اینکه یک شهید چه زمانی و کجا به دنیا آمد و چطور و چه وقت به شهادت رسید، شاید برای خیلی از ما موضوعی تکراری باشد.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، اما بین دو نقطه آغاز تا مرگ زمینی؛ رفتارها و گفتارهایی وجود دارند که یک انسان را با تمام عشق به زندگی‌اش، به سوی مرگی آگاهانه و خونین می‌کشاند تا شهید نام بگیرد. مسئله در چرایی و چگونگی رسیدن به اوج یا همان شهادت است وگرنه تلف کردن عمر را که همگی بلدیم، ‌مهم چگونه زندگی کردن و چطور مردن است که باعث می‌شود پرداختن به زندگی شهدا همیشه تازگی و طراوت داشته باشد. این بار به خاطرات "شهید محمدسالار پارسا" می‌پردازیم که 20 سال در کنار ما زندگی کرد و سال 65 نیز در کربلای4 به شهادت رسید. سالار هرکاری از دستش برمی‌آمد برای کشور و مردمش انجام داد و خاطراتی را به یادگار گذاشت که با مشاوره و راهنمایی ستاد کنگره شهدای استان مرکزی در گفت و گو با خواهر و فرهاد شفیعی از همرزمانش گوشه‌هایی از آن را تقدیم حضورتان می‌کنیم.

اسم اباعبدالله که می‌آمد اشک سالار سرازیر می‌شد
 
خواهر شهید

رویش شهید به عنوان یک انقلابی و مبارز از چه زمانی آغاز شد؟

برادرم متولد 1345 بود. زمان انقلاب 12 سال داشت. اما فعالیت‌های انقلابی می‌کرد. آن دوران بچه‌ها خیلی زود بزرگ می‌شدند. سالار هم همین طور بود. تظاهرات و راهپیمایی می‌رفت، با دوستانش پلاکارد می‌نوشتند یا تمثال حضرت امام را روی پلاکاردها می‌چسباندند و شعارهای ضد رژیم طاغوت را روی دیوار می‌نوشتند. این‌ها کارهایی بودند که در آن سن و سال از دست‌شان برمی‌آمد و انجام می‌دادند. از همان زمان فعال انقلابی بود تا اینکه انقلاب پیروز شد و از بدو شروع جنگ هم به فکر رفتن به جبهه افتاد. سال 59 فقط 14 سال داشت.

الان گفتنش برای ما آسان است، اما چطور می‌شود که یک نوجوان 14 ساله قصد رفتن به جبهه کند، شما و خانواده مشکلی نداشتید؟

اتفاقاً چرا، سالار علاوه بر اینکه سنش کم بود، جثه کوچکی هم داشت. خود من هم که خواهر بزرگ‌ترش بودم با رفتنش مخالفت می‌کردم. یادم است یک بار آمد خانه ما، بعد از ظهر بود که توی حیاط لباس می‌شستم. متوجه نشده بودم که او آمده است. چند دقیقه بعد که داخل اتاق را نگاه کردم، دیدم سالار دارد بچه‌های کوچکم را بازی می‌دهد و خوراکی‌هایی که آورده بود را به آنها می‌دهد. فهمیدم برای خداحافظی آمده اما به روی خودم نیاوردم. نمی‌خواستم با این مسئله که می‌خواهد جبهه برود روبه‌رو شوم. روز بعد که به خانه پدری‌مان رفتم، دیدم سالار رفته است. چند بار به جبهه اعزام شد، از عملیاتی که در آن شرکت داشت اطلاع دارید؟

چند بارش را دقیق یادم نیست. اما می‌دانم که در عملیات‌هایی مثل قادر، والفجر8، فکه، کربلای 1 و کربلای4 شرکت کرده بود. در همان منطقه عملیاتی کربلای4 هم به شهادت رسید.

مدتی هم در جبهه کردستان فعالیت می‌کرد. پس یک رزمنده باتجربه شده بود، روحیه‌اش هم لابد در جبهه تغییر کرده بود؟

مسلماً پخته‌تر شده بود. این‌جوان‌ها به جبهه که می‌رفتند ساخته می‌شدند. سالار هم بعد از چند بار حضور در جبهه خیلی تغییر کرده بود. انگار که دارد رو به اوج می‌رود. یک بار به خانه ما آمد و موقع خداحافظی وضو گرفت. پرسیدم مگر نماز نخوانده‌ای؟ گفت چرا می‌خواهم بروم پیش دوستانم، اگر می‌خواهی تو هم بیا. گفتم من که دوستانت را نمی‌شناسم. گفت آنها تو را نمی‌بینند. فهمیدم قرار است به گلزار شهدا برود. همراهش رفتم. وقتی رسیدیم به مزار چند تا از دوستانش رفتیم و برای آنها فاتحه خواندیم. کمی آن طرف‌تر یک خانم با یک بچه نشسته بودند سر یک مزار و گریه می‌کردند. بچه گریه می‌کرد و می‌گفت: مامان به بگو بابا بیاید خانه بخوابد. چرا اینجا خوابیده؟ داخل خاک‌ها! سالار گفت: ببین خواهر من که زن و بچه ندارم و هیچ مسئولیتی ندارم به جبهه بروم بهتر است.

در آخرین دیدارتان چه گذشت؟ آخرین تصاویری که از یک برادر دارید چیست؟

قبل از آخرین اعزامش همراه پدر و مادرم به خانه ما آمد. مادرم داخل پذیرایی بود. سالار هم کنارش بود. بعد مادرم رفت توی اتاق نماز بخواند و سالار هم همراهش رفت و نمازش را خواند. مادرم به آشپزخانه آمد و او هم همراهش آمد. هرجا مادرم می‌رفت سالار هم کنارش بود. این آخرین باری بود که برادرم را می‌دیدم. آخرین صحنه‌ای که از او به یاد دارم، ‌سکوت بود و لبخندی که غیر از لبانش، بر خاطر من هم نشست و ماندگار شد. تنها چند روز بعد خبر شهادتش را برای‌مان آوردند.

به نظر شما سالار در این 20 سال زندگی‌اش چه از خودش برجای گذاشت؟

اثر ظاهری کار اینها که مقابل دشمن ایستادند، ‌در استقلال و امنیت کشور ما دیده می‌شود. اما شهدا با رفتارهای‌شان خاطراتی را برجای گذاشتند که می‌تواند تا سالیان سال الگوی دیگران باشد. حرفم شعار نیست. بلکه واقعیتی است که در زندگی تک تک شهدا به چشم می‌خورد. جوانانی مثل سالار می‌توانستند بمانند، زندگی کنند و صاحب زن و بچه شوند، اما گذشت و رفتند تا ما چیزی دستگیرمان شود. بفهمیم دنیا فقط چند روز زندگی و آلوده شدن در آن نیست. زندگی فراتر از این چیزی است که می‌بینیم. می‌شود به زیبایی‌های بالاتری رسید. می‌شود گذشت و با رفتن جاودانه شد. شهدا معلم هستند و اگر شاگردان خوبی باشیم خیلی چیزها از آنها یاد می‌گیریم.

سخن پایانی؟

سالار به اهل بیت و مداحی برای آنها خیلی علاقه داشت. بیشتر هم در جبهه مداحی می‌کرد. اگر با دوستانش گفت‌وگو کردید، از مداحی‌هایش بپرسید تا از عشق و ارادت او به اهل بیت(ع) یاد دوباره‌ای شود.

فرهاد شفیعی همرزم شهید

از مداحی‌های شهید پارسا خیلی شنیده‌ایم، چطور است که اغلب خاطرات او در جبهه‌ها را همین مداحی‌ها تشکیل می‌دهند؟

شهید پارسا علاقه زیادی به مداحی داشت. اتفاقاً با وجود سن و سال کمش، در این کار جرأت و جسارتی داشت که از آن درس گرفتم. انصافاً هم مثل نامش در مداحی خالصانه سالار بود. برای خدا خواندنش هم نشان از پارسایی‌اش داشت. مداحی کردن را یک جور ادای تکلیف می‌دانست. یادم هست یک روز عاشورا دسته عزاداری هیئت عاشقان ثارالله را از مسجد حاج‌آقا صابر حرکت دادیم. یک دستگاه مینی‌بوس برای حمل دستگاه‌های صوتی از میان دسته حرکت می‌کرد. سالار بالای مینی‌بوس می‌خواند و برای او مهم نبود که حتماً در یک ماشین مناسب‌تر باشد. آن قدر به مداحی علاقه داشت که در این مسیر چیزی ناراحتش نمی‌کرد. هیچ وقت خودش را از مداحان دیگر بالاتر نمی‌دانست و برای آنها ارزش و احترام خاصی قائل بود.

چه صفتی از شهید در نظرتان ماندگار شده است؟

ارادتش به اهل بیت و خصوصاً مولای‌مان امام حسین(ع) زبانزد بود. طوری به آقا عشق می‌ورزید که با کوچک‌ترین اشاره به مصیبت امام حسین (ع) شروع به گریه می‌کرد. حضورش در جبهه و میان گردان‌های رزمی قمر بنی‌هاشم(ع)، امام‌حسین(ع) و علی ابن ابیطالب (ع) باعث دلگرمی رزمندگان می‌شد که هر روز موقع نماز مغرب مراسم سینه‌زنی را تا محل اقامت نماز برپا می‌کرد. در جریان شهادت شهید یعقوبعلی صیدی در عملیات مهران (کربلای1) به محض اینکه خبر شهادت همرزمان را شنید در جمع رزمندگان گردان شعر «عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است» را خواند یا مداحی کردن رزمندگان را از شهادت پاسداران گردان علی ابن ابیطالب(ع) مطلع کرد.

کمی از فعالیت‌های شهید پارسا در جبهه‌ها هم بگویید. گویا ایشان مدتی هم در کمیته فعال بودند؟

بله ایشان در سال 61 به عنوان نیروی افتخاری جذب کمیته شد. البته از سال 60 به عنوان یک نیروی داوطلب بسیجی به کمیته معرفی شده بود. در آنجا هم در مبارزه با مواد مخدر و بزهکاری‌های فعالیت می‌کرد تا اینکه در سال 62 به کردستانات رفت و در گردان جندالله بانه حضور یافت. یادم است در جریان آزادسازی جاده سردشت - مهاباد فرمانده گردان جندالله به شهادت رسید و شهید پارسا فی‌البداهه نوحه بسیار خوبی در مورد این فرمانده شهید خواند که بسیار مورد استقبال رزمندگان قرار گرفت. شهید پارسا در کل به دلیل خواندن شعر و مداحی در وصف شهید خسروی فرمانده گردان، از سوی تیپ‌ها و یگان‌های دیگر دعوت شده بود تا برای آنها هم نوحه‌سرایی کند. سالار بعدها در جبهه جنوب هم حضور یافت. بالاخره هم سال 65 طی عملیات کربلای 4 به شهادت رسید. سالار با بچه‌های هم سن و سال خودش مثل شهید عبدالهی و خیلی از شهدای دیگر مثل شهید سجادی و آنهایی که استعداد مداحی داشتند همیشه در چادرها و کانکس‌ها دنبال تمرین مداحی بودند، دسته جمعی می‌خواندند. خیلی به آدم حال می‌داد و یک شب شعر دسته جمعی آنها که هنوز یادم مانده این بود:

عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است /دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است

*روزنامه جوان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس