گروه جهاد و مقاومت مشرق - تصورم از گفتگو با یک استادیار دانشگاه با آنچه به تحقق پیوست بسیار متفاوت بود! خونگرم، صمیمی و بسیار دوستداشتنی، بلندطبع و بینهایت بیتکلف محدود مواردی بود که در گفتگوی به نسبت طولانی ما به آن پی بردم. استادی که با عنوان «عزیزم» شاگردانش را خطاب قرار میدهد و میگوید همه دانشجویان مانند دختر و پسرم هستند و مقید است حتماً با پوشش چادر بر سر کلاس درس و تدریس حاضر شود.
«دکتر خدیجه حاجیان»، همسر گرانقدر «امیر سرلشگر شهید محمدمهدی عموشاهی»، عضو هیئت علمی دانشگاه تربیت مدرس است، مدیر گروه مطالعات نقد ادبی و مدیر داخلی فصلنامه نقد ادبی.
در دفتر وی قرار مصاحبه گذاشتیم. در طی گفتگو تماماً همسر بزرگوارش را «آقای عموشاهی»، «آقا» یا «حاجآقا» خطاب میکرد. فقط در یکی از نوشتههایش دیدم نام همسرش را «محمدمهدی من» نوشته... به احترام این استاد فرزانه، گفتگو را با دلنوشته دکتر حاجیان خطاب به «محمدمهدی او» آغاز کردهایم، خطاب به «امیر سرلشگر شهید محمدمهدی عموشاهی»؛
«در قصههای عامیانه این سرزمین گاهی سخن از شاهزادهای است که روزی سوار بر اسبی سفید، از شهر آرزوها از راه میرسد و خوشبختترین دختر این سرزمین را بر آن اسب سوار میکند و با خود به شهر آرزوها می برد. ظاهراً این قصه در طول تاریخ در ذهن بسیاری از دختران دمبخت سرزمینم شکل میگرفته و میگیرد، اما اینکه تا چه اندازه به حقیقت پیوسته یا میپیوندد نمیدانم؛ آنچه میدانم این است که من هم یکی از همین دختران سرزمین قصهها بودم و سخت منتظر آن شاهزاده و امروز که سالها از شهادت تو میگذرد حس میکنم این افسانه دست کم در بارۀ یک دختر به حقیقت پیوست و آن شاهزاده به سراغ من آمد و مرا با همان اسب سفید خوشبختی به سرزمین آرزوها برد. اینها را نه از روی اغراق میگویم نه برای بالا بردن تو. در همین آغاز اعتراف میکنم که هر چه بخواهم از تو بگویم بیان و قلمم از تصویر وجودت خیلی خیلی عاجز است اگر قلبم میتوانست لب به سخن بگشاید شاید میتوانست تصویر تو را تا اندازهای نزدیک به واقعیت در قاب بنشاند. و اما من در این سالها مرتب این قاب خاطرات را تمییز و سعی کردهام نام و خاطرت برای همیشه در آن خوش بدرخشد و در حقیقت این قاب خاطرات تو یا نه بهتر است بگویم وجود حقیقی توست که هنوز مرا سرپا نگه داشته است. وجودی که گاهی با آن حرف میزنم، گاهی درد دل میکنم و گاهی هم گله یا شکایت و از گفتن این خاطرات که قرار است ثبت شود، قصدم این نیست اسطورهای باورناپذیر از تو بسازم؛ زیرا برخی از این حقایق بیشتر به افسانه میماند تا حقیقت! اما احساس میکنم این یک تکلیف است که باید ثبت و نوشته شود تا نسلهای بعد بدانند برای حفظ این آب و خاک، چه بهای سنگینی پرداخته شده است.»
«دکتر حاجیان» متولد کربلا است، در اصفهان بزرگ شده و زندگی کرده و همسرش اصالتاً اصفهانی؛ «سال 63 من 17 ساله بودم و شهید عموشاهی 23 ساله که آشنا شدیم و ازدواج کردیم. زندگی شیرین به بلندای 3 سال دوستداشتنی...»
*انقلابی دو آتشه!
شهید عموشاهی آن روزها بسیار انقلابی و حتی دو آتشه بود. تلاش زیادی کرد که وارد سپاه شود که بنا به دلایلی این امر محقق نشد. در اولین جذب نیروی دانشگاه امام علی (ع) جذب این دانشگاه شد، دورهای که به «دوره طلایی ارتش» معروف شد. تقریباً همدورههای او یا به شهادت رسیدند یا اکنون در ردههای بالای ارتش قرار دارند مانند امیر پوردستان.
*عموشاهی همسر انقلابی میخواست
وقت ازدواج گفته بود «همسر متدین و انقلابی میخواهم.» آن روزها نماد تدین، انقلابی بودن بود. به عبارتی اگر کسی انقلابی واقعی بود حتماً فردی متدین و مذهبی به شمار میآمد. من عضو فعال انجمن اسلامی دانشآموزان بودم و مسئول واحد خواهران. مسئول واحد برادران اتحادیه که از دوستان حاجآقا بود، من را به او معرفی کرد.
ابتدای امر به دلیل برخی مسائل پیرامونی مخالفت کردم اما پدرم خوابی دید که نظرم عوض شد. پدر خواب دیده بود که سید بزرگواری به خوابش آمد و گفت که میخواهم دختر شما را برای پسرم خواستگاری کنم. چند سکه هم به دست پدرم داد و گفت این هم مهریهاش! صبح گفت خواب عجیبی دیدهام. آن سید بزرگوار امام جماعت مسجد جامع شهر بود که یک سال پیش به رحمت خدا رفت، حاجآقا مهدی امامی.
تحقیقات را شروع کردیم. هرچه بیشتر پرسوجو کردیم، پیر و جوان همه به پاکی او اذعان داشتند.
*من همسر پاسدار میخواستم!
آن روزها دلم میخواست با یک پاسدار ازدواج کنم. پاسدار قداست خاصی داشت و همه مشتاق بودند با یک پاسدار ازدواج کنند. بعد از اینکه آقای عموشاهی به خواستگاریام آمد، دیدم زیاد نمیتوان به عناوین و القاب تکیه کرد و آن را ملاک قرار داد. روایت هم داریم که خداوند بندگان خاص خود را در میان مردم پنهان میکند و آقای عموشاهی نمونهای ایدهآل از این گونه «اوتاد» بود.
البته زندگی مشترک با او این عقیده را بسیار بیشتر تأیید کرد. با اینکه 27 خرداد بیست و هشتمین سالگرد شهادت ایشان است اما من همچنان او را زنده میبینیم و بسیار به او علاقه دارم.
*بدگمان به خمینی نیاید
مراسمها بسیار معمولی برگزار شد فقط یادم هست وقتی که کارتهای مراسم را آماده میکردیم به کنارم آمد و برگهای که در دست داشت را نشانم داد. پرسیدم این چیست؟ برگه را باز کرد و گفت «بخوان». روی برگه نوشته بود «هرکه باشد بر خمینی بدگمان/ حق ندارد پا نهد در این مکان» گفتم «میخواهی چه کنی؟» گفت «میخواهم روز عقد این شعر را با خط درشت بنویسم و روی در ورودی بزنم. کسی که با امام مشکل دارد حق ندارد به مراسم عقد ما بیاید.» میدانست بعضی از اقوام با امام مشکل دارند. واقعاً دلش نمیخواست آنها به مراسم بیایند. از او خواهش کردم که این کار را انجام ندهد ممکن بود حرف و حدیثهایی گفته شود که شاید زیاد هم به صلاح نبود.
این یکی از شاخصههای روحی او بود که مرا بسیار مجذوب خودش میکرد. البته هر دو امام را بسیار دوست داشتیم. آنقدر به امام علاقه داشتیم که اگر امام میفرمودند آب بخورید ما میخوردیم و اگر نه، نمیخوردیم! شاخص زندگی ما، حرفهای حضرت امام بود.
نفر اول از چپ «شهید عموشاهی»، نفر آخر «شهید صیاد شیرازی»
*ماه عسل در حج تمتع
بهمن ماه سال 62 عقد کردیم. چون آقای عموشاهی فرماندهی حفاظت مرکز زرهی شیراز را بر عهده داشت باید بعد از ازدواج به شیراز میرفتیم. 17 مرداد 63 جشن ازدواج را برگزار کردیم و فردای آن روز برای ماه عسل به حج تمتع رفتیم. پدرم مسئول کاروان بود و ما بود ما را به عنوان خدمه با خود برد.
سفر عجیبی بود. آقای عموشاهی هیچگاه از زمان و کارهای خدمهای نمیزد، میگفت اولویت با کارهای زائر است. بعد از خستگی روزانه برای طواف به مسجدالحرام میرفتیم.
*انجام طواف مستحب اشکال دارد
یک شب دیدم نشسته و خانه کعبه را نگاه میکند. گفتم «حاجآقا بریم طواف مستحب انجام دهیم؟» گفت «نه!» گفتم «چرا؟ مگر کار اشتباهی است؟ ما کارهایمان را که انجام دادهایم و الآن زمان استراحت ما است.» گفت «امروز امام پیامی صادر کردهاند مبنی بر اینکه زائرانی که طواف واجب را انجام دادهاند، از به جا آوردن طواف مستحب پرهیز کنند تا دیگر زائران راحتتر بتوانند طواف واجب را انجام دهند و به مشقت نیفتند.
در ضمن خانم، اگر بنا به انجام عمل مستحب باشد نگاه کردن به کعبه هم مستحب است، تلاوت قرآن و نماز هم همینطور.»
*محاسن آنکارد شده
یادم میآید آن زمان داشتن محاسن بلند نشانه انقلابیگری بود، اما حاجآقا هیچگاه محاسناش را از حد خاصی بلندتر نمیکرد. یکبار به او گفتم «چرا شما محاسنتان را بلند نمیکنید؟» گفت «امام فرمودهاند برادران ارتشی با نمره 4 محاسن را کوتاه کنند. این دستور امام است و من از آن تبعییت میکنم.» واقعاً شاخصههای او بر اساس فرمایشات امام تعیین و اجرا میشد.
*زندگی سراسر عشق
دیدگاههای ما نسبت به امام و انقلاب آنقدر مشابه و نزدیک بود که برایمان زندگی سراسر عشق رقم زده بود. با اینکه من دختری بسیار عزیزکرده در خانواده بودم و بعد از ازدواج باید از خانوادهام دور میشدم آن هم خانوادهای که با وجود داشتن 4 برادر و خواهر، پدرم بسیار به من توجه و علاقه داشت و در وضعیتی بزرگ شده بودم که اصلاً به سختی و دوری عادت نداشتم، اما بعد از ازدواج همه سختیها را به عشق آقای عموشاهی تحمل میکردم. وجود 2 فرزند با اختلاف سنی یک سال و یک ماه و نبودن پدرشان شرایط را سختتر میکرد اما همینقدر که به آقای عموشاهی تعلق داشتیم، تحمل سختیها را آسان میکرد.
واقعاً اگر در گذشته لیلی و مجنونی وجود داشته، در مورد من و آقای عموشاهی صدق میکرد، حقیقتاً چنین رابطهای داشتیم. سریال زندگی خلبان شهید بابایی را با اشک تماشا میکردم. واقعاً انگار زندگی شهید عموشاهی را به تصویر کشیده بود با این تفاوت که شهید بابایی قبل از انقلاب به ارتش وارد شده بود و حاجآقا بعد از انقلاب.
*دروازه قرآن شیراز
بعد از مدتی حاجآقا فرماندهی حفاظت تیپ 27 زرهی را در سومار هم بهعهده گرفت. حالا باید یک ماه در شیراز میماند و یک ماه را برای سرکشی به سومار میرفت. تا زمانی که فرزند نداشتیم زمانی که حاجآقا به سومار میرفت به اصفهان برمیگشتم تا کنار مادرم باشم. بعد از فرزنددارشدن سفر رفتن برایم سخت شده بود و برای همین در شیراز میماندم.
خانه ما در شیراز در ابتدای ورودی شهر قرار داشت همان جایی که اکنون به دروازه قرآن معروف است. در کوی افسران مستقر بودیم. کنار منازل ما مرکز پیاده بود و محل خدمت حاجآقا در مرکز زرهی که با خانه فاصله داشت.
*چادر رنگی نپوش!
از آنجا که به من بسیار حساس بود، سختگیریهای خاصی هم داشت. یادم هست که یکبار یکی از همرزمان بسیار متدین و متشخص حاجآقا مهمان ما بود. چادر رنگی پوشیده بودم. سر سفره، آرام به من گفت که چادر مشکی بپوشم! خجالت میکشیدم وسط صرف غذا بروم و چادرم را عوض کنم! حتی به آقای عموشاهی اینها را گفتم، اما اصرار داشت که نباید با چادر رنگی باشم. به ناچار و برخلاف میل باطنیام چادرم را عوض کردم و دوباره سرسفره برگشتم.
گفت «من بدم میآید جلوی مرد نامحرم، چادر رنگی بپوشی. اگر میخواهی من راحت باشم، چادرت را عوض کن.» این در حالی بود که چادر رنگیام حتی از چادر مشکی ضخیمتر بود! با اینحال میگفت «دلم نمیخواهد کسی شما را در این پوشش ببیند. دلم میخواهد پوشیدهتر باشی.»
وقتی مهمان رفت، گفتم «آقا زشت نبود این کار؟» گفت «نه! من دوست ندارم کسی تو را بدون چادر مشکی نگاه کند!» گفتم «این بنده خدا که اصلاً مرا نگاه نمیکرد!» گفت «خب، من راحتترم.» قطعاً ما هم مانند همه همسران گاهی با هم اختلافاتی داشتیم، اما واقعاً در روابطمان همیشه بنایم سمعاً و طاعتا بود.
*مدیریت روابط خانواده
مدیریت آقای عموشاهی هنوز هم برایم تحسینبرانگیز است. مردی که در 23 سالگی ازدواج کرد و در 26 سالگی به شهادت رسید، با این حال، آنقدر زیبا روابط را مدیریت میکرد که با اینکه غالباً فکر، ایده و نظر او اعمال میشد، من آزرده نمیشدم.
*فقط شیراز
بعد از ازدواج که به شیراز رفتیم، دلم میخواست درسم را ادامه دهم. آقای عموشاهی تنها یک شرط برای ادامه تحصیل من گذاشت؛ «دانشگاه فقط در شیراز!» تنها 12 رشته را میتوانستم انتخاب کنم. پیراپزشکی شیراز قبول شدم و تربیت معلم اصفهان. اصفهان را که به هیچوجه موافقت نکرد. رشته پیراپزشکی دانشگاه شیراز ثبتنام کردم.
*نام بچهها
بسیار احساساتی بود. فاطمه را طور دیگری دوست داشت. اسم فاطمه را هم اختصاصاً خودش معین کرد. اسمهای دیگر را که پیشنهاد میدادیم، انگار که از آن اسمها فراری باشد شاکی میشد که «چرا تا زمانی که نام فاطمه هست، اسم دیگری را حتی به زبان میآورید! اسم دخترمان فقط فاطمه است.» اسم محمدحسین را برادرم که جانباز است، انتخاب کرد.
*خاطره محمدحسین از پدر
محمدحسین خاطرات محوی از پدرش دارد. یک بار که شهید عموشاهی با خستگی از منطقه به خانه آمد، محمدحسین کنار پنجره ایستاده بود و با شنیدن صدای اذان و دیدن گلدستههای مسجد، با زبان کودکی میگفت «مسجد، مسجد...» شهید عموشاهی سریع آماده شد و گفت «باید محمدحسین را به مسجد ببرم.» وقتی از مسجد برگشتند دیدم حاجآقا به شدت میخندد! گفتم «چی شده؟» گفت «تا برای نماز قامت بستم، محمدحسین از کنارم رفت...».
حدوداً 14-15 سال بعد از شهادت حاجآقا، با محمدحسین از کنار آن مسجد عبور میکردیم. یک دفعه محمدحسین گفت «این همان مسجدی است که با بابا به آنجا رفته بودیم!» بسیار برایش شیرین بود.
خاطره دیگر محمدحسین مربوط به آخرین روزی است که شهید عموشاهی در خانه بود. پسرم به خوبی به یاد دارد که پدرش برای صبحانه لقمههای خامه و عسل را در دهانش قرار میداد.
*مسجد با بچههای ناآرام
یک روز نزدیک غروب، خسته به خانه آمد. از شیطنت بچهها آنقدر کلافه بودم که فقط انتظار میکشیدم از راه برسد تا برای لحظهای نفس تازه کنم. اما وقتی از راه رسید، بسیار خونسرد لباسش را عوض کرد تا به مسجد برود که مبادا از نماز جماعت عقب بیفتد. دلم میخواست با خروشی تند به او بگویم «مگر من انسان نیستم و حق دلجویی ندارم. مگر یکی از اصول زندگی مشترک، کسب رضایت یکدیگر نیست...»
نه اینکه او نمیدانست و باید کسی به او میآموخت، نه. او خوب میدانست و در مکتبش آموخته بود چگونه در مقابل تنشها عاقلانه بایستد. وقتی با واکنش من روبرو شد خونسردتر از قبل رو به من کرد و گفت «این که مشکلی نیست. هر دو باهم به مسجد میرویم». پرسیدم «حالا با این بچههای ناآرام چطوری هر دو مسجد برویم؟ مگر میگذارند مردم آسوده به نمازشان برسند؟». خندید و گفت: «این که مشکلی نیست. من نماز اول را به جماعت میخوانم و تو مواظب بچهها باش. نماز دوم را شما به جماعت بخوان و من مواظب بچهها هستم». مثل همیشه تدبیر و تعقل عجیباش راهگشا بود.
ایستاده از چپ، نفر دوم «امیر سرلشگر شهید محمدمهدی عموشاهی»
*عدالت امام جماعت
یک روز با عجله آماده رفتن به مسجد شد تا از نماز جماعت عقب نماند. عجیب به این کار اهمیت میداد و در هر شرایطی، با شروع اذان راهی محل جماعت میشد. حتی شنیدم در پادگان و مناطق عملیاتی هم نماز جماعت دو نفره به پا میکرد. آن روز هم آماده شد تا از در خانه بیرون برود که پرسیدم: «حاجآقا، شما این امام جماعت را که به او اقتدا میکنی میشناسی؟ آیا به عدالت و شجاعت او اطمینان داری؟» ساده جواب داد: «همین که عدهای از مسلمانها به او اقتدا میکنند، کافی است».
این نوع سادهبینیاش تنها برای شرایط خاص نبود. در زندگی مشترکمان هم همین شیوه را به کار میبرد و همین را از من انتظار داشت.
* هنوز از چشمهایش میترسم
به مستحبات و مکروهات هم توجه میکرد در خوردن غذای گرم، آب خوردن و.... در همه چیز حواسش به مستحبات و مکروهات بود. واجب و حرام که جای خود را داشت. مثلاً در صحبتهایمان به شدت به غیبت و تهمت حساس بود. حتی به خاطر دارم یکبار نسبت به فردی که نه من او را میشناختم و نه حاجآقا، بدگمان بودم. تا به او گفتم، چنان با غضب مرا نگاه کرد که هنوز هم از آن چشمها میترسم.
*ظرفشستن به شیوه امیر سرلشگرعموشاهی
ماه رمضانی مهمان داشتیم. شهید عموشاهی که دید با وجود شیطنتهای محمدحسین و تهیه چند نوع غذا، به شدت خسته شدهام، بعد از رفتن مهمانها گفت «خانم، شما برو بنشین! من خودم تمام ظرفها را میشویم.» میدانستم زیاد اهل ظرف شستن نیست، اما اصرار من بیفایده بود. هرچه گفتم قبول نکرد و گفت «خواهش میکنم شما به اتاق برو».
حدود 10 دقیقه بعد آقای عموشاهی به اتاق آمد و گفت «خانم، ظرفها تمام شد!» گفتم «یعنی شما در این زمان کوتاه آن همه ظرف را شستی؟» گفت «بله»! گفتم «مطمئنی؟» گفت «بیشتر آنها را شستم. فقط ظرفهایی که در آنها غذا مانده بود را جمع کردم تا صبح خیس بخورد!»
به آشپزخانه رفتم دیدم ظرفهای میوه و چای را شسته و بقیه ظرفها را در دیگ پلو جمع کرده بود!
* من فرمانده هستم
به یاد دارم یک اتومبیل پیکان مدل پایین، از کار افتاده به همراه یک سرباز راننده به او داده بودند تا برای کارهای خود از آن استفاده کند. آن زمان استفاده خانوادهها هم از آن اتومبیل متداول بود.
اولینبار که با اتومبیل پشت در آمد کمی چای و نفت خودمان را به سرباز داد و او را مرخص کرد. تا آن زمان نمیدانستم او چنین امکاناتی دارد. وقتی اصرار کردم که قصه اتومبیل چیست؟ گفت «خانم، چون من فرمانده هستم، این اتومبیل را در اختیار من گذاشتهاند.» با تعجب و شاید ناراحتی نگاهش کردم و گفتم «شما اتومبیل دارید و شبها با اتوبوس به خانه میآیید؟» گفت «خانم، مسیر طولانی است، سرباز بنده خدا اذیت میشود تا اینجا بیاید و برگردد!» شاید کمی صدایم بالا رفت! گفتم «شما هر شب میگویی اتوبوس نبود یا ماشین پیدا نکردم و دیر به خانه میآیی. در حالیکه من و بچهها را تنهاییم! بعد میگویی سرباز اذیت میشود!»
*شخصی نیست!
این در حالی بود که خیلی از دوستان حاجآقا را میدیدم که اتومبیل را در اختیار همسرانشان قرار میدادند تا برای گشت و گذار به شاهچراغ یا حتی به مطب دکتر بروند. بعد من با 2 فرزند کوچک، باید تا خیابان اصلی میرفتم و منتظر تاکسی میماندم تا مثلاً به دکتر مراجعه کنم!
اینها را که با گلایه به او گفتم، خیلی جدی به من نگاه کرد و گفت «خانم شاید اینها که از این اتومبیلها استفاده شخصی میکنند جوابی برای روز قیامت داشته باشند، اما من نه توجیه دارم و نه جواب!» بعد از آن دیگر حتی اتومبیل را پشت در خانه خودمان ندیدم!