وقتی به او فکر می‌کنم، نمی‌توانم اشک نریزم. بعد از شهادت حاج‌آقا در دوره‌ای دچار بیماری روحی ـ روانی شدم و تحت درمان قرار گرفتم! باورم نمی‌شد دیگر او را ندارم...

گروه جهاد و مقاومت مشرق - شاید بتوان گفت از سخت‌ترین بخش‌های مصاحبه همسران شهدا، نخست عاشقانه‌هایشان است و پس از آن لحظه شهادت... در حین گفت‌گوها آنقدر محو سیره زیبای شهدا هستیم که با سخن درباره شهادتشان گویا یکی از عزیزانمان را از دست داده‌ایم!

خاطرات «دکتر خدیجه حاجیان» همسر گرانقدر «امیر سرلشگر شهید محمد مهدی عموشاهی» گفتگویی از این دست بود که طی روزهای گذشته بخش‌هایی از آن را مرور کردیم.

خبرگزاری فارس: از همسر بلند قامتم تنها کنده‌ای سوخته برگشت/ باورم نمی‌شد دیگر او را ندارم

دکتر حاجیان، اکنون عضو هیئت علمی دانشگاه تربیت مدرس، مدیر گروه مطالعات نقد ادبی و مدیر داخلی فصلنامه نقد ادبی است. در ادامه بخش نهایی این خاطرات را ملاحظه خواهید کرد.

*نشانه‌ای که من برنمی‌گردم

بعد آن برنامه خداحافظی عجیب، تا به جبهه رسید به دوستانش گفته بود «من این‌بار برنمی‌گردم.» معاون حاج‌آقا می‌گفت حرف آقای عموشاهی را جدی نگرفتم، هرچند هیچ‌گاه حرف بی‌اساسی نمی‌زد. به خنده گفتم «چرا این‌طور با اطمینان حرف می‌زنی؟» گفته بود «حسین پشت سرم خیلی بی‌تابی کرد... مطمئن‌ام این نشانه‌ای است که دیگر برنمی‌گردم.»

به تازگی فرمانده حفاظت لشکر 88 زرهی زاهدان شده بود. به ما گفته بود 10 روز دیگر از سومار به اصفهان برمی‌گردم تا به زاهدان بروم. 29 خردادماه سال 67 در مهران به شهادت رسید. دقیقاً روز دهم، تشییع جنازه همسرم در خمینی‏‌شهر اصفهان بود.

*اقتدا به امام زمان

 روزی که حاج‌آقا به شهادت رسید، قبل از اینکه ما مطلع شویم، خواهرم خوابی دید. می‌گفت دیدم شهید عموشاهی وضو گرفته و گفت «من نماز صبحم را پشت سر امام زمان خواندم...» دقیقاً زمان شهادت با زمان خواب خواهرم منطبق بود.

*و شهادت...

زمانی که حاج‌آقا از تیپ 37 زرهی مستقر در سومار به لشگر 88 زاهدان منتقل شد، مقر آن‌ها هم به سرپل‌ذهاب و مرصاد انتقال یافت.

وقتی خبر حمله منافقین به سمت تنگه مرصاد به گوش او رسید، به سرعت برای سرکشی عازم آن مناطق شد. گویا از ستاد کل تماس می‏گیرند که شهید عموشاهی نباید به آنجا برود اما او برای اطمینان از وضعیت منطقه مصر بود شخصاً‌ به آنجا برود.

به گفته یکی از معاونین‌اش، چندین مرتبه با اجبار مانع از رفتن او شدند اما شهید عموشاهی به شنیدن اخبار راضی نشد و شب هنگام و پس از به خواب رفتن معاونین و... به همراه یک سرباز و درجه‌دار با یک حبیب عازم منطقه شد. گویا با نزدیک‌شدن به گردنه نزدیک به تنگه مرصاد، در محاصره قرار گرفته، پس از درگیری شدید با گلوله آر‌پی‌جی به شهادت می‏‌رسند.

با وجود اینکه محل شهادت حاج‌آقا در دل دشمن بود، همرزمانش شبانه برای بازگرداندن پیکرش به آنجا رفتند و توانستند هر 3 پیکر را برگردانند.

*آرزو دارم اینطور شهید شوم!

وقتی در معراج شهدا پارچه کفن را کنار زدم، تنها یک کنده سوخته روبه‌رویم دیدم! گویا مدارک شهید در جیبش بود که به خواست خدا با وجودی که تمام بدن کاملاً سوخته بود، آن جیب سالم ماند و از روی مدارک شناسایی شد!

یادم هست بعد از ازدواج کتابی را به خانه آورد که در آن نحوه شهادت 3 مرد انقلابی که با شکنجه‌های منافقین در خانه تیمی به شهادت رسیده‌ بودند را تشریح کرده بود. چند صفحه از آن را که خواندم، کتاب را بستم و کنار گذاشتم. تصور شکنجه‌ها هم برایم سخت بود...

به حاج‌آقا گفتم شما چطور این کتاب‌ها را می‌خوانید؟ با نگاهی مظلومانه در حالی‌که پاهایش را در بغل گرفته بود گفت «خانم، آرزوی من این است که اینطور به شهادت برسم...» واقعاً همین‌طور شد که آرزو کرده بود... از پیکرش هم چیز زیادی باقی نماند!

*باورم نمی‌شد او را ندارم!

وقتی به او فکر می‌کنم، نمی‌توانم اشک نریزم. بعد از شهادت حاج‌آقا در دوره‌ای دچار بیماری روحی ـ روانی شدم و تحت درمان قرار گرفتم، هرچند داروها و عوارض آن را دوست نداشتم و درمان را ادامه ندادم. هر لحظه منتظر بازگشت آقای عموشاهی بودم. باورم نمی‌شد دیگر او را ندارم... تا 2 سال این انتظار ادامه داشت.

به پیشنهاد مادرم برای وارد شدن به بازار کار وارد آموزش و پرورش شدم. از نظر مادر و پدرم سرگرم‌شدن می‌توانست حال و هوای مرا عوض کند. اتفاقاً همینطور هم شد و وضعیتم رو به‌ بهبود رفت و البته ادامه تحصیل...

*مخالف نیستم اما...

برای قبولی رشته پزشکی کنکور سال 65 خیلی درس خواندم. به دنیا آمدن محمدحسین دقیقاً با روز کنکور مصادف شد! سال بعد هم فاطمه را باردار بودم و نتوانستم کنکور شرکت کنم.

اردیبهشت 67 به اصفهان رفته بودیم. باهم قدم می‌زدیم و صحبت می‌کردیم. گفتم «حاج‌آقا من حتماً می‌خواهم ادامه تحصیل بدهم.» گفت «من با ادامه تحصیل شما مخالف نیستم، اما یک خواهشی دارم. اجازه بدهید بچه‌ها کمی بال‌وپر بگیرند، بعد سراغ درس بروید. آنها الآن خیلی به شما احتیاج دارند.» گفتم «شما که همیشه حرف خودتان را می‌زنید!» گفت «خواهش کردم!»...

*اضطراب 26 ساله

یک ماه بعد از آن صحبت‌، ایشان به شهادت رسید. واقعاً موقعیت درس‌خواندن نبود. همیشه می‌گفت «من از شما انتظار دارم، بچه‌های من را بر طبق الگوی تربیتی ائمه تربیت کنید» این حرف، کار مرا سخت‌تر می‌کرد.

با اینکه پدر من هم ما را بر این اساس تربیت کرده بود و خانواده یک‌دستی در اغلب جوانب دینی، مذهبی و انقلابی داشتیم، اما با این حال بزرگترین نگرانی و دغدغه‌ام این بود طوری نشود که از فرزندانم خطای فاحشی سر بزند که به‌خاطر کار آنها ارزش شهادت پدرشان زیر سوال برود.

شاید باورتان نشود، اما از خرداد ماه سال 67 تا الآن این دلهره را با خود دارم که انرژی بسیار زیادی هم از من گرفته است. هرچند الحمدالله به لطف الهی فرزندان خوبی هستند.

*شاگرد ممتاز دانشکده

بسیاری از افراد حتی نمی‌دانند من همسر شهید هستم. یادم هست وقتی دانشجوی دانشگاه اصفهان بودم، باوجود 2 فرزند کوچک، شاگرد ممتاز دانشکده بودم.

*می‌خواستم باری روی دوش دیگران نباشم

بعد از شهادت آقای عموشاهی با وجود پدر، مادر، خواهر، برادر و... تلاشم این بود که باری روی دوش بقیه نباشم. هرچند اگر درخواستی از آنها داشتم، تمام و کمال کمک می‌کردند. واقعاً زندگی سختی را گذراندم. زندگی تنها با بچه‌های کوچک، در خانه‌ای که اطراف آن تماماً باغ بود برای زنی 23-22 ساله واقعاً مشقت داشت.

یادم می‌آید یک‌بار یکی از بچه‌ها تب شدیدی داشت. تا صبح فقط می‌توانستم پاشویه‌اش کنم و او را باد بزنم، اما جرأت خارج شدن از خانه در تاریکی شب را نداشتم. اشک می‌ریختم و نگاه‌شان می‌کردم. هنوز هم شاید بیشتر از اینکه بچه‌ها به من وابسته باشند،‌ من به آنها وابسته‌ام، اما باور دارم هم شهید عموشاهی دائماً با ماست، هم خدای او...

*گرانمایه، ارجمند

هرچند هدف اصلی من از ادامه تحصیل، فرزندانم بودند. دوست داشتم بدانند حتی زمانی که کوهی از مشکلات سر راه آدم باشد، هیچ‌چیز نمی‌تواند مانع پیشرفت و تعالی شود.

پسرم همیشه به من می‌گوید شما الگوی من هستی... و مرا با عناوین «گرانمایه» و «ارجمند» خطاب می‌کند. همه به او می‌گویند برای مادرت اسم مستعار گذشته‌ای؟ می‌گوید «این کلمات در قلبم است، اعتقاد دارم به این اسم‌ها...»

*عشقی که شعله‌ورتر شده

حس شخصی من نسبت به آقای عموشاهی با وجود اینکه سال‌های سال است که از او دورم، این است که عشقی که روز اول در دل من برافروخته شد، الآن شعله‌ورتر شده است. نه‌ تنها هیچ‌گاه نتوانستم او را فراموش کنم، به فرزندانم نیز اجازه نداده‌ام پدرشان را فراموش کنند. البته ما هیچ‌گاه در خانه با اشک و غم و ناله از پدر یاد نکرده‌ایم. خاطره پدر برای ما با لبخند و شادی همراه بوده است.

نفر اول از سمت چپ «امیر سرلشگر شهید محمدمهدی عموشاهی»، نفر آخر «امیر سپهبد شهید علی صیاد شیرازی»

*جایگاه شهید

فرزندان من هیچ‌گاه پشت نام پدر شهیدشان سنگر نگرفته‌اند و نخواسته‌اند از آن سوء استفاده کنند. متأسفانه بسیاری از افراد تصور می‌کنند از قِبَلِ شهید، همه دنیای ما تأمین است! نباید جایگاه خانواده شهید لوث شود. به همین دلیل بسیاری از جایگاه مدیریتی را نپذیرفتم تا توهم این سوء استفاده ایجاد نشود.

البته عمدتاً مردم ما برای جایگاه شهید و شهادت احترام ویژه قائل هستند. این احترام نوعاً جدای از فرهنگ و مذهب مردم است، حتی اگر انقلابی نباشند. به این معنا که همه می‌دانند شهید چه کار بزرگی انجام داده است.

*من همسر شهید هستم

کمتر کسی می‌داند که من همسر شهید هستم. یک‌بار که به برنامه علمی «اردیبهشت» دعوت شده بودم. موضوع برنامه درباره حافظ بود و از آنجا که کار اصلی‌ام حافظ پژوهشی است مرا به عنوان یکی از کارشناسان دعوت کرده بودند. در حین اجرای برنامه، مجری اعلام کرد که هفته آینده به مناسبت 31 شهریور برنامه‌ای برای شهدا دارد. ناخودآگاه گفتم «من هم شعری برای شهدا دارم!» با ناباوری گفت «مگر شما شهدا را درک کردید؟» خندیدم و گفتم «من همسر شهید هستم!» برای خودم هم عجیب بود که چرا چنین حرفی زده‌ام!

*شعرخوانی من برای همسرم

عوامل برنامه اردیبهشت با اصرار گفتند باید هفته آینده هم در برنامه حضور داشته باشم و شعرم را بخوانم.

یکی از مهمانان آن شب، خانم حسینی، نویسنده کتاب «دا» بود. یادم هست وقتی شعر «حدیث عشق» را خواندم عوامل برنامه، اساتید حاضر و حتی خانم حسینی در برنامه زنده بسیار گریه کردند.

هرچند این شعر به نام همه شهدا سروده شد، اما اختصاصاً برای همسرم بود. وقتی شعرخوانی من به اتمام رسید، خانم حسینی به من گفت «خانم دکتر، شما دلمون رو آتش زدید...» گفتم «خب به هر حال هر سخن کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند!» این گفت‌وگوی درونی دلم بود که برای شما خواندم.

*«حدیث عشق»

گفتم ز تو چه گویم کز وصف تو برآید/ گفتا که این خموشی از گفته بهتر آید

گفتم که این خموشی طاقت ز من ربوده/ گفتا از این خموشی بس ناله‌ها برآید

گفتم که پیک عشقی در پرده‌ای نهان چند/ گفتا که تا نشانی از کوی دل‌بر آید

گفتم ز نامه‌هایت آوای عشق خیزد/ گفتا که شادمانی از عشق دربر آید

گفتم غم نهانت بی‌پرده گو بدانم/ گفتا به وصل دلبر هر قصه‌ای سرآید

گفتم ستاره‌ای تو یا آفتاب تابان؟/ گفتا تحملی کن تا از افق درآید

گفتم که تار و پودت چون شعله‌ای بسوزد/ گفتا که عاشقان را این شعله خوش‌تر آید

گفتم چه مست گشتی از باده‌ صبوری/ گفتا که صبر عاشق در وصف کمتر آید

گفتم سبوی مستی از عاشقان گرفتی؟/ گفتا سبوی ما را از سوی مهتر آید

گفتم به دیگران گو راز حدیث عشقت/ گفتا که خستگان را ناگفته برتر آید

گفتم رسد به پایان کی این شب فراقت؟/ گفتا که تا طلوع، صبح ظفر بر‌آید

*طبع شاعری‌ام

چند شعر برای آقای عموشاهی گفته بودم. «گفتم غم تو دارم...» و این رباعی هم به هنگام تشیع جنازه‏‌اش در ذهنم نقش بست که تا حدی تصویرسازی تشییع جنازه شهید عموشاهی بود:

«بر دستها جاری تا بیکران بودی/ با اشک‌های شهر اما روان بودی

در دل غم هجرت، غوغا به پا می‌کرد/ با جمع آلاله، شادی‌کنانی بودی» از جمله شعرهایم بود.   

واقعا ً‌همیشه در ذهنم بود که روی دست‌های شهر تشییع ‌شد. گزافه نیست اگر بگویم آن روز تمام خمینی‌ شهر اصفهان گریان بود.

قبل از آن برای ورود امام در 12 بهمن هم شعری سروده بودم. شاید جز نخستین شعرهایم بود. آن شعر اینطور آغاز می‌شد:

«خمینی قلب این ملت، به میهن باز می‌آید

خمینی خصم شرق و غرب، به سوی ما می‌آید»

با اینکه آن زمان سن و سال کمی داشتم، یادم هست شعرم در مجله پیام انقلاب چاپ شد. بعدها با ورود به رشته ادبیات تا حدی طبع شاعری‌ام فروکش کرده است.

*فقط یک کتاب آن‌هم غلط!

بعد از شهادت شهید عموشاهی تنها یک کتابچه کوچک از حاج‌آقا منتشر شد که حتی خاطرات من نیز در آن اشتباه درج شده بود! آنقدر اشتباهات فاحش بود که دلم می‌خواست همین کار را هم انجام نمی‌دادند تا حداقل تصویر تیره‌ای از او به دیگران منتقل نشود.

*گمنامی را خودم خواسته‌ام!

از همرزمان شهید عموشاهی گلایه‌مندم! شهدای ارتش چیزی از شهدای سپاه و ... کم ندارند و واقعاً همه به مرتبه‌ای رسیده‌اند که شهادت روزی آنها شده است، اما همرزمان شهدای سپاه خاطرات رفقای خود را به بهترین نحو تدوین و در دسترس قرار می‌دهند اما شهدای ارتش...

آنقدر ناشناس و گمنام‌اند که مثلاً‌ حتی یک خیابان در تهران که هیچ حتی در اصفهان به نام شهید عموشاهی نیست! هرچند یک‌بار به خواب مادرش آمد و گفت «شما چرا اینقدر از گمنامی من ناراحت هستید؟ من خودم خواسته‌ام که ناشناس‌تر باشم و گمنام.» اما من که او را می‌شناختم و با او زندگی کردم، دلم از این همه غربت می‌گیرد.

نفر اول از ردیف اول؛ «سرلشگر شهید محمدمهدی عموشاهی»

شهید عموشاهی دنبال برقراری اهداف حضرت امام و انقلاب اسلامی بود. حاکمیت خط امام و پایندگی انقلاب اسلامی را می‌خواست اما چرا نباید هیچ‌کس او را بشناسد؟

*نامه‌ای برای کفنم

شهادت چیزی نیست که بتوان روی آن قیمت گذاشت. از شهادت همسرم بسیار خوشحالم و از دوری او بسیار ناراحت. شهادت مدال افتخاری بود که خداوند متعال به خاطر اخلاص آقای عموشاهی به او داد.

اگر در قیامت شهید عموشاهی را ببینم، حتماً اول او را کتک می‌زنم تا کمی داغ دلتنگی‌ام خنک شود و بعد حتماً خیلی خیلی می‌خندم و در کنارش قرار می‌گیرم تا ابد. این وعده خودش است که در نامه‌ای برایم نوشته بود «از خدا خواسته‌ام من و شما را در بهشت رضوان در کنار هم قرار دهد». این نامه را کنار گذاشته‌ام که در کفنم قرار دهند...

*مثل یک شاعر

یکی از جالب‌ترین حالات او، حالاتی بود که وقت قنوت در او دیده‏ می‌شد. درست مثل یک شاعر، مثل یک نقاش یا یک نویسنده... با کلماتش تصویری خلق می‌کرد که در حال عادی قادر به ترسیم آن نبود. وقتی از خدا طلب شهادت می‌کرد، همان لحظه درون ذهنم می‌دیدم که چگونه میان شعله‌های عشقش می‌سوزد. یک‌بار در سفر حج به حدی برای رسیدن به این آرزو به ائمۀ بقیع متوسل شد که مطمئن شدم شهادت روزی‌اش خواهد شد. هنوز زمزمه همراه با گریه‌اش در هنگام قنوت به گوشم می‌رسد که می‌خواند: «اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک ...».

*حسن ختام

                 تک درخت کویر

یاد باد آنکه با ترنم عشق، در نسیم سحر سفر می‌کرد

هر دم از داغ هجر آلاله، شبنم دیده را خبر می‌کرد

یاد باد آنکه در سیاهی شب، با سپیدار رازهایی داشت

هم‌چو نی از جدایی و هجران، ناله‌ها سوز و سازهایی داشت

یاد باد آن که مهر دستانش، گرمی مهر را خجل می‌کرد

در زلالی به پاکی باران، شست‌وشوی حریم دل می‌کرد

یاد باد آن که با شمیم دعا، نغمه‌هایی ز آشنایی داشت

تیرگی از فروغ دیده‌ی او، کهکشان‌های روشنایی داشت

یاد باد آن که چشمه‌ جانش، جاری پاک جویباران بود

تک درخت کویر بود اما، روح سبز هر بهاران بود

منبع: فارس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 2
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 1
  • ۱۰:۱۹ - ۱۳۹۵/۰۱/۱۴
    0 0
    دلمون کباب شد. اجر همه خانواده با خدا.
  • محمدحسین ۱۲:۳۳ - ۱۳۹۵/۰۱/۱۴
    0 0
    اشکم جاری شد . روحت شاد مرد . دست من بی بضاعت را هم قیامت بگیر ...

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس