گروه جهاد و مقاومت مشرق: یک روز صبح سلمان با یک اتوبوس و تعداد زیادی مسافر به اهواز آمد و با ایما و اشاره مشغول صحبت با رحیم شد. رحیم داخل اتوبوس رفت و نیم نگاهی به مسافرها انداخت و بیرون آمد. من از بیرون نگاه می کردم. همه ی مسافران زیرپوش سفید آستین کوتاه به تن داشتند. بعضی ها که با تکه ای پارچه چشم هایشان بسته شده بود، سرها را به عقب می کشیدند تا بتوانند از زیر چشم بند چیزی ببینند. از سلمان پرسیدم: این مسافرا چقدر غیر عادی ان. اینا کی ان؟
گفت: اسیرن.
ـ یعنی چی اسیرن؟
ـ یعنی عراقی ان، تو جبهه ی خرمشهر به اسارت گرفته شدن.
ـ چرا چشماشون رو بستین، چرا فقط زیرپوش تنشونه، چرا اینقدر ترسیدن؟
ـ اینا تا آخرین نفس با ما می جنگن و وقتی به ما می رسن، خودشون لباساشون را می کنن و با التماس «دخیل الخمینی» می گن و تسلیم می شن.
حالا هم نه گرسنه هستن و نه تشنه، فقط به خاطر مسائل امنیتی چشماشون رو بستیم. هرکدومشون هم که روی یه صندلی نشستن.
با تعجب گفتم: مگه روی هر صندلی چند تا آدم می شینه؟
خلاصه با اصرار و التماس به سلمان، توانستم بعدازظهر، با همان اتوبوس اسرای عراقی که کار تخلیه ی اطلاعات آنها توسط بچه های خودی به پایان رسیده بود، با کمی جابه جایی، با آقای سید مسعود حسین نژاد(۱) که با یک ژ۳ روبه روی اسرای عراقی ایستاده بود، کنار سلمان که راننده بود بنشینم و راهی آبادان شوم. سلمان در فاصله ی اهواز ـ آبادان مرا آماده ی برخورد با صحنه های دلخراش بسیاری می کردو برایم از مکان هایی می گفت که بمباران شده بود. از شهر که پر از زخمی و غبارآلود بود. گوش هایم انگار سنگین شده بودند. نمی توانستم حرف های سلمان را باور کنم. سلمان می گفت:
ـ مادر و مریم آبادان نیستند. به ماهشهر رفته اند تا شدت بمباران ها کمتر شود. کسی خانه نیست. بعضی وقت ها آقا سری به خانه می زند، اما من، محمد، رحمان، احمد، علی و حمید همه اینجا هستیم، فقط هرجا می روی ما را بی خبر نگذار.
از اخبار جبهه ی خرمشهر و پشت جبهه و ستادهای مردمی و پشتیبانی و دوستانم گفت ولی از بچه های پرورشگاه بی خبر بود.
پرسیدم: این اسرا چی می گفتن؟ چه خوابی برای آبادان و خرمشهر دیدن؟ فکر می کنی تا کی این وضعیت ادامه داشته باشه؟
ـ هدفشون فقط خرمشهر و آبادان نبوده، دنبال تهران بودن، اونم سه روزه.
ـ چه خوش خیال، چه خوابایی واسه ما دیدن، ولی چقدر مجهز اومدن که در عرض هفت روز این طوری شهر رو شخم زدن!
ـ آخه فکر نمی کردن با مقاومت و دفاع مردم روبه رو بشن. رژیم بعث با یه لشکر تا دندون مسلح اومده تا با بمب های دست ساز مردم بجنگه. ممکنه جنگ یک ماه طول بکشه و تا آخر مهر این وضعیت ادامه داشته باشه. اینا خودشون جرأت و جسارت ندارن، به تجهیزات شون مغرورن. ما گرفتار یه همسایه ی شرور و بی حیا شدیم. همین که دیده توی خونه و خونواده کمی آشوب و چند دستگی به پا شده، از بالای دیوار سرک کشیده و داره سنگ می ندازه. مگه یادت نیست اون وقتا که ما کوچیک بودیم، هر چند وقت یکبار عراق عده ای رو پابرهنه و دست خالی و گرسنه لب مرز ایران می فرستاد و می گفت: اینا اجدادشون ایرانیه و ما به اونا می گفتیم رانده شده های عراق.
————————–
۱- سیدمسعود حسین نژاد؛ از نیروهای سپاه پاسداران آبادان که در عملیات ثامن الائمه مجروح شد و جهت ادامه ی کار به لوله سازی شرکت نفت انتقال پیدا کرد.
برگرفته از کتاب «من زنده ام» به قلم بانوی آزاده معصومه آباد / سایت جامع آزادگان
کد خبر 478176
تاریخ انتشار: ۱۵ مهر ۱۳۹۴ - ۱۰:۲۲
- ۰ نظر
- چاپ
ـ اینا تا آخرین نفس با ما می جنگن و وقتی به ما می رسن، خودشون لباساشون را می کنن و با التماس «دخیل الخمینی» می گن و تسلیم می شن.