوریه مناسب بود. برای این که ثابت کند می‌تواند به سوریه برود، تلاش و کار خود را چندین برابر کرده بود. به ما گفت دفاع از حرم حضرت زینب (س) تکلیف است. آدمی نبود که هیچ‌گاه از روی احساسات تصمیم بگیرد. احساس داشت اما از روی احساس تصمیم نمی‌گرفت. بحث او این بود که الان تجربه‌ای دارد و می‌تواند در سرنوشت جنگ سوریه با این تجربه در زمینه موشک‌ها تاثیرگذار باشد، «چرا این کار را نکنم؟». رفت و از انباری خانه همه جزوات ضد زره و نظامی‌ای که در سالهای دفاع مقدس داشت بیرون آورد و آماده کرد.

اگر هدفش شهادت بود گوشه هیئت می‌نشست و دعا می‌کرد، دیگر چه کاری با سینما و موسیقی و جشنواره فیلم داشت؟

پس نمی‌شود گفت که شوق شهادت به تنهایی هدف بوده است؟ لابد درستش هم همین است تا بتوانیم جدا شدن از این گذشته موثر فرهنگی را توجیه کنیم.

علی‌اکبر سیاح طاهری: شهادت هدیه‌ای از جانب خداوند است و به مجاهدی که زحمت می‌کشد و به یک حدی از معرفت حق می‌رسد داده می‌شود. شهادت هدف نیست. بابا واقعاً می‌خواست کار انقلاب و جبهه جهانی مسلمین و کار دفاع از حرم اهل بیت پیش برود. اگر صرفا دنبال شهادت بود، گوشه هیئت می‌نشست و برای توفیقِ شهادتش اشک می‌ریخت؛ اما او همه همت و وقتش را برای کار فرهنگی گذاشته بود. با هنرمندان سینما و موسیقی سر و کار داشت که هیچ ربطی به جبهه سوریه نداشت. این روحیه بزرگی است.

اینها از نسلی بودند که امام و شهدا و جنگ و جبهه را دیده‌اند، نمی‌شود در جایی از دنیا جبهه مسلمین شکل بگیرد و اینها آرام بگیرند چون احساس می‌کنند که از معرکه دور افتاده‌اند.

حاج سعید چطور به شهادت رسید؟

علی‌اکبر سیاح طاهری: با دو ماشین برای شناسایی جنوب غرب استان حلب و منطقه خان طومان می‌روند. از ماشین که پیاده می‌شوند مورد اصابت خمپاره قرار می‌گیرند و  همراه با چند نفر دیگر به شهادت می‌رسند.

ماجرای کتابی که شهید سیاح طاهری در خواب به مادرش هدیه داد

خیلی از شهدا به خواب اطرافیان می‌آیند. روزی نبوده است که تلفن خانه ما زنگ نخورد و یکی از اعضای اصلی خانواده خواب بابا را ندیده باشد. این حرف من اغراق نیست. مادربزرگم دو ماه خواب پدرم را ندیده بود. مادر شهید منظورم است. خیلی ناراحت بود که چرا به خواب همه می‌رود و به خواب او نمی‌آید. یک بار تلفن خانه زنگ خورد و مادربزرگم گفت که بالاخره خواب سعیدش را دیده است. تعریف کرد انگار عیدی بود و همه به منزل مادربزرگم رفته بودیم. در خواب به پسرش می‌گوید که شهید شده و او را تنها گذاشته است؟ بابا در خواب گفته که دست او نبوده و باید می‌رفته. به مادر بزرگم می‌گوید: «مادر گریه نکن و بگیر این کتاب را بخوان» و در خواب به او یک کتاب دا هدیه می‌دهد.

مادربزرگم از خواب که بیدار می‌شود سراغ قفسه کتاب‌ها می‌رود و می‌بیند که کتاب دا را دارد. زمانی که جشنواره برگزار شده بود این نسخه را از بابا هدیه گرفته بود. از آن زمان روی رحل قرآن مادربزرگم یک قرآن هست و یک کتاب دا که هر روز بعد از نماز آن را می‌خواند.
منبع: تسنیم

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس