با آمبولانسی که برای سرکشی از منطقه آمده بود به بیمارستانی در فاو منتقل شدم. اما به علت جراحات شدید باید به عقب منتقل می شدم. مرا در همان حال سوار قایق کردند. همان طور که به دهانه فاو نزدیک می شدیم، موتور قایق از کار افتاد و خاموش شد. در این وضعیت من روی برانکارد خوابیده بودم...

گروه جهاد و مقاومت مشرق - برای مصاحبه در دفتر کارش قرار می گذارد. محل کارش در بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس است. خودم را به موقع می رسانم. سوار آسانسور که می‌شوم، سوال‌ها را تند تند مرور می کنم و فکر می کنم که حتماً مصاحبه خوبی خواهد شد.

در آسانسور باز می شود و من از دژبان سراغ اتاق سرهنگ مهدی رهنی را می گیرم. در می زنم و داخل می شوم.

چهره اش به آرامی چهره برادرش، سردار حسین رهنی است. دو برادری که به همراه برادر دیگرشان، سرهنگ مجید رهنی برای این انقلاب زحمت زیادی کشیده اند.

سرهنگ رهنی از همان اولی‌های کمیته است. از همان اول هم شور و شوق جبهه را در سر داشت. در جبهه هم حضور داشته و تیر و ترکش هم با خود سوغات به تهران آورده است. در طول خدمتش سمت‌های متفاوتی را نیز داشته که می توان به معاون اداری مالی مرکز آموزش شهید درویش، ریاست دفتر و مشاور نیروی انسانی ناجا اشاره کرد. اما خودش، بهترین دوران خدمتش را در ایثاگران ناجا عنوان می کند. وی هم اکنون در دفتر بازرسی ویژه بنیاد مشغول به خدمت است. در ادامه حاصل این گفت و گو را از نظر می گذرانید:

***

با پیروزی انقلاب اسلامی 18 ساله بودم که به عنوان نیروی کمیته شناخته شده بودم.  منزل ما در نظام آباد بود و من نیز به تبع به عضویت کمیته منطقه 7 درآمدم.

انقلاب تازه پیروز شده بود و نیاز بود که شهر سرو سامانی به خود بگیرد. همچنین مافقین در سطح شهر حضور داشتند و اظهار وجود می کردند.

تهران در ابتدای شکل گیری کمیته دارای 14 منطقه بود که به فرمان امام خمینی (ره) مسئولین کمیته ها باید روحانی می بودند. همین طور هم شد امام جماعت هر مسجد به عنوان مسئول کمیته شناخته شد.

سال 60، اوج درگیری با منافقین بود. کمیته سعی در شناسایی و پاکسازی داشت. به همین منظور طرح "مالک و مستاجر" مطرح شد که در این طرح کمیته باید تمام خانه‌های تحت پوشش را ثبت نام می کردو بدین ترتیب که صاحب‌خانه‌ها و مستاجرها به همراه تمامی مدارک در کمیته حاضر می شدند و فرم مخصوص را پر می کردند. بدین ترتیب بسیاری از خانه‌های تیمی شناسایی و تا حدودی پاکسازی صورت گرفت.

سال 59 همزمان بود با آغاز جنگ تحمیلی. کمیه نیز پس از فرمان امام خمینی (ره) اجازه حضور در جبهه را یافت. قرار بر این شد افرادی که قصد اعزام دارند در میدان بهارستان در کمیته مرکز حضور یابند. به همین مناسبت کمیته واحدی را به نام اعزام تشکیل داد و به هر منطقه سهمیه ای می داد.

تا سال 62 به همین منوال گذشت، ما در این سال تیپ موسی‌بن جعفر (ع) به فرماندهی سید مجتبی عبداللهی تشکیل شد و به غرب و پادگان ابوذر اعزام شد.

سال 1364 به دلیل افزایش تقاضا و برای حضور کمیته در مناطق عملیاتی جنوب، تیپ دیگری با عنوان "قوامین" و به فرماندهی محمود جاپلقی تشکیل شد. این تیپ به منطقه جنوب و پادگان شهید درویشی در خوزستان اعزام شد.

یک سال بعد، دو تیپ ادغام شده و لشکر 28 روح الله کمیته تشکیل شد که این بار نیز فرماندهی آن برعهده سید مجتبی بود.

اولین عملیاتی را که من در آن حضور داشتم، عملیات والفجر مقدماتی بود. در این عملیات خیلی از دوستان ما به شهادت رسیدند. شبی در این عملیات ما در توپخانه حضور داشتیم و باور کنید تا صبح چشم بر هم نزدیم و مدام گلوله شلیک می کردیم. اما متاسفانه عملیات خوب پیش نرفته بود و عراقی‌ها بچه ها را دور زده بودند.

یک بار هم در تیپ قوامین برای پدافند در منطقه فاو مستقر شدیم. جایی که ما بودیم 150 متر بیشتر با عراقی‌ها فاصله نداشت. این نزدیکی به حدی بود که در سکوت شب ما صدای عراقی‌ها را به وضوح می شنیدیم. خیلی خوشحال بودم که در این منطقه در حال پست دادن بودم. به خودم می گفتم: "مهدی! تو بین کشورت هستی و دشمنت. اگه یه لحظه خوابت ببره، ممکنه آرامش خواب مردم از بین بره که تو مسئولی". به خودم افتخار می کردم که من حد فاصل دشمن و کشورم بودم.

یک روز صبح که برای نماز صبح بیدار شدیم به همراه یکی از دوستان برای گرفتن وضو به پشت خاکریز رفتیم. انجا جایی بود که آب جمع می شد. همان اطراف سنگری بود که شبها بچه ها به داخل ان می رفتند و این سنگر تقریباً 20 متر داخل رودخانه قرار داشت. هنگام برگشتن متوجه خون تازه ای شدم. همراه با جعفری فکر کردیم شاید کسی داخل سنگر است و مجروح شده است. سنگر نیز در دید مستقیم عراقی‌ها قرار داشت و کسی در روز اجازه ورود به آن را نداشت. رو به جعفری گفتم من می روم داخل تا ببینم چه خبر است.

رفتن من به داخل سنگر و بیرون امدنم بیشتر از 20 ثانیه طول نکشید. اما خمپاره 60 بود که از سمت عراق شلیک می شد. همین طور که راه می رفتم، متوجه فریاد جعفری شدم که می گفت: "نرو، پشتت همه‌اش خونه". به عقب که نگاه کردم تازه متوجه شدم که چند خمپاره به پشتم اصابت کرده است. به علت داغی بدن اصلاً متوجه این ترکش ها نشده بودم.

با آمبولانسی که برای سرکشی از منطقه آمده بود به بیمارستانی در فاو منتقل شدم. اما به علت جراحات شدید باید به عقب منتقل می شدم. مرا در همان حال سوار قایق کردند. همان طور که به دهانه فاو نزدیک می شدیم، موتور قایق از کار افتاد و خاموش شد. در این وضعیت من روی برانکارد خوابیده بودم. چیزی که یادم هست، خنده هایم در آن وضعیت بود. نوادر، فرمانده گردان امام سجاد (ع)، که همراه من آمده بود، وقتی خنده‌های من را دید رو به من گفت : "چته؟ چه مرضته؟ ما رو بیچاره کردی، حالا هم داری می خندی". اما به خواست خداوند منان، پس از مدتی موتور روشن شد و به حرکت خود ادامه داد که به بیمارستان شهید بقایی اهواز منتقل شدم.

پس از عملیات مرصاد در پاکسازی غرب نیز شرکت داشتم. منافقینی که اجسادشان پس از عملیات روی زمین مانده، سیاه شده و باد کرده بود. از بین آنهایی که زنده مانده بودند، مردم چندتایی را به مجازت، اعدام کردند. زیرا منافقین خیانت ها و اذیت های بسیاری را بر مردم منطقه روا داشتند.

به هر حال با پایان یافتن جنگ، مردها به خانه‌های‌شان برگشتند و شهر و کشورمان به لطف الهی آرامشی بزرگ یافت که باید قدر آن را دانست.

منبع: دفاع پرس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس